
هَ هَ هچههههه چه خاکی گرفته اینجا :) صلممممممم! چهخبراااااا ؟ عید و نوروز و ماه مبارک رمضونتون مبارک(من که روضه نمیگیرم شوما چی؟😐) اهااااا راستی ناظر جون لفطا ردش نتون باشه؟!
یونگی:اشکالی نداره خوب میشین مطمئن باشید. ا.ت.:ممنونم. *ا.ت. خمیازه کشید جلو دهنشو گرفت چشاش گرد شدن و خجالت کشید* ا.ت.:ب...بب...بخشید! راستش...خیلی خستم! جیمین:اگه میخوای اینجا بخواب! *ا.ت. مضطرب شد*ا.ت.:اینجا؟!!! جیمین:آره مگه چه اشکالی داره؟ فقط یکی باید جاشو با تو عوض کنه ا.ت.:نه مزاحمت ایجاد میکنم....بهتره برم! جیمین:چاگیا!(قشنگ بلند گفت چشه بقیه از جا درآد بخصوص یونگی البته این داستانه ها ناراحت نشین یه وقت!)من بخاطر تو 3 روز مرخصی گرفتم تا با تو باشم! جی هوپ :آره اشکال نداره بمونین اصن من جامو با شما عوض میکنم رو کاناپه میخوابم! ا.ت.:نه اینجوری اذیت میشین!!! جی هوپ:اذیت چیع بابا؟! هزار بار کوک تو خواب منو لگد زده اومدم اینجا خوابیدم!
(جیهوپ=چشم غره به کوک کوک=نیشخند)ا.ت.:با...باشه! ف..فقط لباس راحتی.... جیمین:بیب من کوچول موچولو ام میتونم بهت یه لباس بدم ا.ت.:ولی... جیمین:همین یه باره دیگه؟باش؟ ا.ت.:باش! جیمین بلند شد دستمو گرفت گفت بیا بهت بدم.رفتم تو اتاقش در یه کمدو باز کرد و دنبال یه لباس مناسب برای من گشت.جیمین:بزار ببیییییینم!وایییساااااا..... آهاا ! این خوبه! بعد یه هودی مشکی جلوم گرفت و گفت:نظرت چیع؟ گفتم :خوبه! بعد هودی رو داد دستمو لوپمو ب.و.س.ی.د و رفت بیرون تا بپوشمش. لباسامو عوض کردمو رفتم پایین پسرا داشتن صحبت میکردن که داد زدم:جیمینااا !چطور شدم؟! بعد همه برگشتن نگام کردن .یکم واسه ی اینکه حواسا سمت من جلب شده بود خجالت کشیدم که جیمین گفت:عالللللللی!شدی بیب! بینظیری!
لبخند زدمو گفتم:مرسی بعد از پله اومدم پایین(مثلا خونشون پله میخوره به طبقه بالا) جیمین دوباره گرم صحبت به پسرا شده بود.آستینشو کشیدم(آرومممممم کشید (: ) جیمین دوباره بهم نگاه کرد.بهش گفتم:اوپا میشه کتابایی که از خونمون اوردی رو برام بیاری؟ گفت:الان میارمممم!! و سه سوته مثه میگ میگ رفت و تا کتابامو برام بیاره . (حتما میشناسیدش دیگع همون پرنده ابیه که یه گرگه همیشه میخواست بخورتش ولی اون با سرعت فرار میکرد و میگفت «میگ میگ»تا اینکه قسمت آخرش بخاطر رشوه ی یه عده آدمِ.... گرگه بالاخره پرنده هرو خورد.چقد که ما دهه هشتادیا غصه خوردیم ) بعد با دست پر برگشت و کتابامو گذاشت رو میز روبروی تلویزیون.بعد گفتم:مرسی جیمینی !!!
بعدجیمین رفت سر میز با پسرا صحبت کنه.نشستم کتابی که هنوز تمومش نکرده بودم رو بخونم.کتاب ِ«کتاب دزد»(حتما بخونیدش خیلییییییی قشنگه مطمئنم عاشقش میشین البته فیلمش هم هست فقط خیلی داستانو خلاصه کرده.) «رودی؟ بعد به جای اینکه فقط دهانش را تکان بدهد،صدا زد:رودی؟ با موهای زرد و چشم های بسته دراز کشیده بود وکتاب دزد به سمتش دوید و روی زمین افتاد.کتاب سیاه را انداخت.:رودی! گریه میکردد:بلند شو... پیراهنش را کشید و سعی کرد تکانش بدهد.:بیدار شو رودی! وحالا آسمان داغ تر می شد و بارش خاکستر ادامه داشت.لیزل جلوی پیراهن رودی اشتاینر را گرفته بود.:رودی،خواهش میکنم. اشک ها با صورتش دست به گریبان بودند.:رودی،خواهش میکنم بیدار شو،لعنتی،من عاشقتم،پاشو رودی،پاشو جسی اونز،مگه نمیدونی عاشقتم؟ بیدار شو،بیدار شو.... ولی کسی اهمیت نداد. »
ا.ت. :اشک از چشاش سرازیر شده بود و هی فین فین میکرد که بینیشو بکشه بالا.که جیمین متوجه فین فین کردنش شد.نشست کنارش.جیمین:چیشده بیب؟چرا گریه میکنی؟ ا.ت. خطی که داشت میخوندو به جیمین نشون داد. «خم شد و به صورت بی جان پسر نگاه کرد و آرام و از ته دل بهترین دوستش رودی اشتاینر را ب.و.س.ی.د.طعم شیرین و خاکی داشت.طعم پشیمانی...» جیمین:چشاشو پاک کرد:چه... ا.ت.:مشخص بود بغض کرده. جیمین:چه غم انگیز! *بعد دوباره چشاشو پاک کرد و رفت و با تو قاشق یخ زده برگشت*جیمین:بیا!دوباره گریه نکنیا!هم سرت درد میگیره هم چشات پف میکنه!باشه؟ ا.ت.:باش
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
یکسال خیلی زود گذشت و این دومین باریه که زیر همین پست تولدتو تبریک میگم:))
هی ;تولدتمبارک))باآرزویبهترینها. 💜
هی;تولدتمبارک))باآرزویبهترینها.
سلامم ^^❤
تولدت مبارک باشهه ^^💕
امیدوارم به همه ی ارزوهای قشنگت برسیی ^^❤
تولدتتتتتنت مبالککککكک