الیس تو سرزمین عجایب بود که یهو گربه رو دید. گربه بهش گفت بهش اعتماد کنه و الیس به گربه اعتماد کرد. کلاه دوز دیوانه و مهربون گربه رو دوست داشت. اما گربه.... نه... گربه کلاه دوز دیوانه رو کشت .الیس به گربه گفت چرا اینکارو کردی؟ اونموقع گربه لبخندی شکنجه اور زد و گفت : من یه گربم. خنجر زدن با پنجه هام تو خونمه...تو چرا بهم اعتماد کردی؟ اونموقع الیس به غم عمیقی رفت و از غصه دق کرد. دخترای عزیزم... سعی کنید نه به ادمایی که مثل گربن اعتماد کنید. و نه خودتون گربه باشید... ))
+((مامان.))
*:((جانم؟ ))
+:((چرا الیس داد نکشید؟ ))
*:((داد چی؟ ))
+:((داد انتقام؟ ))
⛓️⛓️🗝🗝
عالی
تنک