

(لباس سارا)....................................شروع :از زبان زهرا = کلاس تموم شده بود وسایلم رو جمع کردم و رفتم بیرون از کلاس که تلفنم زنگ خورد :دانگ دانگ لالای دانگ دانگ لای... 🤣 زهرا : الو سلام خوبی. مهتاب : سلام تو چطوری؟ زهرا : مرسی کاری داشتی؟ مهتاب : اها 😂 آره 😁 خواستم بگم که کلاست تموم شد؟ زهرا : آره چطور؟ مهتاب : خب زهرا جون میشه لطفا سر راه که میخوایی بیایی این چیزایی که برات پیام میکنم رو بخری؟ البته جواب نه نباید بدی باید بخری خب. زهرا : خب مگه چاره دیگه ای هم جز خریدنشون دارم؟ بگو حفظ میکنم نمیخواد بفرستی. مهتاب : آخه زیاده نمیشه بگم تا نوشتمشون دستم شکست، ممنون که میخری، بای. تلفن رو قطع کرد. اصلا نزاشت حرف بزنم عجبا. چاره ای نداشتم باید میرفتم خرید، پس پیش به سوی خرید. از داشگاه زدم بیرون و منتظر تاکسی وایسادم که یهو یه ماشین مشکی که همه جاش مشکی بود 😂 جلو پام ترمز کرد درش باز شد و یه مرد اومد بیرون و اومد سمتم. منم رفتم عقب تر که اگه میخواد رد بشه بیاد بره ولی انگار نه پا تند کردم سمت دیگه ای میدویدم که مرده بهم رسید و بازوم رو گرفت. زهرا : ولم کن مرتیکه. مرد : ساکت شو. تقلا میکردم فرار کنم که یدفعه یه نفر دیگه یه دستمال گذاشت جلو دهنم و..

(لباس مهتاب)................... شروع از زبان مهدی : یعنی چی که نیست؟ مجید : همینجا بود که. پریا : آره خودم چند دقیقه پیش بهش چایی دادم که بخوره بخوابه 😂. پوریا : مطمعنی که خوردش؟ پریا : نمیدونم، در عماد از اتاق مردشون بیرون با لیواناشون طناز که برد لیوانش رو و تو راه هم میخورد ولی جاوید رو ندیدم بخوره. مهدی : پس نخورده و از قضیه بو برده و فرار کرده باز هم. پریا : بازم ؟ مگه قبلا هم... در پوریا : آره، حالا زنگ بزن به دخترا بین کجان دارن چکار میکنن ولی جوری که متوجه موضوع نشن بهشون بفهمونم از خونه جایی نرن. مهدی : این دفعه نباید بزاریم از دستمون در بره. طناز و عماد رو بردن سوار ماشین کردن و پوریا رو به بقیه کارمندا گفت که تعطیله و برن خونشون که خیلی تعجب کرده بودن یا ترسیده بودن یا اعتراض داشتن که حقوقمون چی میشه؟ آخه مگه این پول خوردن داره که اینا نگار حقوقشونن؟ یکی از بچه هارو گفتم براشون موضوع رو یجوری توضیح بدن که بیان برن خونشون. ( منظورش یکی از همکاراش بود )
پوریا : سرگرد زنگ زد. مهدی : خب چی گفت؟ پوریا : گفت که بریم اداره برای بازجویی طناز و در عماد آماده بشیم شاید اونا اطلاعاتی داشته باشن از جاوید که کمک کنه. مهدی : بریم. پوریا : راستی من مجید و چند تا از بچه ها میریم این انبار ها رو ببینیم، در درضمن سرگرد گفت کارمندا رو هم ببریم اداره از اونا هم بازجویی کنیم. مهدی : اونا واسه چی دیگه. پوریا : برای اینکه شاید یکی از اینا هم با هاشون همدست باشه. مهدی : باشه.پریا : داداش زنگ زدم خونه سارا جواب داد و گفت نرگس و مهتاب خونه ان ولی زهرا رفته بیرون خرید. مهدی : زنگ بزن بهش بگو سریع بره خونه. پریا : زنگ زدم خاموشه، سارا هم گفت هرچی مهتابم بهش زنگ میزنه خاموشه جواب نمیده. پوریا : همینو کم داشتیم، آخرین بار کی باهاش حرف زدن؟ پریا : دوساعت پیش که کلاسش تموم شده بود و میخواست بره خرید که کارتش خونه جامونده بود مهتاب زنگ زد بهش بگه که دیگه جواب نمیده. مهدی : واسه چی؟ شاید تلفنش شارژش تموم شده باشه. پریا : امیدوارم، من که خیلی دلم شور میزنه. مهدی : خودت رو نگران نکن پیدا میشه هرچی باشه امروز نباد خراب بشه امروز روز خیلی مهمی 😉. پوریا : خیلی خب من میرم پیش مجید تا بریم تو هم زود برو اداره تو هم زود برو خونه. پریا : ایش فقط بلده دستور بده.
از زبان زهرا = آخ چقدر سرم درد میکنه، وای سرم داره گیج میره، آخ نه نه، چشمام انگار یه وزنه صد کیلویی روشه که نمیزارم باز بشه. یه صداهایی میاد : ناشناس 1 : کجاست؟ ناشناس 2 : توی این اتاقه قربان. ناشناس 1: بازش کن. بعد صدای در خرابه میاد، آه چرا درتون خرابه خب برید درستش کنید والا 🤣. ناشناس 1: چکارش کردید چرا بیدار نیست؟ ناشناس 2 : آخه قربان خیلی تقلا میکرد خیلی جفتک مینداخت مجبور شدیم بیهوشش کنیم. من رو میگه؟ اصلا من کجام؟ تازه یادم آمد چی شده وای زهرا بدبخت شدی رفت
ناشناس 1 : خانم کوچولو چشماتو باز کن میخوام ببینم عشقت چجوری میاد نجاتت بده؟ اصلا چکارا بلده برای تو انجام بده؟! بیدار شد خبرم کنید. ناشناس 2 : چشم قربان. مثل اینکه رفت. دومی هم خواست بره یه لگد ازم گرفت و رفت درم پشت سرش بست. چشمامو باز کردم توی یه اتاق تاریک و نم دار که بوی گند میداد بودم به احتمال 60 درصد هم حشره زیاد داشت ولی امیدوارم تا من اینجا هستم نیان بیرون.
از زبان نرگس = ساعت نزدیک 9 شب بود هنوز زهرا نیومده بود و خبری هم ازش نبود الان 4 هست که خبری ازش نیست غیب شده، خاله اینا اومدن وقتی خبر غیب شدن زهرا رو فهمیدن خاستگاری رو کنسل کردن و به خانواده زهرا خبر دادن که اونا هم تو راهن. پریا و مهتاب از نگرانی رنگ به رو ندارن من و سارا هم بس که چای آوردیم کمر دیگه نداریم بخدا 🤣 ماشالله یکی دو تا که نیستن 🤣 پسرا هم اومدن اینجا لنگر انداختن. مجید و پوریا از بس که راه رفتن دیوونم کردن الانه که برم بزنمشون اه. احسان : بیاید بشینید مخ دیگه نزاشتی واسم من پاهام جای پای شما درد گرفت. نرگس : آقا احسان اگه یبار توی عمرتون حرفت حساب زدید اونم الانه.
احسان : من همه حرفام حسابی مثل شما نیست که فکر نکرده دهنم رو باز بزارم. نرگس : کی من بی فکرم؟ اصلا مگه خود شما چند بار تاحالا از اون مغزتون استفاده کردید؟ احسان : من امین : بس کنید، شما هم وقت گیر آوردید؟ نمیبینید تو چه موقعیتی هستیم؟ همش مثل مرغ خروس با هم دعوا میکنید. پوریا : والا شما دیگه دست مرغ و خروس از پشت بستید. نرگس : آقا پوریا مرغ خروس دست ندارن بال دارن محض اطلاع گفتم. اینو گفتم و پاشدم رفتم توی تراس پیش پریا و پریسا نشستم.
چطور بود تا اینجا؟ دوست داشتید؟ نظر، لایک یادتون نره ❤️ 💖
از زبان مهتاب = صدای زنگ در اومد که رفتم در رو باز کردم دیدم مهدی. با قیافه پریشون و نگران. مهتاب : چی شده داداش؟ خوبی؟ سلام. مهدی : توضیح میدم بیا تا بگم. رفتیم داخل و نشستیم که مهدی شروع به تعریف کرد : بعد از بازجویی طناز و عماد که چیز زیادی ازشون جز آدرس چند تا انبار و اعتراف کارهاشون و چند تا آدرس که فهمیدیم دوتاش خونه خرابه بیرون از شهر یکیشم خونه برای خرابکاری هاشون بود 😂 ولی وقتی با چند تا از کارمندا بازجویی کردیم فهمیدیم که... سرش رو انداخت پایین و یه نگاه به مجید کرد که مامان پریا گفت : د مادر بگو چی شد؟ چی گفتن؟ مهدی : زهرا.... رو جا.. جاوید... دزدیده..... مجید : چیییییییی؟ مهدی :... مهدی داشت حرف میزد ولی من دیگه چیزی نمیفهمیدم همونجا که نشسته بودم سرم گیج رفت و پاشدم که برم آشپزخونه یدفعه حالم بد شد و دیگه چیزی نفهمیدم..
دوستان میدونن اوضاع خیلی پیچیده شده ولی قول میده بعدش خوب بشه مننوه بابات تمام لایک هاتون ❤️🌹
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)