
پارت 4 خدمت شما دوستان گرامی 💕🥺☝🏼

یه لبخند غمگین روی لب هاش اومد کاش هیچوقت این حمله رو نمی گفتم ولی نمیشه زمان به عقب برگردوند ، اگه اون جمله رو نمیگفتم قطعا هرگز با اون اشنا نمیشدم هرگز تمام سلول هام از حرف اون نمیشد من گفتم :«من میرم اونجا پدر حین از حشرات میترسه برای همین نمیتونه بره ولی من میرم» پدر روحانی خوشحال،منو تو اغوش کشید و گفت :«خداوندا ازت ممنونم این بنده ات را به خانه من راهنمایی کردی،ازت ممنونم یونا» جین تمام کدت داشت ما رو نگاه میکرد وقتی شنید میخوام برم به تپه بالای روستا له سمت اشپز خونه رفت و لقمه کره مربا برام گرفت و کیف خودش را بهم داد با خوشحالی از اتاق بیرون رفتم دوقدم که برداشتم صدای پدر را شنیدم :«اون اصلا شبیه دختر بچه های ۷ ساله نیست»

با شنیدن این حرف چند دقیقه وایسادم جین گفت :«پدر،یک جوری نگاه میکنه که انگاری هر اتفاقی که در دنیا افتاده رو تجربه کرده فقط مونده مرگ» پدر اهی کشید گفت :«امیدوارم در بزرگ سالی مشکلی براش پیش نیاد» حس خاصی نسبت به حرف های جین و پدر نداشتم قاعدتاً اگر فکر ذکر یک ادم بزرگ سال داشتم دلم میخواست خودم رو بکشم ولی هر چه زمان میگذره ذهن من برای ادامه زندگی کم میاره یه جوری که احساس می کنم فرشته مرگ هر لحظه منتظر پشیمونی من از ادامه زندگیه ای کاش میتونستم بگم که قربانی تو حالا حالا باید زندگی کنه. از کلیسا بیرون حق با پدر من قطعا ذهن یه دختر بچه ۷ ساله رو نداشتم ذهن من بخ اندازه یک زن ۴۰ ساله بود ،کسی تو روستا منو نمیشناخت و این حبر خوبی بود چون از اشنا شدن بدم میومد جنگل بالای روستا که روی تپه بود خیلی قشنگ بود اجازه ورود نور خورشید رو نمیداد ،همیشه مه آلود بود اگه خیلی دقت میکردم به درخت ها میتونستم حتی سنجاب های کوچولو رو هم ببینم.بعد ۲۰ دقیقه خسته شدم گرسنه لقمه ای رو که جین بهم داده بود رو از تو کیفم برداشتم،تا خواستم گاز اول بزنم اسب زیبا و بزرگی بود.

ولی از اسب ها می ترسیدم پس سعی کردم بهش توجه نکنم به نظر میومد صاحب داره چون زین روی خودش داشت ولی جرا وسط جنگل راه شده؟ زیر لب زمزمه کردم :«تچعم مثل من رها شدی؟»اسب نگام کرد و هیچی نگفت البته میدونستم اسب ها حرف نمیزند کیفم برداشتم و دوباره راه افتادم از راه رفتم بدم میومد برای همین دوباره به اسب فکر کردم یادمه توی کتاب های که جین برام میخواند شاهزاده شجاع و عاشق با اسب وافادارش برای نجات شاهدخت میومد به این فکر کردم اگر اسب اون باشه میشه تصور کنم شاهزاده چه شکلیه؟

اینم از پارت 4 خدمت شما دوستان گرامی 💕🥺
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
لایک کردم ولی یه جاهاییش قابل خواندن نبود نگا مثلا این دوتا 🙂🙃
از کلیسا بیرون حق با پدر .
یا مثلا اینیکی
لقمه ای که جین بهم داده بود رو از تو کیفم برداشتم،تا خواستم گاز اول بزنم اسب زیبا و بزرگی بود
چشم دفعه دیگه دقت میکنم
خیلی گود>>>>>>
سلام🤓من قراره مسابقه داستان نویسی و تیپاپ بزارم و توضیحات در نظرسنجیم هست همچنین تاریخش🍡اگر میخوای شرکت کنی باید الان نظر بدی🐜چون ظرفیت درست به اندازه ی نظرات خواهدبود✨
وای بهترین داستانیه که خوندمممممم
مرسی عزیزم 💕😶