سلام خوب دوستان یک داستان بسیار زیباهست نوسیندش خودم هستم حدوداشیش پارت میشه اگه اشتباه نکنم چون خودم نوشتمش لطفا ردش نکنید ناظرا خیلی زحمت کشیدم نوشتمش
خیلی کوچیک بودم که به اون محل نقل مکان کردیم اولین دوستی که تو اون محل پیدا کردم پسری بود به اسم عماد ،با عماد بعد از بزن بزن مفصلی که اونروزا معمول بود واسه کم کردن روی تازه واردا ترتیب میدادن رفیق شدم هنوز یک هفته از اشناییمون نگذشته بود که عماد منو با منصور که از دوستان نزدیکش بود کرد منصور هم مثل عماد بچه ی خونگرم و مهربونی بود سادگی و مهربونی اون دو تا باعث شد خیلی زود محبتشون به دلم بنشینه چیزی نگذشت که رفاقت ما سه نفر صمیمی شد و اونقدر در وجودمون ریشه دواند که از برادر هم به هم نزدیکتر شدیم میگن وقتایی که ادم خوشحاله گذر زمانو حس نمیکنه و منهم با وجود دوستای بی نظیری که داشتم خودمو خوشبخت ترین و خوشحالترین ادم دنیا میدونستم. روزها مثل برق و باد میگذشتن و ما هر روز بیشتر به اون آینده مجهولی نزدیک میشدیم که از خردسالی ذهنمون برای موفقیت و سربلندی در اون برنامه ریزی شده بود
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
27 لایک
عالی بود