
پارت دو خدمتتون لطفا حمایت کنید قطعا از چیتر های جلوتر شخصیت اصلی مرد ظاهر میشه 🙃🖤

دستشو سمتم دراز کرد ، تو حالت شبیه فرشته ها شده بود دستشو گرفتم مثل ادم های عادی راه افتادیم سمت جای نامعلوم از این که اتفاق ساده برام افتاده بود خوشحال بودم گرفتن دست یک نفر واقعا لذت داشت، به خاطر داشتن چنین حسی احساس غرور می کردند تورو سوالات مختلفی پرسید که هیچکس از آن می پرسید مثل اسمت چیه خیلی جالب بود برام برای همین گفتم:《 اسم من یونا ست》 وقتی اسممو شنید گفت:《 وای چه اسم قشنگی یعنی کبوتر خوب چند سالته؟》 گفتم :《شش سالمه》 لبخند مهربان زده جلوی من زانو زد گفت : 《یونا اسم من جین من دختر کشیش روستا هستم میتونم بهت کمک کنم》سرم رو کج کردمگفتم 《کشیش؟》از بچه ای که کار های ساده رو با سختی انجام میداد انتظار نمیرفت بدونه کشیش چیه ؟

جین خندید گفت : 《 انگاری خیلی کار داری برای انجام دادن یونا》 از کوچه های روستای کوچکمان رد میشدیم مردم به جیم سلام می کردند و با محبت تمام جواب ها را می داد توی مکانی وایسادیم که من نمیتونستم چشم ازش بردارم همون سقف را داشت که من همیشه سخته اصطبل می دیدم و دو تا چوب روی هم وصل شده روی سقف بود امید به خداوند از تو این خونه بزرگ می آمد گفتم :《جین اون چیه؟》جین به دست اشاره من نگاه کرد گفت 《 اون صلیب یونا علامت بنده مورد علاقه خدا》 سنگ های سیاه و سفید ساخته شده بود بسیار زیبا و چشمگیر پنجره های تمیز با خطی عمومی که بچه ها با اختیار خودشان ازش گل می چیدند و من از پله ها بالا رفتیم وقتی وارد اون خونه بزرگ شدیم چی گفت:《 یونا اینجا کلیساست عبادتگاه خداوند یکتا》خوب شد میدونستم خدا چیه و گرنه بد جوری گیج میشدم در زمان ساختمان نگاه کردم صندلی های چوبی به ردیف چیده شده بودم و روبه روی این صندلی ها زیباترین اثر هنری که دیده بودم نمایان بود مجسمه مرد و زنی بودند که انگار داشت منو به بهشت دعوت می کردند. صدای مرد میانسال توی سالن اکو میشد و میگفت:《 خداوند از اینکه ما را در این زندگی راهنمایی میکنیم سپاسگزاریم به ما آب و غذا می رسانی سپاسگذاریم خواهشمندیم توبه ما را پذیرا باش》. دعا تموم شد و جین به سمت مردی رفت که پشتش به ما بود، دو دست خود را به سمت مجستمه ها گرفته بود زیر لب زمزمه می کرد و هم با همراه زده از او تقلید کرد در همه جای سالم رو گرفته بود و من اولین بار حس کردم چقدر به خداوند نزدیک می کند خداوند میخواستم را در آغوش بگیر و من نمیتوانستم. وقتی سکوت همه جا را گرفتیم به گوش مردم نیازهای چیزی زنده میکرد مرد فوری برگشت و به من نگاه کرد و گفت:《 پناه بر خدا》 به سمت من آمد گفت :《دختر جان تو....سواد معمولی هم نداری ؟》 سرمو به معنی نه تکون دادم باز پرسید :《میشه تا ۵ بشمری ؟》سعی کردم براش تا پنج بشمرم ولی نمیدانستم بعد ۱ چی میشود آخه تا حالا شمردن کسی یاد نداده بود و نیازم نشده بود. لباس بلند سیاه و هم علامت که روی سخت بود به گردن داشت، صورت مهربانی داشت درست مثل جین آه کشید گفت :《 منو ببخش دختر مامان تو روستا کسی نداری نتونه تا ۵ پدر و مادرتون نمیشناسم ولی میدونم قرار نیست تغییر ایجاد کنم من کشید النور هستم میتونی منو پدر صدا کنی》 موهای جوگندمی لبخند مهربون چه سالی به رنگ چشم های جین داشت آنها مرا به همون بردن اولین بار خودم را در چیزی به نام آینه دیدم من موهای مشکی چشم سبز داشتم قبلا خودم را در آب دیده بودم ولی آنقدر واضح نبود تازه آب هم کثیف و نمی توانستم خودم را واضح ببینم. تیم وقت منو بدون لباس دید گفت:《 تو چرا انقدر لاغری غذا چی میخوری؟》 گفتم:《من باقی مونده های غذای خانوادمون میخورم که میندازن دور》 غیرمستقیم گفتم آشغال میخورم این سرو پایین انداخت و گفت:《واقعا که....》 لباس های قشنگی رو تنم نکرد و شمردن یاد داد و آخر همراه اومدن به سمت کلیسا وقتی به مزرعه برگشتم چون تغییر کرده بود انتظار داشتم بقیه تغییر کند اثری از انتظار برای من نبود دوباره صدای خنده هاشون بدون من میتونستم بشنوم از بوته زار رد شدم به سمت پنجره چوبی کلبه متوسط رفتم که مادر و شوهر مادرم تو زندگی می کردند.

از اونجا زیرکی مادرم رو نگاه کردم چقدر خوشحال و همسرش و مادرش غذا نمی خورد و اتیش، مرغ سوخاری ، خنده های شاد، برای یک لحظه حس نفرت داخل دلم شعله ور شد برای اولین بار بحث نابود کردن کسی تو ذهنم اومد بعد اگر اون مادر شوهر لعنتی وارد زندگی نوشته مادر نمیتونست منو ول کنه پدرم زیر سنگ های کوه نمی شدند و من کسی بود که اونجا داشتم می خندیدم با پدر و مادرم.... مادرم برای یک لحظه نگاهش به پنجره افتاد و منو دید بعد یه چیزی به شوهر مادرم گفت و بلند شد در عین بلند شدن یه ذره مرغ برداشت به سمت در رفته به صدای جیرجیرک ها گوش کردم که بینشان صدای نازک مادرم اومد : 《یونا...》 مادر موهای مشکی داشت با چشمان مشکی زیبا بود ولی مغرور و سرد گفت:《بیا مرغ بخور》 نزدیکم و با دستش مرغ سمتم گرفتن و پرت کردن تویوتا و مادر منو نگاه کرد همه چیز سردی نسبت به من می گرفت گفتم:《من غذایی که سفره اون اومده باشرو نمیخورم》 برای اینکه سرزنشم نکن بود و به سمت اصطبل در دبی رو خودم پرت کردم روی تخت کاهی و به سقف قهوهای اونجا خیره شدم چشام پر اشک شده بود بدی داشت یکی از جایگاه های اسب می خوابیدم در همین فکر بودم که عجیب توی ذهنم رد شد برای اولین بار تو زندگی دیگه بهونه داشتم تا بتونم فردا باشم با یک نفر در زندگی داشتم که برام عزیز بود.

خب اینم پارت 2 چالش داریم شخصیت یونا شمارو یاد کی میندازه؟🥺💛🤞
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی غلط املایی داری ، یه جاهایی هم یه کلمه هایی رو حذف کردی ولی فکر کنم بخاطر هیجانت از نوشتن رمانت بوده و یادت رفته ویرایشش کنی ، دفعه بعد اول روی یک برنامه اینارو بنویس و بعد بیار اینجا درستش کن
گفتم که کیبوردم هنگیه ولی دفعه بعد چک میکنم
ج چ: کوزت تو بینوایان :)
چ:خودم
شاید برات عجیب باشه من هیچیم شبیه اون نیست ولی اون منو یاد خودم میندازه
های!
یه نویسندم تو یه اکانت جدید❦︎
اکانت قبلیم به دلایلی پرید ._.
خوشحال میشم ازم حمایت کنی و به داستانم سر بزنی!3>
امیدوارم ناراحت نشی^^
[اگر کامنتم مزاحمه حذف کن]
راستی بک میدم:)
از تست حمایت شد.
به تست اخرم سر بزنید.
https://testchi.ir/tests/979851
آفرین عالی بود🥺🍡
مرسی 🙃💜
:))