پارت 26 ناظر محترم باور کن چیزی ندارههه💔☺ لطفا منتشر کن رد نشه:))♡♡
دیانیرا : کیه؟ دراکو : مامانمه نفس عمیقی کشیدم و گوشیو دم گوشم گذاشتم (الو؟ نارسیسا : الو پسرم خوبی؟ دلم واست تنگ شده عزیزم دراکو : خوبم منم همینطور نارسیسا : کجایی؟ دراکو : لندن چرا؟ نارسیسا : منو خالت هم اومدیم لندن میخوام ببینمت دراکو : چی؟ خا..خاله بلاتریکس لندنه؟ متیو چی؟ نارسیسا : متیو خیلی وقته از انگلیس رفته دراکو فردا میخوام ببینمت دراکو : چشم خدافظ) گوشیو قطع کردم دیانیرا : چی گفت؟ دراکو : میخواد منو ببینه دیانیرا : خب حق داره مامانته دراکو : ولی ما فقط داریم وقت هدر میدیم اون زن الان معلوم نیست کجاس دیانیرا : هنوز وقت داریم دراکو : لبخندی زدم و رو مبل کنارش نشستم دیا؟ دیانیرا : هوم؟ دراکو : دوسِت دارم دیانیرا : لبخندی زدم...منم! ▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪ لوکاس؟ بیا اینجا لوکاس : جانم مامان چی شده؟ + خاله فلور زنگ زد گفت امشب لیا از....دو..ا.ج میکنه!! لوکاس : حرفش مثل پتک توی سرم خورد چ...چی؟ + برو حاضر شو میخوایم بریم لوکاس : با...باشه رفتم تو اتاق و در و بستم مشتی به دیوار زدم اشک از گوشه چشمم سر خورد و روی زمین غلتید افتادم رو زمین چرا.... چرا داری این کار و باهام میکنی میخوای قلبمو خورد کنی؟
رو تخت نشستم و نفس عمیقی کشیدم اشکای روی صورتمو پاک کردم یکم آب به صورتم زدم از تو آینه به خودم خیره شدم چشمام یکم قرمز شده بود لبخند تلخی زدم آروم باش پسر چیزی نیست....فقط...دیگه باید فراموشش کنی...باشه؟ سرم بدجور درد میکرد کمد لباسمو باز کردم یه کت و شلوار مشکی پوشیدم موهام و شونه کردم از اتاق رفتم بیرون + پسرم چقد خوش تیپ شده لوکاس : در جواب فقط لبخند تلخی زدم من با ماشین خودم میام از خونه زدم بیرون ستاره ها توی آسمون سیاه چشمک میزدن نگاهی به ماشین انداختم و در و باز کردم و سوار شدم پامو روی گاز فشردم و فرمون و توی دستم چرخوندم بغض توی گلوم نشسته بود بعد از یه ساعت رسیدم به سالنی که مامان گفت چشمامو رو هم گذاشتم و نفسمو کلافه دادم بیرون از ماشین پیاده شدم و در و بستم وارد سالن شدم صدای آهنگ بلندی فضا رو پر کرده بود کلی آدم داخل بود سرمو انداختم پایین و رفتم یه گوشه نشستم نگاهم به لیا افتاد پیرهن سفید قشنگی پوشیده بود تاج ظریفی روی سرش بود و موهاش باز بود کنار یه پسر با موهای قهوه ای نشسته بود لبخندی روی لب هردوشون بود
نگاهمو ازش گرفتم و به نوشیدنی روبه روم خیره شدم یکم خوردم سرم بدجور درد میکرد دستمو بردم سمت جیبم و سیگا..ری برداشتم و تو دستم گرفتم و روی لبم گذاشتم سرفه ای کردم کمی دیگه نوشیدنی خوردم نگاهم به لیا افتاد اونم نگاهش به من بود کاش الان من به جای اون...کنار لیا نشسته بودم...سرنوشته دیگه چه میشه کرد؟ باید وایسم و خورد شدن قلبمو تماشا کنم باید وایسم و ببینم کسی که دوسش دارم جلوی چشمم تنهام میزاره اشک توی چشمام جمع شده بود دلم میخواست از اونجا دور شم برم جایی که حتی اسم لیا رو نشنوم قلبم خورد شده بود از رو صندلی بلند شدم و رفتم تو حیاط باد سردی می وزید اما قلبم آتیش گرفته بود کاش این کارو باهام نمیکردی همه چیو بر باد دادی لیا! کم کم مردم بیرون میومدن رفتم داخل آدما یکی یکی میرفتن پیش لیا و اون پسر فکر کنم اسمش مکس باشه بهشون تبریک می گفتن با تردید و قدم های آروم به لیا نزدیک شدم طولی نکشید که روبه روش ایستادم و تو چشماش خیره شدم به زور لبخند تلخی زدم لیا.... امیدوارم خوشبخت بشی! رو کردم به مکس و شما هم همینطور....لیا : ممنون داداش لوکاس! مکس : مرسی لوکاس...لوکاس : از کنارش رد شدم و رفتم سمت ماشین بغض توی گلوم شکست و تبدیل به اشکی شد و از روی گونم سر خورد
دیانیرا : از لوکاس خبر نداری؟ دراکو : نه صدای زنگ خونه به صدا در اومد رفتم و در و باز کردم لوکاس با موهای آشفته و کت و شلوار و چشمای گود افتاده پشت در وایستاده بود لوکاس؟ خوبی؟ لوکاس : ها؟ آره...خو..بم
ناظر عزیز و محترم لطفا لطفا منتشر کن رد نشه خواهش میکنم:) واسش زحمت کشیدم میدونی اگه منتشر کنی چقد خوشحالم میکنی پس لطفا منتشر کن ناظر مهربونم پلیز منتشر:))💚☺ تنک لایک و کامنت فراموش نشه:))♡♡
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالیییی
تنکککک
ولی قشنگ بودددد
ممنووون لیدی
عه بچه چرا داستان و حذف کردیییییی داستان ب این قشنگی هعییی...اوکی فقط آخرش لارا و متیو به هم می رسیدن یا نه؟
ارههه متیوو اوایل سال پنجم اعتراف کرد😃
نمیدوم کلاس مرگبار ک توش متیو استو دیدی یا نه ولی ی داستان میخوام دربارهی اون بدوم
اوک...منتظرم تو همیشه داستانات قشنگه
اوووو خداااااا🧸🤍
وااییییی لوکااااس نههههههههه...بچممممممیمیجیجیحقحث اههههع
هعییی☺💔
عالیییی بود مثل همیشههه
ممنووونمم قشنگم