پارت 4 خدمت شما دوستان گرامی 💕🥺☝🏼
یه لبخند غمگین روی لب هاش اومد کاش هیچوقت این حمله رو نمی گفتم ولی نمیشه زمان به عقب برگردوند ، اگه اون جمله رو نمیگفتم قطعا هرگز با اون اشنا نمیشدم هرگز تمام سلول هام از حرف اون نمیشد من گفتم :«من میرم اونجا پدر حین از حشرات میترسه برای همین نمیتونه بره ولی من میرم»
پدر روحانی خوشحال،منو تو اغوش کشید و گفت :«خداوندا ازت ممنونم این بنده ات را به خانه من راهنمایی کردی،ازت ممنونم یونا»
جین تمام کدت داشت ما رو نگاه میکرد وقتی شنید میخوام برم به تپه بالای روستا له سمت اشپز خونه رفت و لقمه کره مربا برام گرفت و کیف خودش را بهم داد با خوشحالی از اتاق بیرون رفتم دوقدم که برداشتم صدای پدر را شنیدم :«اون اصلا شبیه دختر بچه های ۷ ساله نیست»
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
9 لایک
لایک کردم ولی یه جاهاییش قابل خواندن نبود نگا مثلا این دوتا 🙂🙃
از کلیسا بیرون حق با پدر .
یا مثلا اینیکی
لقمه ای که جین بهم داده بود رو از تو کیفم برداشتم،تا خواستم گاز اول بزنم اسب زیبا و بزرگی بود
چشم دفعه دیگه دقت میکنم
خیلی گود>>>>>>
سلام🤓من قراره مسابقه داستان نویسی و تیپاپ بزارم و توضیحات در نظرسنجیم هست همچنین تاریخش🍡اگر میخوای شرکت کنی باید الان نظر بدی🐜چون ظرفیت درست به اندازه ی نظرات خواهدبود✨
وای بهترین داستانیه که خوندمممممم
مرسی عزیزم 💕😶