
هی گایز این فیک در مورد جانگ کوک و ا/ت هس امید وارم لذت ببرین خوشحال میشم همراهیم کنید کامنت هاتون و لایک هاتون باعث افتخارمنه:))))
(از زبان ا/ت) با صدای جیغ از خواب میپرم خدای من باز چیشده توانایی اینکه از تختم دل بکنمو ندارم ولی صدای خنده ای منو وادار میکنه از تخت جدا بشم با کنجکاوی از اتاق میام بیرون انگار صداها از آشپزخونه میاد با هیجان سمت آشپزخونه میرم خدای من نکنه بمب اینجا ترکیده؟ بابام در حالی که سرخوش میخنده نگاهش بهم میوفته (*به به سلام بر دختر قشنگ بابا چ عجب شما از تخت نازنینت دل کندی) خنده ای میکنم موهای پریشونم رو پشت گوشم هل میدم (+ سلام پیرمرد والا چی بگم خرس قطبی ام باشم با صدای جیغ مامان فک نکنم بتونم به خوابم ادامه بدم ) بابا سعی میکنه خندشو کنترل کنه (*دختره خیره سر چندبار بت بگم به من نگو پیرمرد؟؟ من تازه اول جوونیمه) میخندمو با تاسف سرمو تکون میدم رو میکنم سمت مامان (+صب بخیر مامان چخبره چرا اینجا انگار بمب ترکیده؟) بابا که انگار بیشتر خندش گرفته اجازه صحبت به مامان نمیده (*والا دخترم مامانت از خواب بیدار شد و با جدیت تصمیم گرفت برامون کیک درست کنه که متاسفانه نتیجه اش رو داری میبینی) با حیرت و خنده به مامان نگاه میکنم که به بابا چشم غره میره زیر لب غر میزنه ("همه چیز داشت خوب پیش میرفت اگه جنابعالی حواسمو پرت نمیکردی) بابا با خنده سمت مامان میره (*اشکال نداره خانومم دفعه بعد بهتر میشه البته اگ با قاچ اول نمردیم) مامان با حالت قهر رو بر میگردونه و بابا برای منت کشی سعی میکنه بغلش کنه بهشون میخندمو به سمت دستشویی میرم دست و صورتمو آب میزنم به اینه بالای روشویی که تصویرمو انعکاس میده خیره میشم هیچکدوممون به روی هم نمیاریم که دیگه زندگی مون مثل قبل نیست بعد از ورشکستگی بابا رسما زندگیمون تغییر کرد دیگه کسی نیست که تو ابتدایی ترین کارامون کمکمون کنه همه کار ها رو دوش خودمون هست برای اینکه زندگمون راحت تر بشه هممون تصمیم گرفتیم به روی هم نیاریمو به هم کمک کنیم به هر زندگی همیشه سختی های خودشو داره
از دستشویی میام بیرون صدای مامانو میشنوم که برای صبحونه صدام میزنه دوباره به سمت آشپزخونه میرم پشت میز کنار بابا میشینم که داره ریز ریز میخنده از شیطنتاش خندم میگیره همیشه از اینکه پیرمرد صداش کنم بدش میاد رو سنش حساسه و هربار بهم گوشزد میکنه که بهش نگم پیرمرد ولی کیه که حرف گوش کنه از سر به سر گذاشتنش لذت میبرم پس کارمو تکرار میکنم مامان همون طور که ظرف تخم مرغ رو میزاره جلوم میگه ("دخترم به کمکت نیاز دارم چنتا چیز میز نیاز دارم لیست کردم میدم بهت برو بخر) لبخندی میزنم (+حتما مامان) لبخندی بهم میزنه با ولع شروع میکنم به خوردن از شانس بخت برگشتم غذا میپره تو گلوم بابا میزنه تو کمرم (*دختر یکم اروم تر مگه دنبالت کردن) مامان برام اب میریزه بعد اینکه ابو خوردم اروم میگیرم و بی توجه به غذا خوردنم ادامه میدم بعد از تموم شدن از مامان تشکر میکنمو ظرف غذامو تو سینک میزارم و به سمت اتاقم میرم تا لباسم عوض کنم در کمدو باز میکنم آههههههه کمدم چیز زیادی برای نمایش دادن نداره لباسام چنگی به دل نمیزنه به هر حال بعد از اون زندگی تجملاتی و لباسای فاخر اینجوری زندگی کردن سخته خیلیم سخته ولی خب هیچ وقت دوست نداشتیم بابا رو تحت فشار قرار بدم بخاطر همین گلایه ای نمیکنیم البته شاید اینکه گلایه هم فایده ای نداره بی تاثیر نیست هرچند بابا هم تمام تلاششو میکنه هودی مشکی مورد علاقم که همیشه بابا با خنده بهم طعنه میزنه که دوتا از من توش جا میشه رو ور میدارم و تن میکنم هیچ لباسی راحت تر از این نیست به سمت خارج از اتاق قدم بر میدارم
(+ماماااان لیست رو بده آماده شدم برم وسایلی که نیاز داری بخرم) مامان با سرعت به طرفم میاد لیستشو به طرفم میگیره ("بیا عزیزم دستتم درد نکنه) لبخندی بهش میزنمو به سمت در خروجی میرم از خونه خارج میشم باد خنکی میوزه تبسمی میکنمو به سمت سوپر مارکت میرم از نگون بختیم بند کفش میپیچه دور پام و با پوز میخورم زمین خدایا مرسی دستم زیر بدنم موند و درد خفیفی داره حس میکنم کسی کنار وایستاد سرمو بلند میکنم با یه مردی چشم در چشم میشم چقد ترسناکه شبیه بادیگارداس فک کنم هالکی که میگن همینه صداش منو به خودم میاره و باعث میشه دست از کنکاش کردن هیکلو قیافش ور دارم (`خوبین خانوم؟ اسیب ندیدین) لبخند کوچکی میزنم (+مرسی فکر نکنم فقط یکم دستم درد میکنه) سری تکون میده (`کاری از دستم برمیاد؟) (+ن ممنون خودش خوبه میشه) خوبه ای زمزمه میکنه و میره وا چقد عجیب بود حداقل کمکم میکردی بلند شم از رو زمین بلند میشمو خودمو میتکونم هودی قشنگم خاکی شد بی توجه به راهم ادامه میدم به سوپری میرسم وارد میشمو لیستو به مرد میانسال میدمو ازش میخوام وسایل رو بهم بده بعد اینکه تموم وسایلو رو کانتر سلام میزاره کارتو جلوش میگیریم (قابلی نداره دخترم) (+مرسی) کارتو میکشه و از سوپری خارج میشم به سمت خونه میرم در و با کلید باز میکنم و وارد میشم به سمت آشپزخونه میرم (+مامان من اومدم بیا اینم چیزایی که لازم داشتی) مامان بینشون سرکی میکشه ('مرسی دخترم) (+خواهش فقط مامان من میرم بیرون یکم هوا بخورم برمیگردم) (' باشه دخترم) دوباره از خونه خارج میشم
چقد هوا خوبه به اطرافم نگاه ميندازم مردم خودشون رو چرا انقد پوشوندن؟ هوا به این خوبی درکشون نمیکنم البته اینکه من همیشه بدنم داغه و مثل اتشم بی تأثیر نباشه اهی میکشمو به راهم ادامه میدم به سمت پارکی که توجه ام رو جلب کرده میرم رو نیمکت میشینم و مردمو تماشا میکنم چنتا بچه با ذوق هیجان به یه جایی میرن دقت میکنم میبینم سمت مغازه بستنی فروشی میرن منم وسوه میشم به سمت مغازه میرمو 2 تا بستنی شکلاتی میگیرم بابام مثل من بستنی خیلی دوست داره و البته مامان ولی مامان مثل همیشه تو رژیم مزخرف و خسته کنندشه که هیچ وقتم تاثیری نداره همونطور که بستنیم رو میخورم از پارک خارج میشم به سمت خونه میرم خلوتی کوچه توجه ام رو جلب میکنه چرا اینجا انقد خلوته؟عجیبه معمولا اینجا خلوت نمیشه اهمیتی نمیدمو به راهم ادامه میدم صدای راه رفتن یکی تو گوشم میپیچه چه ترسناک شبی فیلم ترسناکا شده خنده ای میکنم و اهمیتی نمیدم ولی صدای راه رفتن تند تر میشه پشتمو نگاه میکنم چقد قیافه مرده آشناس کمی فک میکنم آها یادم اومد ابن همون مرده صبیه چرا حس خوبی ازش نمیگیرم؟ دنبال منه؟ توجه ای نمیکنم و سریع تر راه میرم با سریع شدنم اونم سریع تر میشه دیگه واسم خنده دار نیس انگار واقعا دنبال منه دستی روی شونم میشینه و من بالا میپرم از ترس همزمان با برگشتنم به سمتش بستنی ها رو میزنم به صورتش و فرار میکنم ولی صداش که با نا رضایتی میگه خدا لعنتت کنه دختر لباسمو تازه گرفته بودم میشنوم به سرعت میدوم پشتمو نگاه میکنم عجیبه سر جاش وایساده و دنبالم نمیاد شاید توهم زده بودم هوم؟؟ آخ با یکی برخورد میکنم رومو سمتش میکنم چنتا قول پیکر جلومه عذر خواهی میکنمو میخوام از کنارشون رد شم که یکیشون میگیرتم از ترس به خودم میلرزم سعی میکنم یادم بیاد چنتا جلسه ای که دفاع شخصی رفتم به وسط پاش ضربه میزنم دادش به هوا میره دستش دور بازوم شل میشه برای فرار خیز برمیدارم که یکی دیگشون میگیرتم (، انقد تقلا نکن دختر جون هیچ راه فراری نداری) تسلیم نمیشمو به لگد انداختنم ادامه میدم ولی فایده ای نداره نگاهم به همون مردی که روش بستنی خالی کردم میوفته که با هدستی که تو گوششه صحبت میکنه (`دختره رو گرفتیمش ماشین رو بیارید) ماشین سیاه رنگی جلومون پارک میکنه درشو باز میکنن میخوان به زور سوارم کنن جیغ و داد میکنم ولی تاثیری نداره جلو دهنمو میگیره که دستشو گاز میگیرم (اَه دختریکه خفه شو دیگه) به داخل ماشین هلم میده بعد سوار شدنشون ماشین راه میوفته حس ترس بهم غلبه کرده یهویی موهای کناریمو میکشم سعی میکنه جدام کنه ولی من ول نمیکنم یهویی گوشم سوت میکشه و لبام به سوزش میوفته یکیشون زد تو گوشم خونی که از کنار لبم راه پیدا میکنه رو حس میکنم جیغ بلندی میزنم (`راهی برامون نزاشتی دختر اروم نمیگیری مجبورم بیهوشت کنم) دستمالی در میاره روش موادی میریزه و به سمت دهن و بینیم میاره تقلا میکنم ولی کار ساز نیست با نفس اول انگار رفتم فضا و کم کم اطرافم ناپدید شد ...... سرم درد میکنه اروم اروم چشمامو باز میکنم صداهای گنگی که اطرافمه میشنوم من کجام؟ اینجا کجاس چخبره? کم کم همه چیز و به یاد میارم منو دزدیده بودن صدای به نفر میشنوم که داد میزنه بهوش اومددددد گنگ نگاهش میکنم یه نفر جلوم قرار میگیره با خیرگی بهم نگاه میکنه با دقت نگاهش میکنم چقد جذابه به چشماش نگاه میکنم لرز میگیرم چشماش مثل یه کوهستان سرده چقد اشناس انگار که میشناسمش به مغزم فشار میارم ولی چیزی یادم نمیاد قیافش به شدت آشناس انگار که یکی صداش میزنه (`جانگ کوک)
قشنگ بود؟
ادامه بدم؟
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی قشنگ ادامه بده
مرسییی