
خب ادامه داستان
چند سال بعد وقتی بلاخره درسم تموم شد و با مدرک مهندسی به شهرم برگشتم از خوشحالی تو پوستم نمیگنجیدم دلم حسابی برای دوستای خوبم وتکرار اون لحظات قشنگی که سالها در کنار هم تجربه اش کرده بودیم غنج میرفت اولین کارم این بود که اون اکیپ دوست داشتنی رو دوباره کنار هم جمع کنم و …بازم سه نفری دور هم جمع شدیم عماد که حالا دیگه ماشالا توپ هم نمیترکوندش هنوزم همان کار سابقش را انجام میداد تجارتی که تونسته بود از قِبَلش
هم یه زندگی رویایی واسه خودش و خانواده اش فراهم کنه وهم با خریدن خدمت سربازیش اونم تو روزایی که موفقیت تو این کار کم از شق القمر نداشت خودشو از شر این کابوس ازاردهنده خلاص کنه
زندگی و کار و بار منصور هم روبراه بود بعد خدمت تو شرکت حمل و نقل برادرش مشغول شده بود،درامد خیلی خوبی داشت ،جدیدا هم که یه ماشین مدل بالا واسه خودش خریده بود
میون ما سه تا تنها کسی که از دار دنیا هیچی نداشت من بودم نتیجه بدبختیهایی که تو تموم این سالا کشیده بودم کلی ارزوی به ثمر ننشسته بود و یه مدرک کارشناسی که اونم به شکل برخورنده ای زیرش نوشته بود :بنا به درخواست نامبرده صادر گردیده و هیچگونه ارزش دیگری ندارد!
درسته که بین ما سه تا رفیق علاوه بر تفاوتهای فردی و خانوادگیِ دیروز کلی تفاوتهای دیگه هم جا خوش کرده بود اما هنوز هم همون جایگاهی رو تو قلب هم داشتیم که در کودکی با افتخار بهم بخشیده بودیم و این خودش خیلی خوب بود و بهم این دلخوشی رومیداد که در سایه رفاقتهامون اینده ای به زیبایی گذشته خواهیم داشت .
شانس اوردم وتاریخ اعزام به خدمتم مصادف شد با اعلام نیاز سپاه شهرمون ،این شد که شانسی شانسی قرعه ی یه خدمت راحت و بی دردسر به نامم افتاد و فقط صبح تا ظهر را سر خدمت بودم و از ساعت دو ظهر تا صبح فردا رو در اختیار خودم بودم عماد منصور هر دو تو زمینه های کاریشون پیشرفتای قابل ملاحظه ای کرده بودند منم تصمیم گرفتم با قبول تدریس تو شیفت کاری عصر یه اموزشگاه کامپیوتر که بصورتی کاملا اتفاقی بهم پیشنهاد شده بود بعد از ظهر های کسالت بارمو با انجام یه فعالیت ،سرگرم کننده و درامد زا په ساعاتی دلپذیر و دوست داشتنی تبدیل کنم
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
شخصیت فکر کنم دختره شاید نمد والا ولی در کل عالی بود گوددددد
کیوتم عالی بود:)
خیلی خیلی خوشحال میشم از تست های منم حمایت کنی🙂🌹
فالو:فالو
باشه