عرضم به خدمتتون با آیدی@meri_bug در روبیکا هم هستم✨
با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم.لباسام رو پوشیدم و ناتالی صبحانمو آورد تو اتاق.مشغول خوردن صبحانه بودم که صدای در اومد و پدر در چارچوب در نمایان شد.خیلی عجیبه چون پدر هیچ وقتی برای من نمیذاره و من فقط به عنوان عروسک خیمه شبازیشم.البته خودم از این وضعیت چندان ناراضی هم نیستم.-صبح بخیر.&آدرین امروز باید بری مدرسه.-چی؟مدرسه؟براچی؟&چون من ازت میخوام به مدرسه بری.بادیگاردت به مدرسه میرسونت و منتظرت میمونه.-ولی کلاس زبان چینیم چی؟&ناتالی با استادت هماهنگ میکنه. و بعد هم از اتاق بیرون رفت.بعد از اون اتفاق دیگه تمایلی به مدرسه ندارم.ولی مجبورم.نگاهی به کیف گوشه ی اتاق انداختم.برداشتمش و کتابام رو گذاشتم توش:تاریخ،هندسه،جبرو….کیف رو تو دستم گرفتم و نگاهی به آینه کردم.مثل همیشه عالی بودم(اعتماد به سقفِ رِ)از اتاق رفتم بیرون و قطار طاقت فرصای پله ها رو طی کردم که چششم به ناتالی خورد که گوشه سالن ایستاده و تبلت سفید رنگی دستش بود.-بریم؟ناتالی:بریم.
(پرش زمانی–»بعد از رسیدن📌درب ورودی مدرسه)از ماشین پیاده شدم و نگاهی به مدرسه انداختم.از بیرونی تغییری نکرده بود فقط دیوار های آجری رنگش جاشون رو به رنگ زرد داده بودن.رنگی که من ازش بیزارم.با ناتالی به سمت در ورودی می کنیم که پیرمردی رو دیدم که روی زمین افتاده و در تلاش برای گرفتن عصاش بود.کمی تردید داشتم که کمکش کنم یا نکنم.به خودم اومدم دیدم مث جنتلمنا رفتم و کمکش کردم.متاسفم برا خودم سلبریتی مشهور و چه به این کارا!پیرمردها با لبخند ملیحی ازم تشکر کرد و رفت.
صدای ناتالی فاز ابرقهرمانمو نابود کرد.ناتالی:آدرین،بیا دیگه.وارد شدیم.ناتالی در زد و بعد صدای کلفتی گفت بفرمایید.رفتیم داخل.مرد درشت هیکلی از جاش بلند شد و گفت:خانم سانکوور ثبت نامشون انجام شده میتونن برن کلاس.بعد از احترام به اون مرده به سمت کلاس رفتم.در زدم.صدای همهمه از پشت در شنیده میشد.بوستیه:بفرمایید.وارد شدم.اون همهمه برای لحظاتی به سکوت تبدیل شد و بعد دوباره جیغ و داد
نتیجه چالش داریم
بعدی...
دوباره بعدی
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
چالش: از وقتی که اول می خوندم... خب راستش طولانیه اگه بخوای کامل قضیه رو بفهمی باید به تست Happy miraculous day سر بزنی توش کاااامل توضیح دادم😁
عالییی