پارت 16 ناظر محترم باور کن چیزی ندارههه💔☺ لطفا منتشر کن رد نشه:))♡♡
به اطراف هواپیما نگاهی انداختم یه بچه چند صندلی اونطرف تر نشسته بود و بهم زل زده بود براش دست تکون دادم لبخندی زد تک خنده ای کردم و نگاهمو ازش گرفتم کم کم به زمین نزدیک می شدیم و از آسمون دور....چند مین گذشت و هواپیما وایستاد دیانیرا؟ رسیدیم دیانیرا : با صدای دراکو کمی لای چشممو باز کردم می گفت رسیدیم از رو صندلی بلند شدم کوله پشتیمو روی شونم انداختم و رفتم سمت در خروجی دراکو : بدون هیچ حرفی رفت سمت در...کاملا می تونستم نگرانی توی چهرش و ببینم از هواپیما رفتیم بیرون برج ایفل با نور های زیادی خودنمایی می کرد و نگاه تک تک مردم و به خودش جلب کرده بود خیلی وقته پاریس نیومدم دلم واسه خاطرات اینجا تنگ شده بود هوا همراه با باد ملایم بود نگاهم به دیانیرا افتاد لبخند عمیقی روی لبش بود و با نگاه همه جا رو زیر نظر داشت دیانیرا : قشنگه نه؟ دراکو : خیلی....خب الان باید بریم خونه شما؟ دیانیرا : آره.... پیاده بریم نزدیکه...منم دلم یکم قدم زدن توی فضای پاریس و میخواد دراکو : چرا که نه...نگاهم به یه بستنی فروش افتاد دیانیرا ام نگاهش روی بستنی ها قفل شده بود بعد نگاهی بهم انداخت و خنده دندون نمایی زد خنده ای روی لبم نشست پس بانو بستنی میخواد دیانیرا : آره ولی تو این هوا؟ دراکو : بعضی وقتا همه چی عجیبه حتی بستنی توی هوای سرد می چسبه بریم بانو؟ دیانیرا : لبخندی زدم و همراهش سمت بستنی فروش قدم برداشتم
دراکو : سلام...یه بستنی شکلاتی و تو چی؟ دیانیرا : آلبالویی دراکو : بله همین دیگه کنار رود سن نشستیم و بستنی میخوردیم انگار سکوت بینمون قفل شده بود که تنها کلیدش به حرف اومدن یکیمون بود دراکو : آخرین باری که اومدم کنار رود سن پنج سال پیش بود دیانیرا : این رود...این برج بهم آرامش عجیبی میدن آرامشی که خیلی وقته تجربش نکردم دراکو : تو چشماش زل زدم حس عجیبی داشتم قلبم تند می تپید خب...من بستنی رو خوردم بهتره راه بیوفتیم شب شده دیانیرا : از رو زمین بلند شدم و به آسمون چشم دوختم ماه توی آسمون می درخشید و ستاره ها محاصرش کرده بود راه افتادیم سمت خونه ما دلم واسه پدر و مادرم تنگ شده بود بعد از نیم ساعت رسیدیم پشت در چی باید بگم؟ بعد یه سال اومدم که چی بگم؟ بگم هنوز اون آدم و پیدا نکردم؟ ولی دل و زدم به دریا و دستمو روی زنگ در فشردم دراکو به دیوار تکیه زده بود و به دور دستا خیره شده بود در باز شد و مامانم با سرعت منو تو بغ..لش گرفت می تونستم اشکایی که روی لباسم می غلتید و احساس کنم لبخند تلخی زدم و چشمامو رو هم گذاشتم دلم واسه این آغوش تنگ شده بود ماریا : عزیزم...کجا بودی...دلم...دلم واست تنگ شده بود دیانیرا : منم... منم مامان...میتونم بیام داخل؟ ماریا : خونه خودته دراکو : سلام!
دیانیرا : مامانم اخمی کرد و به دراکو زل زد و بعد به من چشم دوخت دیانیرا : مامان...دراکو..خیلی بهم کمک کرده چند بار جون خودشو به خاطر من به خطر انداخته ماریا : ممنون...پسرم! دراکو : لبخند محوی زدم چیزی نبوده من برای دیانیرا هر کاری لازم باشه میکنم اون تنها دوست منه ماریا : لبخندی روی لبم نقش بست بیاید داخل دیانیرا : نگاهی به دراکو انداختم و رفتم داخل چشمم به پدر افتاد که روی مبل نشسته بود و روزنامه می خوند توماس : چرا انقد دیر اومدی؟ اون آدم و پیدا کردی؟ دراکو؟ تو اینجا چکار میکنی؟ دیانیرا : بابا...منم دلم واستون تنگ شده بود دراکو همیشه کنار من بوده الان چرا نباید باشه؟ اون تنها آدمی بود که قبول کرد با همه خطر ها با به خطر انداختن جونش بهم کمک کنه! توماس : هر چیم باشه اون پسر لوسیوسه دیانیرا : دراکو مثل پدرش نیست دراکو : آقای اسمیت ما برای چیز دیگه ای اینجاییم حتی اگه منو تحقیر کنید از اینجا نمیرم دیانیرا : مامان؟ راستشو بهم بگو اون زن توی عکس کیه؟ ماریا : دیانیرا! من قبلا بهت گفتم چرا باید سراغ اونو بگیری؟ دیانیرا : چون ممکنه همه چی تقصیر اون باشه اون زن دشمنی خاصی با شما داشته؟ توماس : اون دوست مادرت بود ولی بعدا از ماریا متنفر شد تا همینجا بدونی واست کافیه دیانیرا : اگه نمی خواید بهم چیزی بگید خودم می فهمم باید از همه چی سر در بیارم ممنون مامان...و بابا از خونه رفتم بیرون ماریا : دراکو؟ دراکو : بله؟ ماریا : کنارش بمون! دراکو : چشم
دیانیرا : خدافظ مامان....از خونه دور شدیم دراکو : حالا کجا بریم؟ هیچ پروازی نیست برای لندن مجبوریم فعلا تو فرانسه بمونیم دیانیرا : کجا بریم؟ دراکو : یه جایی می شناسم ولی آخرین باری که اونجا رفتم بچه بودم!
ناظر عزیز و محترم لطفا لطفا منتشر کن رد نشه خواهش میکنم:) واسش زحمت کشیدم میدونی اگه منتشر کنی چقد خوشحالم میکنی پس لطفا منتشر کن ناظر مهربونم پلیز:))💚☺ تنک:) لایک و کامنت فراموش نشه:))♡
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
رفقا به رمان رفیقمون draco سر بزنید:))
عالییییی هر چی بگم باز م کمه
لطفا به داستانم سر بزنید ممنون
مرسییی لاومم(:::💚🍻
چی بگم وقتی همیشه عالی:)
مرسییی لیدی:)💚🍻
وایییی نه تموم شد توروخدا زود بزاررررر♥️😢
عالیییی بود مثل همیشه
هییی ناراحت نباش بیب:)) امروز دو پارت گذاشتم بعدی فردا:) ممنووون لاوم♡
عاشق نویسندگیتم😉🙃
تنککک کیوتمم:)) لطف داری بیب💙
عااالییق بوددد لعنتیییی😗🍩
ممنووونمم مهربونمم:))💚
من دیوونه ی نویسندگیت شدم
چرا انقدر خوب مینویسی اخه
خیلی عالی بود
واییی هارتممم اکلیلی شد شما خودت خوبی قشنگمم مرسییی بیب:)💙🍻🌙