
ناظر عزیز!!! لطفا!!! داستانم رو رد نکن!!! واقعا چیزی نداره!!!☺☺☺
سلام !! پارت قبلی رو ۴ماه پیش گذاشتم 🙃🙃🙃 و احتمالا الان دیگه کسایی که داستانم رو میخوندن کلا یادشون رفته و طرفدار هم نداره (فکر کنید خودم نشستم از اول خوندم😅😅😅) خب دیگه سعی میکنم اینقدر طول نکشه😊😊
الان دقیقا ۴ روز و ۳ ساعته که تهیونگ رفته و من واقعا نگراتشم با وجود اینکه بهم گفت و خبر داده بود اصلا به من چه !!!!چرا من باید نگرانش با شم ما اصلا به هم دیگه ربطی نداریم اون فقط کسی بود که وقتی به کمک نیاز داشتم کمکم کرد و بس از خستگی و کلافگی رفتم و تو بالکن نشستم یهو نفهمیدم چی شد که شرو به داد زدن کردم میخوام برم شهر بازبییییی میخوام یکی برام پشمک بخرعهه دلم میخواد یکی واسم از اون بازی ها کنه و خرس ببره بده به منننننن اصلا قبوله من دلم واسش تنگ دام میخواد اون همه ی این کارا رو برام بکنه (هرچقدر که حرف میزد تن صداش پایین میومد) داشتم همینجوری با خودم حرف میزدم که صدای در رو شنیدم سریع رفتم پایین دیدم تهیونگه خیلی خیلی خوشحال شدم ولی حالت صورتم رو حفظ کردم و با خونسردی گفتم +سلام -سلام حالت چطوره؟بهتری؟ +آره بهترم ممنون
- وقتی برگشتم و دیدم ا/ت هنوز نرفته خیلی خوشحال شدم با لبخند داشتم باهاش حرف میزدم ولی اون خیلی خونسرد داشت نگاهم میکرد خب تصمیم گرفتم باهاش حزف بزنم راجب اینکه چرا از خونشون فرار کرده واسه همین بهش گفتم که باید حرف بزنیم روی مبل نشسته بودم اونم روبروم نشسته بود سکوت خیلی بد و جدی بینمون بود پس من شکستمش و گفتم -میتونم بپرسم چرا از خونتون فرار کردی +بابام -چی +میدونی بابام یه ادم خیلی خ*و*د*خ*و*ا*هه -چرا؟مگه چیکار کرده؟ + یادته اون روز کنارت یه پسر بود فکر کنم دوستت بود نه اسمش ام کوکه -خب +بابام میخواست مجبورم کنه که باهاش ازدواج کنم و مشخصا منم قبول نکردم البته که اونم نمیخواست و کوک با خوانوادش حرف زد و متقاعدشون کرد تا باهم ازدواج نکنیم و کلا همه چی کنسل شد ولی من هر کاریم بکنم باید ازدواج کنم -چرا باید همچین کاری کنی +واقعا خودمم نمیدونم میدونی بابام الانم قدرت کافی رو داره که کاری کنه کسی رو حرفش حرف نزنه میتونه جلوی همه ی خوانواده ها وایسته ولی به خاطر حریص بودن و خودخواهی هاش میخواد کاری کنه من با یکی از خانواده های پولدار ازدواج کنم تا قدرتشو بیشتر و بیشتر کنه -وای و همشم واسه اینه که تو تک فرزندی(داشتم آروم میگفتم ولی واقعا عصبانی شده بودم از پدرش ولی از کوک مطمعا بودم و میپونستم اون از احساساتم خبر داره)
+خب دیگه من خستم میخوام بخوابم و ممنون به خاطر این که گذاشتی اینجا بمونم -خواهش میکنم باشه خوب بخوابی غذا که خوردی؟ +آره آره سیرم -باشه پس شبت به خیر ادامه اسلاید آخر
........
+فردا صبح از خواب بیدار شدم و یهو فهمیدم یه بو هایی میاد وای فکر کنم سوختههه سریع دویدم تهیونگ رو بیدار کنم وقتی در اتاقش رو باز کردم دیدم نیست رفتم پایین و دیدم از آشپز خونه است رفتم داخل و با چیزی که دیدم نمیدونستم بخندم گریه کنم کمک کنم اون تهیومگ بود داشت آشپزی میکرد کل آشپز خونه بهم ریخته بود تازه چند تا رو هم سوزونده بود(دوستان این فقط یه داستان و میدونم که آشپزی تهیونگ اینجوری نیست) صداش کردم سمتم بر گشت و گفت ادامه پارت بعد...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی قشنگه پارت بعدی رو لطفا زود بزار
لیلیلیللی😆 مرسی❤ تلاشمو میکنمم😅
اولا عالی بود دوما پارت بعد سوما اشپزی تهیونک همینه و اعضا نمیزارن اشپزی کنه تا گند نزنه و برای همین همیشه شستن ظرفا با اونه😐😂
اولا مرسی😚 دوما تلاشمو میکنم😊 سوما احتمالا الان دیگه تو ظرف شستن اسطوره شده😂😂😂😂
بهلههه😂😂
اتفاقا آشپزی تهیونگ پسر گل ارمیا کاملا همینه😂
😂😂😂
عهده اشتباه شد قرار بود بشه عهههه😂
یه لحظه فکر کردم بهم گفتی عهده😆😆
😂😂😂
عهده سلام
عالی
مرسیی🌼🌼🌼
تستت حمایت شد:)
خوشم میشم از تست منم حمایت کنی:)
فالو:فالو🍭
حتما☺
بک میدم