
سلام علیکم لایک یادتون نره ❤️😉
از زبان مهدی = بعد از اطلاع دادن پریا از شرایط شرکت و درمیون گذاشتن با پوریا که پوریا نظرش این بود بچه ها رو آماده کنیم برای دستگیری ولی من مخالفت کردم حالا منتظر چشم به دهن سرهنگ دوختیم که ببینیم چی میگن. سرهنگ : بچه ها خیلی زود پیش رفتید، دلیلی برای گرفتنشون نداریم! مدرک دارید که میخوایید برید دستگیرش ن کنید؟! مهدی : بله، یک ساعت پیش یه خانم مسنی اومدن اداره و از بابت گم شدن دخترشون، و کارهایی که عماد و دارودستش با دخترش کردن وتعریف کرد و شکایت نامه رو نوشت و گفت خانواده های دیگری هم با کلک بدبخت کرده و گفت که میتونه خانواده های دخترای دیگه رو بیاره که اونا هم شکایت کنن ازشون.
سرهنگ : چرا ما تا الان متوجه این نشده بودیم که این آدم ممکنه دخترا هارو....استغفرالله... پوریا : فقط این نیست، تازه ما مدرک علیش بابت خرید و فروش غیر قانونی و فروش مواد مخدر و قاچاق کردن از راه بندر هم داریم، چند روز پیش اداره کلانتری بندر چابهار اطلاع دادن که به تازگی ها متوجه رفت آمد های مشکوک با کشتی های بزرگ که هیچ نام و نشانی ندارن و همچنین چند باری هم هین سوار شدن مسافران به روی کشتی مسافرتی چندین جنس غیر قانونی کشف کردن، که با کمک هایی که بهشون ازجانب کلانتری 14 تهران ( شانس یه گفتم اگه اشتباه یا درست بود خودت ببخشید) شده بود فهمید کار عماد آریا نژاد هستش.
سرهنگ : که اینطور، فقط نکنه این خبرای چند وقت اخیر برای گم شدن دخترا مربوط به همین عماد باشه؟ مهدی : اتفاقا مربوط به خودشه و درضمن اگه ما دست نجمبیم ممکنه بلایی هم سر پریا بیاره. پوریا : مثل اینکه مجید چند تا آدرس از چند تا مکان فرستاده که گویا انبار هاشون هستن برای اطمینان کامل چند تا از مأمورا ها رو فرستادم به این مکان تا اطلاعت دقیق تری بدست بیارن. مهدی : سرهنگ اطلاعات دیگه هم بدست آوردیم درمورد عماد. سرهنگ : چی؟ مهدی : 5 سال پیش رو اگه یادتون باشه یه پرونده نیمه تمام به اسم شاهین داشتید که طرف هم قاچاق انجام میداد و زمانی که دستش رو شد فرار خواست بکنه ولی حین فرار تیر اندازی کردیم کشته شدن خانمشون هم زمانی که متوجه کار همسرشون شدن ایست قلبی کردن و پسر بزرگش و خانواده اش رو هم هنگام فرار با ماشین تصادف کردن و...
پسر کوچک ترش به اسم شهاب خارج از کشور تحصیل میکردن؟ سرهنگ : خب، چه ربطی به این پرونده داره؟ پوریا : عماد همون شهابه جاوید هم هنگام تیر اندازی اونجا بودن ولی متاسفانه فرار کردن و زمانی که شهاب یا همون عماد از ژاپن برگشت قضیه مرگ خانوادش رو جوری تعریف کرد که انگار من و مهدی خانوادش رو قتل عام کردیم. مهدی : به همین خاطر نسبت به من و پوریا کینه به دل داره و برای انتقام از ما پریا رو استخدام کرده. سرهنگ : که اینطور، خوشحالم که قراره بالاخره این پرونده هم بسته بشه، امیدتون به خدا باشه عزیزانم، حالا برید خدا پشت و پناهتون.
پریا =وارد آشپز خونه شدم و چایی ها رو ریختم توی لیوان و یک لیوان آب هم برای مجید، قندون هم گذاشتم که حداقل قبلا از اینکه قش بکنن دهنشون رو شیرین بکنن، خواستم ببرم پشیمون شدم برگشتم توی آشپزخونه، حالا فکر نکنید ازین پشیمون شدم که توی چایی دارد ریختما نه ازین پشیمون شدم و برگشتم چوم میخوام کاری کنم که درس عبرتبشه واسه طناز خانم که یاد بگیره با یه خانم متشخص و محترم چجوری صحبت کنه برای همین توی یه جعبه های شیشه پاک کن که خالی بود عصاره آب و فلفل درست کردم و ریختم روی قند ها و چون میدونستم خانم به فلفل حساسیت دارن داخل چایی هم فلفل ریختم، حالا اماده است، بزن بریم پری خانم که وقت نقش بازی کردنه 😎
با سینی به دست از آشپز خونه زدم بیرون و راهی اتاق مدیرشدم و در زدم و وارد شدم که طناز خانم وسط مجید و عماد نشسته بود و داشت با فاصله نزدیک با مجید صحبت میکرد و مجید اخماش توی هم بود. آقا مجید اگه زهرا نگفتم آشی برات نپختم 😂 روبه جاوید رفتم و گفتم : بفرمایید. بهدش هم به طناز و عماد و مجید دادم و گفتم : آقا عماد حالتون خوبه الحمدلله؟! همونجور که سرش پایین بود سرش روکج کرد و یه نگاه بهم کرد و باز سرش رو برگردوند. وا این چش بود! مخش مشکل داره ها! بعضی وقتا پریز مغزش اتصالی میکنه تا کی خوب بشه الله و علم.
طناز قند رو برداشت که گفت چرا اینجورین قندا؟ گفتم :طناز خانم من که سازندش ن نبودم که ازمن سوال میکنید اگه سوال دارید برید از خودشون بپرسید بعد به من اطلاع بدید که منم در جریان باشم ممنون. مجید نیشخندی از اینکه خندش گرفته که جواب طناز رو دادم زد ولی به روی خودش نیورد مرتیکه، حالا اگه نمیخندیدی چی میشد ها؟ منم میخندیدم راحت مجبور نبودم توی خودم بریزن اَه، خدا بگم چکارت نکنه زهرا با این سلیقت. جاوید مثل لرج زهر ماره بی رگ و بی حس فقط بلده داد بزنه همین. جاوید : برو وو بیرون. کاش هنجرت پاره بشه که دیگه داد نزنی. مجید : با اجازه منم برم سراغ کارام. بلند شد و رفت سمت در که منم پشت سرش از اتاق اومدم بیرون و در رو بستم. اَه دیدی چی شد،! اومدم بیرون حالا نمیتونم چهره طناز رو هنگام لبو شدن و تاول زدن ببینم حیف شد. مجید : آهی دختر کجایی؟ سلام سه ساعت دارم جلوت دستم و تکون میدم. پریا : ببخشید متوجه نشدم حالا چی شده؟ مجید : بیا اینور جلوی در اتاق نمیشه تا بهت بگم.....
دوست داشتی؟؟؟ کم کم داریم به اخرای داستانمون نزدیک میشیم، میخوام داستان جدیدی بزارم موافقید؟ لایک یادتون نره ❤️ 💖💖
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)