
سلام بچه ها تاظر تذوخدا منتشر کن دستم به خدا شکست
نامجون نگاهی به تهیونگ که هنوز پشت میزش نشسته بود و داشت بی هدف کتابش رو ورق می زد، انداخت. "کیم تهیونگ... نمی خوای بیای اینجا؟" تهیونگ آروم سرش رو بالا آورد و نگاهی به نامجون انداخت. حالا چشم های ولیعهد و سوکجین هم روش بود و نمی تونست جواب منفی بده. "من؟ خب... در مورد چی حرف می زدید؟" و کتابش رو بست و به سمتشون رفت. سوکجین نگاه شادی به تهیونگ انداخت و رو به ولیعهد گفت: "تهیونگ توی مدرسه موقعیت خاصی نداره و گاهی هم دیدم که بقیه ی دانش آموز ها باهاش درگیر می شن اما تقصیر از تهیونگ نیست. در کل پسر خیلی خوبیه. دوست دارم باهاش آشنا بشید." ولیعهد لبخند عمیقی زد و نگاهش رو به تهیونگ دوخت. "اوه، که اینطور! و البته کیم تهیونگ یک خصوصیت دیگه هم داره که فکر می کنم به شدت شبیه به تو و نامجونه. اون حرف هایی می زنه که برای درکش نیاز به ساعت ها تفکر داری!" با این حرف سوکجین آروم خندید. "جالبه! ظاهراً وقت برای بحث زیاد داریم عالیجناب، با اجازتون من باید از حضورتون برای چند لحظه مرخص بشم." ولیعهد با سر تأیید کرد و سوکجین و نامجون از اون اتاق بیرون رفتن. تهیونگ دوباره سمت میزش برگشت و مشغول ورق زدن کتابش شد. ولیعهد دستش رو زیر چونه اش گذاشت و نگاه کنجکاوش رو به حرکات تهیونگ دوخت. "کیم تهیونگ... نمی خوای توضیح بدی که منظورت از اون حرف چی بود؟"
این بار دیگه واقعا گیر افتاده بود! فکر می کرد که نامجون و سوکجین با بحث های خودشون سرش رو گرم کردن، اما انگار ولیعهد خیلی با هوش تر از این حرف ها بود. با این فکر لبخندی زد و دوباره سرش رو بالا آورد. "پس به من قول بدید که عصبانی نمی شید." ولیعهد از جاش بلند شد رو به روی تهیونگ، پشت میزش نشست. به چشم های متعجب تهیونگ خیره شد و جواب داد: "در صورتی که تو هم قول بدی بعدش دوست من بشی. درضمن لازم نیست وقتی کسی نیست انقدر رسمی باشی. همون 'جیمین' کافیه." تهیونگ نگاهش رو از نگاه ذوب کننده و مطمئن ولیعهد گرفت. "من نمی فکر نکنم صلاح باشه که با رعیتی مثل من دوست باشید." جیمین دست تهیونگ رو گرفت و مجبورش کرد تا سرش رو دوباره بالا بیاره. "چرا این حرف رو می زنی؟" تهیونگ نگاهش رو به کتابش دوخت و گذاشت حرف های پدرش از زبون خودش تکرار بشه. "شما... شما چیزی نمی دونید. اما دوستی یک رعیت با اشراف همیشه برای رعیت گرون تموم می شه.
ولیعهد دست تهیونگ رو بیشتر فشار داد. "کیم تهیونگ، وظیفه ی اصلی ما محافظت از رعیته! من چطور می تونم برای تو مشکل درست کنم؟" تهیونگ پوزخندی زد و جواب داد: "پس این ها چیزیه که به شما گفته می شه، در صورتی که حتی یک بار هم بیرون از اینجا رو بدون ملازم و از نزدیک ندید؟ واقعیت تلخ تر از این آرمان هاست عالیجناب..." برای لحظه ای از حرف هایی که زده بود پشیمون شد. واقعاً چرا همچین چیز هایی رو بلند گفته بود؟ اون حق نداشت راجع به همچین مسئله ای صحبت کنه. ولیعهد دستش رو بالاخره ول کرد. تهیونگ زیر چشمی نگاهی به ولیعهد انداخت. سرش رو پایین انداخته بود اما نگاهش ناراحت بود و چشم هاش از اشک برق می زد. تهیونگ با تعجب به چشم های ولیعهد خیره شد. ذهنش پر از سؤال شده بود و نگران بود. ... درست حدس می زد. واقعاً با اون حرفش خراب کرده بود و حالا به شدت پشیمون شده بود. تهیونگ لبش رو گاز گرفت تا احساسات ناگهانی ای که بهش حجوم آورده بودن رو عقب برونه. مهم نبود کی باشه و چه مقامی داشته باشه، اون هنوز هم یک بچه بود. یک بچه ی پاک و احساسی. تهیونگ این رو می دونست. خودش هم نمی دونست از کجا، اما انگار از اولین باری که ولیعهد رو دیده بود و اون لبخند فرشته وار رو دیده بود، اون پاکی فهمیده بود. و حالا نمی تونست بزاره که اون فرشته ی پاک به خاطر یک بی احتیاطی مسخره اشک بریزه.
عالیجناب... من... من... متأسفم!" ولیعهد بلند شد و به سمت در حرکت کرد. "نه کیم تهیونگ... نیستی..." "عالیجناب لطفاً..." "لازم نیست از کسی که حتی یک بار هم بیرون رو از نزدیک ندیده بترسی. حرف هایی که زدی پیش من می مونه." دیگه واقعاً مطمئن شده بود که گند زده. نباید می ذاشت که ولیعهد با اون طرز فکر بیرون بره. بلند شد و دست ولیعهد رو گرفت. "لطفاً صبر کن... جیمین..." با شنیدن اسمش احساس عجیبی به ولیعهد دست داد. برای اولین بار اسمش بدون هیچ پسوند و پیشوندی صدا زده شده بود. تهیونگ شونه های ولیعهد رو گرفت و توی چشم هاش خیره شد. "من منظور بدی نداشتم... من فقط... یکم هول شدم... لطفاً بزار با هم صحبت کنیم... باشه؟" اون الان داشت با پادشاه بعدی کشورش غیر رسمی حرف می زد؟! خودش هم باورش نمی شد! با دیدن نگاه متعجب جیمین، کلافه دستی داخل مو هاش کشید و یک گوشه نشست و به دیوار تکیه داد. "شما می خواستید که من دوستتون باشم... نمی خواید راجع به من بدونید؟" جیمین با تعجب سمت تهیونگ رفت و کنارش نشست.من پسر یک دژبان ساده هستم. پدرم هر ماه مقداری از حقوقش رو می فرسته برای ما اما مادرم هم همیشه مجبوره کار کنه. اون ها به زحمت من رو به مدرسه ی نظام فرستادن. من مجبورم هر روز، هر نوع تحقیری رو از سمت اشراف زاده هایی که من رو لایق بودن در مدرسه شون نمی دونن تحمل کنم... کتک بخورم، فرار کنم... چون نمی خوام زحمت های پدر و مادرم بیهوده بشه و از اون مدرسه اخراجم کنن. برای اونا اخراج کردن من از مدرسه مثل آب خوردنه. اون ها پدر هایی دارن که با یک حرکت دست می تونن کل زندگی من رو با خاک یکسان کنن. و من هر روز ظلمی که به من و رعیت های دیگه می شه رو می بینم."
شاید هیچوقت فکرش رو نمی کرد که روزی این حرف ها رو به ولیعهد بزنه ولی اون اتفاق غیر ممکن افتاده بود و فرصتی برای تهیونگ به وجود آورده بود. همه چیز واقعی بود، پس می تونست ادامه بده. شاید مشکلی نداشت! تهیونگ لبخندی زد و به ولیعهد نگاه کرد. "جیمینا... تو خیلی خوش شانسی... توی همچین خانواده ای به دنیا اومدی و برای همچین هدف بزرگی آفریده شدی. تو هرگز درد گرسنگی و تحقیر رو نخواهی چشید. باید خوش حال باشی..." دوباره چشم های ولیعهد از اشک پر شده بود. ولی این بار چیزی تهیونگ رو آزار نمی داد. دونستن این که دوست بلند مرتبه ی جدیدش با اون هم دردی می کنه، به قلب زخم خورده اش حس آرامش می داد. ... بعد از اون روز جیمین هر روز وقتش رو با تهیونگ می گذروند و حتی گاهی مجبورش می کرد تا بعضی از وعده های غذایی رو هم در قصر با هم بخورن و این کمی تهیونگ رو معذب می کرد، اما وقتی دوباره نگاه خوش حال و آرامش بخش جیمین رو می دید، آروم می شد. پدر تهیونگ به شهر خودشون برگشته بود و شغلش رو در اداره ی پلیس ادامه می داد و حقوقش بیشتر شده بود، طوری که دیگه هیچ کدوم از خواهر و برادر هاش گرسنه نمی موندن و این موضوع همه ی خانواده رو خوش حال کرده بود. اولش تهیونگ فکر کرده بود که ولیعهد به خاطر حرف هاش داره دلسوزی می کنه و می خواد اینطوری اون رو خوش حال کنه، اما وقتی پیش امپراطور احضار شد، بهش گفته شد که دوستی اون و ولیعهد باعث شده که ولیعهد بیشتر تلاش کنه و پیشرفت چشمگیری توی اون مدت داشته. این پاداش عالیجناب به خانواده ی تهیونگ بود. و این موضوع باعث شده بود تا از ته دلش و با خیال راحت احساس خوش حالی کنه.
تهیونگ کتابش رو بست و کش و قوسی به بدنش داد. نگاهش رو به جیمین دوخت که کف کتابخونه مثل خودش نشسته بود و در حال ورق زدن کتابی بود. لبخندی روی لب های تهیونگ نشست. اون فرشته ی با نمک بدجور غرق کتابش بود و اون حالت نشستن کاملا به دور از اصول اشرافی بود. جیمین با حس نگاه تهیونگ روی خودش، لبخندی زد و اون هم کتابش رو بست و گوشه ای گذاشت. "خسته شدی؟ راستی... نامجون و سوکجین کجان؟ قرار بود همگی دو ساعت دیگه توی کلاس باشیم." تهیونگ شونه ای بالا انداخت. "من خوبم اما فکر کنم تو خسته شده باشی. اون دو تا هم هر جا باشن بالاخره خودشون رو می رسونن." جیمین سری تکون داد و کتاب ها رو برداشت تا سر جاشون بذاره. تهیونگ بلند شد و دست جیمین رو گرفت تا بهش کمک کنه بلند بشه. و همون لحظه نامجون و سوکجین رو دیدن که وارد کتابخونه شدن. جیمین خواست دست تکون بده و صداشون بزنه اما تهیونگ دستش رو گرفت و بهش اشاره کرد تا ساکت بمونه. نامجون سوکجین رو به سمت یکی از قفسه ها هل داد و دست هاش رو اطرافش ستون کرد. تهیونگ و جیمین با تعجب به اون ها خیره شده بودن. براشون عجیب بود که همچین حرکت خشونت آمیزی از نامجون ببینن. اون ها هیچوقت با هم دعوا نمی کردن.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالییییییییییییییییییی
پارت بعد پلیززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززز
واییی خیلی خفنه بیشعورررررر 🤣🤣🤣😍😍😍😍😍
ببین اگه ادامش ندی میکشمتتتتتتتتتت
🌚تا 5oo تایی بک میدم 🧚🏻♀️
🧚🏻♀️به تست کیپاپ یعنی چی؟؟سر بزن♥️
مایل به پین؟؟