پارت 15 ناظر محترم باور کن چیزی ندارههه💔☺ لطفا منتشر کن رد نشه:))♡♡
چی؟ واقعا نمی فهمم بابت اینم به من شک دارین؟ دامبلدور : از وقتی اون بچه مرده هر اتفاقی واسه کسی تو این مدرسه بیوفته همه به شما شک دارن! دیانیرا : من نمیتونم با هری این کار و کنم اون اولین دوست من بوده دامبلدور : ولی چند نفر گفتن آخرین باری که پیش هم بودین دعواتون شده دیانیرا : فقط یه بحث ساده بود چرا باور نمیکنید دامبلدور : فعلا بهتره از اینجا برید دوشیزه اسمیت دیانیرا : پس هری چی؟ دامبلدور : دوشیزه پامفری گفت خوب میشه دیانیرا : از اتاق رفتم بیرون بغض سنگینی گلومو چنگ میزد تحمل نداشتم افتادم زمین بغض توی گلوم شکست و اشک روی صورتم فرود اومد مگه من چکار کردم چرا انقد اذیتم میکنید دلم میخواست این حرفا رو داد بزنم اما صدایی از گلوم خارج نمیشد دراکو : دیانیرا جلوی دفتر دامبلدور نشسته بود و زانو هاشو بغل کرده بود رفتم کنارش نشستم دیا؟ چی شده؟ دیانیرا : سرمو گرفتم بالا و با چشمای غرق اشک به چشمای خاکستریش خیره شدم...اینم افتاد گردن من...دراکو : یعنی چی...واقعا که همشون بدون فکر حرف الکی می زنن همه بد شدن دیانیرا گریه نکن به خاطر حرفای اینا گریه نکن بهش نزدیک شدم و موهاشو آروم نوازش میکردم آروم باش...آروم چیزی نیست دیانیرا : دلم میخواست همیشه کنارم باشه و منم آروم گریه کنم...دلم واقعا پر بود از همشون...از همه چی ممنون که همیشه حالمو بهتر میکنی دراکو : تا حالا کسی با حرفای من حالش خوب نشده دیانیرا : چون...کسی هنوز قلب مهربون تو رو ندیده دراکو : لبخند محوی زدم...بیا بریم بهتره دیگه اینجا نمونیم
دیانیرا : نفس عمیقی کشیدم اشکامو پاک کردم از رو زمین بلند شدم و دست دراکو رو گرفتم و از پله ها رفتیم پایین از هاگوارتز خارج شدیم سوار ماشین شدم و به بیرون چشم دوختم کمی بعد چشمامو رو هم گذاشتم و تو افکارم غرق شدم....دراکو؟ دراکو : جانم دیانیرا : این آدم هرکی که هست هدفش اینه من و از بازی بیرون بندازه با من دشمنه چون دقیقا وقتی هری بی هوش شده بود که من رفتم هاگوارتز هر لحظه بیشتر دارم به اون زن شک میکنم مطمئنم مامانم داره همه چیو ازم مخفی میکنه دراکو : مگه کسی با تو دشمنی داشته؟ دیانیرا : نه خب همین عجیبه باید برم یه جایی دراکو : کجا؟ دیانیرا : فرانسه! باید بریم خونه ما...اونجا باید چیزی از اون زن باشه نمیتونه نباشه دراکو : پس باید بریم مسافرت نه؟ دیانیرا : اهوم... دراکو : گوشیمو از جیبم برداشتم و دو تا بلیط برای پاریس گرفتم دیا؟ شانس اوردیم یه ساعت دیگه پرواز داره به پاریس فرمون و چرخوندم و رفتم سمت فرودگاه دیانیرا : حس خوبی ندارم حس میکنم...آخر این بازی تلخه حس میکنم قشنگ نیست! دراکو : حس خیلی وقتا اشتباه میکنه اوکی؟ پیاده شو دیانیرا : با تردید دستمو روی دستگیره گذاشتم و در و باز کردم از ماشین رفتم بیرون دراکو : رفتم و کنار دیانیرا وایستادم نگاهی بینمون رد و بدل شد دستشو گرفتم و رفتیم داخل جمعیت زیادی فضا رو پر کرده بود و صدای همهمه مردم همه جا رو فرا گرفته بود رفتیم و رو صندلی نشستیم دیانیرا خیلی تو فکر بود
دیانیرا : اگه اتفاق بدی بیوفته چی؟ دراکو؟ میخوای باهام نیای؟ دراکو : قبلا گفتم در مورد رفتن من حرف نزن.... گفتم من تا آخرش باهاتم! دیانیرا : لبخند تلخی زدم و به روبه رو خیره شدم × مسافرین محترم پرواز پاریس سوار شین....از رو صندلی بلند شدم و چشمامو بستم...لبخندی زدم و نگاهمو به روبه رو دوختم دراکو : وارد هواپیما شدیم و کنار هم نشستیم دیانیرا : تا حالا سوار هواپیما نشده بودم استرس بدی به دلم چنگ زده بود دراکو : حالت خوبه؟ دیانیرا : نه...نه من...من می ترسم از هواپیما دراکو : چرا؟ دیانیرا : از ارتفاع می ترسم اگه... دراکو : اگه از ارتفاع بترسی نمیتونی به مقام و جایگاه بالایی برسی! دستشو گرفتم و لبخندی زدم و تو چشماش خیره شدم نترس...چیزی نمیشه دیانیرا : لبخندی روی لبم نقش بست نگاهمو ازش گرفتم و از پنجره به پایین زل زدم کم کم از زمین فاصله می گرفتیم نترس...نترس آروم باش نفس عمیقی کشیدم چیزی نمیشه خدایا ممنون که دراکو رو سر راهم گذاشتی آفتاب غروب می کرد و خورشید پشت کوه پنهان میشد چه غروب قشنگی ابر ها دور خورشید و گرفته بودن چشمام و رو هم گذاشتم و با لبخندی محو به خواب رفتم دراکو : خودمم نمیدونم قراره به چی برسیم...قراره چطور پدرم بعد از همه اینا باهام رفتار کنه؟ من پسریم که قراره از خانواده مالفوی طرد بشه؟ آخرش زنده می مونم؟ اون آدم پیدا میشه؟ ذهنم پر بود از سوالایی که هیچ جوابی واسشون نداشتم نگاهم به دیانیرا افتاد آروم غرق خواب شده بود
و لبخندی روی لبش بود منم لبخند محوی روی لبم نشست امیدوارم این لبخند همیشه باقی بمونه همیشه!!
ناظر عزیز و محترم لطفا لطفا منتشر کن رد نشه خواهش میکنم:) واسش زحمت کشیدم میدونی اگه منتشر کنی چقد خوشحالم میکنی پس لطفا منتشر کن ناظر مهربونم پلیز:)💚☺ تنک:) لایک و کامنت فراموش نشه:))♡
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
مگه اولش ک رفت رو برج نگف تز ارتفاع نمیترسه
نه از ارتفاع نمی ترسه ولی از بالا رفتن هواپیما میترسه
مثل همیشه عالییییییی، فقط ی سوال آخرش دراکو می میره؟
ممنووونمم قشنگم:)) دراکو...هومم فعلا معلوم نی:)
خیلی خوب بود.
ولی درم به مالفوی جانم شک میکنم😂😅
بله حتما فالوت میکنم ممنون
تنککک لاومم(((:
نه دراکو آدم بده نی بش شک نکن😂💚
اوکی مرسی😅😂
ب.ی.ن.ظ.ی.ر....اصننن واااااااووووووووو
مرسیییی بیب:)) لطف داری
سلام
من تازه وارد تستچی شدم اما از قبل داستانای شما رو دنبال میکردم
اگه میشه فالوم کنید
خیلی داستانات قشنگن ممنون
فالوت کردم فالوم میکنی؟
منم رمان مینویسم خوشحال میشم سر بزنی♡
بله حتما
سلام قشنگم:)
خوش اومدی موفق باشی♡ ممنووونم لطف داری کیوتم فالویی:))♡
تنککک کیوت
دختر تو چقد خوب مینویسی ♥️
ممنووون لاوم:)) خودت خیلی خوبی