10 اسلاید صحیح/غلط توسط: گشنه😐💔 انتشار: 2 سال پیش 27 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
میدونم کسی اصلا نمیبینه چون خیلی وقت بود نبودم ولی مینویسم.
خب از اون جایی که خیلی گذشته و قطعا یادتون رفته داستان چی بود یه آنچه گذشت کلی میزارم:
یه دختر به اسم لیا که دانشجو هست با یکی به اسم جسی دوسته و طی اتفاقاتی وارد دنیای اجنه میشه و میفهمه پدرش یه جنه و مادرش گم و گوره و ۸ تا برادر داره:/ و حالا یه جنگ بین اجنه سر ایشون رخ داده و یکی به اسم ناتالی میخواد بکشتش و... ادامه داستان...
با وحشت به ناتالی زل زدم. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:(م.م.م.منو ب.بکشی؟) لبخندی کنج لبش نشست و گفت:(آره دختر جون. تو رو!) جسی با عصبانیت سمت ناتالی اومد و گفت:(بسه ناتالی تمومش کن!) ناتالی دستش رو آورد بالا و جسی پرت شد اون طرف و خورد به دیوار و افتاد زمین. داد زدم:(جسیییییی!) و دویدم سمتش اما قبل از این که به اون برسم موهام توسط ناتالی کشیده شد و صداش تو گوشم پیچید:(این بار دیگه نمیزارم از دستم در بری!) و من رو انداخت زمین. تا خواستم بلند شم اومد نشست روم و پشت سر هم بهم سیلی زد. سعی کردم جلوش رو بگیرم اما اون قوی تر از من بود. علاوه بر سیلی چنگ هم میزد. رد چنگش داشت میسوخت و گز گز میکرد. اگه یکم دیگه ادامه میداد قطعا بیهوش میشدم. بی اختیار داد زدم:(بسههههه نکن! نکن! ولم کن زنیکه ر.و.ان.ی ولم کنننن!) همون لحظه صدایی اومد:
:(ناتالی تمومش کن!) و ناتالی یهو متوقف شد. به سرعت از رو من بلند شد و گفت:(اینجا تموم نمیشه!) و غیب شد. یکی اومد بالای سرم. اما درست نتونستم ببینمش. چشمام سیاهی رفت و بعدش نفهمیدم چی شد.
***
وقتی چشمام رو باز کردم دیدم تو یه اتاقم بلند شدم و با تعجب به اطراف نگاه کردم. اتاقی با تم سبز و مشکی. بلند شدم و اتاق رو در نظر گزروندم. اتاق قشنگی بود. یعنی مال منه؟ نگاهم به آینه افتاد با دیدن خودم تو آینه تعجب کردم. با کاری که ناتالی باهام کرد الان نباید یه جای سالم رو صورتم باشه! با یاد آوری ناتالی اعصابم خرد شد. پوفی کشیدم و بی خیال شدم. صدای در اومد. با بی حالی بلند شدم و در رو باز کردم. دیوید بود...
دیوید نفس عمیقی کشید و گفت:(سلام لیا. عه... چیزه... یه چیزی رو دیروز یادمون رفت بهت بگیم. دیمن یه زن داره و یه بچه... و الان خیلی دلشون میخواد تو رو ببینن. میای بریم ببینیشون؟ با هیجان گفتم:(آره آره بریم.) (باشه پس دنبالم بیا) دیگو رفت و منم دنبالش رفتم. نمیدونستم عمه هم هستم😂 خیلی دوست داشتم ببینم برادر زادم چه شکلیه. وارد یه اتاق شدیم و دیدم که اوه! یه دختر بچه رو پای دیگو نشسته بود و دیمن داشت با یه زن حرف میزد. با ورود ما همه به من نگاه کردن و دیوید گفت:(بفرمایین اینم لیا.) اون دختر بچه با هیجان از رو پای دیگو پایین پرید و داد زد:(هوراااا عمه!) و پرید بغل من و محکم فشارم داد. بهش نمیومد انقد زور داشته باشه! اون زنی که کنار دیمن بود با لحنی سرزنش گر گفت:(آنا نکن زشته عه!) ((آنا))
آنا یهو از بغلم پایین پرید و گفت:(وایی ببخشید) بعد دستش رو آورد جلو و گفت:(من آنا هستم دختر این برادرت) و به دیمن اشاره کرد منم بهش دست دادم و گفتم:(منم لیا هستم خواهر این برادرت.) و همه خندیدیم. همین لحظه در زدن. دیمن گفت:(بیا تو.) در باز شد و لئونارد تو چارچوب در ظاهر شد. با همون بی حالی همیشه گیش! نگاهی به من انداخت بعد به دیمن نگاه کرد. بعد گفت:(لیا. میشه یه لحظه بیای بیرون.) و رفت. من هم از جمع عذر خواهی کردم و رفتم بیرون. لئونارد کنار پنجره وایساده بود و داشت بیرون رو نگاه میکرد. رفتم کنارش وایسادم و گفتم:(چی کارم داری؟) برگشت سمت من و گفت:(آه..اومدی؟) به یه درخت سرو که اون بیرون بود اشاره کرد و گفت:(اون رو میبینی؟ با تکون دادن سرم تایید کردم. آهی کشید و گفت:(آخرین بار با تام زیر اون درخت بودیم. خون دماغ شده بود. فکر میکردم از سرما... یه یه همچین چیزیه. ولی فرداش دیگه تام زنده نبود. هیچکس نمیدونه چی شد.)
واقعا متاسف شدم و گفتم:(آه... دیمن هم گفت. واقعا متاسفم!) معنا دار نگاهم کرد و گفت:(متاسف نباش مراقب باش. شنیدم که با آنیل رفتی قسمت ممنوعه...) سریع گفتم:(و..و..لی دیگه نمیریم! به هیچ وجهه!) لئونارد نفس عمیقی کشید و گفت:(میدونم تو نمیری. ولی آنیل کله شق تر از این حرف هاست. کلش باد داره دنبال خطره! ولی تو به نظر میاد عاقلی. لطفا مواظبش باش. به حرف ما زیاد گوش نمیده. ولی به تو شاید گوش بده. نمیخوام آنیل هم قربانی این ماجرا ها بشه. لطفا ازش مراقبت کن.) سرم رو تکون دادم و گفتم:(آره.. باشه مواظبش هستم.) گفت:(ممنون.) و بعد رفت اون طرفی. یهو فکری به ذهنن رسید. صداش زدم:(لئونارد) برگشت و گفت:(بله) گفتم:(تو هم بیا پیش ما. مطمئنم دلشون برات تنگ شده) سرش رو تکون داد و گفت:(نه من زیاد به جمع علاقه ندارم.)
با لجبازی گفتم:(آههه بی خیال! حالا یه بار بیا دیگه ضرر نمیکنی!) با بی حالی نگاهم کرد. خودم رو لوس کردم و گفتم:(به خاطر من!) چشماش رو تاب داد و گفت:(باشه!) و اومد دنبالم. رفتیم تو اتاق و همه با دیدن لئونارد تعجب کردن. دیوید گفت:(به به آقا لئونارد شما کجا اینجا کجا؟ راه گم کردی؟) و همه خندیدم جز لئونارد. دیوید به شونه لئونارد زد و گفت:(هی لئو... جه خبر؟) لئونارد شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:(هیچی سلامتی.) آنا با خوشحالی رفت سمت لئونارد و گفت:(سلام عمو جون!) لئونارد لبخندی زد. جه عجب بالاخره خندید. (سلام عمو) دیوید در گوشم گفت:(فقط آنا باعث میشه بخنده. سرم تکون تکون دادم و گفتم:(عجب!)
همون لحظه دوباره در زدن. اه چقد در میزنن. دیمن با بی حالی گفت:(بله؟) یه نفر که فکر کنم خدمتکار بود در رو باز کرد و گفت:(سلام. پادشاه از همتون خواستن که تشریف بیارین.) و رفت. همه به هم نگاه کردیم. یعنی چی شده که به همه گفته بیایم؟ دیمن گفت:(خب بریم. تا نریم که نمیفهمیم!) همه دنبال دیمن رفتیم و رسیدیم به اتاق ویل یا به اصطلاح پدرم! دیمن در زد و بعد از شنیدن کلمه (بفرمایین) رفتیم تو. آنیب هم اونجا بود ویل گفت:(اوه چه زود اومدین.) همه سلام کردیم و اون به صندلی های دور میز اشاره کرد و گفت:(بشینین) نشستیم و اونم نشست سر میز. نمیدونم چرا استرس گرفتم. پدر گفت:(خب مسلما شنیدین که دایان فرار کرده! اما من امروز صبح یه خبر دیگه شنیدم. متاسفانه توی حمله دیروز...) ویل سرش رو لای دست هاش گزاشت و یکم تو اون حالت موند...
بعد گفت:(بن تو حمله دیروز توست جن های سعالی اسیر شده!) همه هین کشیدن و پچ پچ ها شروع شد. به دیگو که کنار من نشسته بود گفتم:(جن های سعالی دیگه کین؟) اونم آروم در گوشم گفت:(دنیل یه جن سعالیه!) اههه دوباره دنیل! چرا همه چی به دنیل ختم میشه؟ با عصبانیت به گوشه ای نا معلوم زل زدم. باید حافظه ام رو به دست بیارم. چاره دیگه ای نیست! پدر چند ضربه به میز زد و گفت:(ساکت! گوش کنین.) وقتی همه حواس ها به اون جمع شد ادامه داد:(من و دیمن فردا میریم سراغشون تا ببینیم میتونیم کاری بکنیم یا نه! شما تو این فاصله آماده میشین تا اگر نتونستیم به روش صلح بن رو ازشون بگیریم. حمله میکنیم. به دیگو و آنیل که کنار هم نشسته بودن نگاه کرد و گفت:(شما دو رهبر میشین.) به من نگاه کرد و گفت:(بن فقط یه بهانست. اون ها قطعا دنبال تو ان لیا. میخوان که ما به اونجا حمله کنیم و قلعه بی دفاع بشه، و بعد به ایتجا حمله کنن و تو رو ببرن...
خبببب این پارت هم در بد ترین جای ممکن تموم شد😂 فحش آزاده🤝
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
14 لایک
نیستیییی
یوسف دیگ نمیاد...
هوی میدونم داری واسه امتحان تلاش میکنی و مبخونی اما خواستم بگم تولدت مبارک:*) میدونم میتونی همه درس هاوو پاس کنی یوهاها
خوب بهترینا نسیبت بشه هر آرزویی داری بهش برسی همیشه بخندی قوی تر از هرموقع بشی و از همه مهم تر باهم تو جنگل و خیابون کشور موردعلاقمون قدم بزنیم:)
دوست دارم پیش پیش تولدت مبارککک❤
ببخشید دیر دیدم ولی مرسی❤️
فداتممم💜💜
سلاممممم خوبی؟💖💖💖
آماده باش شمع و فوت کنی 3..2..1 تولدت مبارککککک 💖💖💖
کادویی که برات فرستادم و دوست داشتی؟💖
ببخشید دیر دیدم
ممنون🧡
💖💖💖💖💖
تولدت مبارک باشههه🤍
مرسیییی🧡
ببخشید دیر دیدم
تولدت مبارک🌱💛
سلاممم ^^💕
تولدت مبارک باشههه ^^💕
امیدوارم سال خیلیی خوبی داشته باشیی ^^💕
ممنونننن🧡
ببخشد دیر دیدم
❤❤❤
سلااااااام یوسف !
من خیلی وقته داستان تو رو میخونم اما تا دیروز عضو تستچی نبودم دیروز عضو شدم من امروز همههههههه ی پارت های داستانتو لایک کردم خیلی داستانت خویه ادامه بده*
فقط اینکه از بس نذاشتی کل داستان یادم رفت(....
خیلی خوب بود💕
اوک بریم سراغ فوششش
اممم
بشوررررر چرا جای حساسسسس 😑💨
ببخشید دیگه
فدا