ان روز که گفتی ز من شادمانی دگرگون شد احوالم ز این حیات بی رنگ
گفتی که مرا می پرستی !؟ اما گر این پرستیدن بود نخاستم پرستیدن
پرستیدنی که بشکند دل را پرستیدن نبود بلکه ستم به دل پاکی ست
گر بوم سرد وبی رنگ اما چرا ت شکستی دلم را
حال که شکستی و شکستی و نمک بنریختی بر رویش گرمیتوانی درمان کن این درد بی درمان را
گر نمیتوانی درمان کنی حال چرا زخم زبان میزنی گر روی زقلبم درمان کنی این غم ابدی ام را
گر درمان شود غم خاطراتمان را چه میکنی ؟ خاطراتمان در خاطرم می رقصند و دلم را چنگ میزنند
از این زندگی بریده ام هیچ خاطرت مانده در خاطذم هیچ
تو بگو گر خواهم روی زخاطرم چه کنم ؟ چه خاکی بر سر این عشق بی وفای تو کنم
چه کنم با ترک های قلبم چه کنم با چشمانم
تو بگو جواب انهارا چه بگیوم گر بگویم بی وفا بودی ایا حق است ؟
گر بگویم که مشکل از من است ایا حق است ؟
حال که مهرت بنشسته بر دلم چرا خنجر زهر الودت را فرومی کنی
گر مهرم در دلت جایی ندارد؟ اگر مهرش در دلت خانه کرده سخن بگو
چه کردم که این گونه شده احوالت چو بودم سرد و نداشتم اعتماد
خنجر را فروکردی در سینه ام اری دیگر اخر مهرش در دلت خانه کرده
اری دیگر نه من و نه تو به بزرگی خالقت سوگند تا ابد در سینه ام خواهی ماند
بک بده کارت دارم
دادم بفرما
سلام خوبید