فرشته های سیاه پوش می خوان با من تکرار کنن.... هر چیزی که میگم....!! با هم رقصیدیم م با همون اهنگ همیشگی!!
هوا آفتابی بود! صدای مامانم می آمد..... دوباره با برادرم دعواش شده!....از تختم بیرون آمدم.... اشک هامو پاک کردم....دومین ماه تابستان بود.... هوای بیرون سرد به نظر میرسید... از پنجره چشمم به کو کو( سگم) افتاد.... با صدای آرمی و غمگینی گفتم: تو اون بیرون چه غلتی می کنی! اونم با عصبانیت شروع کرد به پارس کردن!پنجرو باز کردم...هوای تازی بهم خورد.... انگار اصلا تابستان نیست! وای اینجا چه خبره! با کمال تعجب به پنجره خیر شدم... باران می بارید!! و یه رنگین کمون بزرگ و زیبا درست جلوی پنجره اتاقم..... انگاری داشتم رویا میدیدم.... کو کو با خوشحالی پارس کرد و پریر بغلم!
به شپز خانه رفتم... همهی اعضای خانواده دور میز جمع شده بودنند! بهم صبح بخیر گفتن....جواب ندادم! نمی خواستم جواب بدم! از همشون متنفر بودم!روی یکی از صندلی ها نشتم...طرف راستم خواهرم بود و طرف چپم بابام... من شروع کردم به غذا خوردن.... سکوت وحشتناکی همهی خونه ما رو در بر گرفته بود....که خیلی یهوی پدرم با صدای بلند گفت: همهی ما می دونیم که امروز روز خوبی برای مسافرت کردن و دور هم بودنه! کی موافقه؟ مامانم اولین نفری بود که دست هاشو با هیجان بالا برد بعد از اون خواهر کوچیکترم و بعد اون هم برادرم..... بعد منم به زور و با اسرار بقیه دستمو بالا بردم.... چه روز مزخرفی!!
بعد از غذا خوردن من رفتم بیرون.... بیرون هوا سرد بود.... توی این تابستون هوا خیلی سرد بود!! توی کوچه در حال قدم زدن بودم که تو رو دیدم! از دور به هم سلام کردی و با صدای بلند گفتی:آهای لی لی! لی لی! منو میشناسی.... بعد به طرفم دویدی... وقتی نزدیکم شدی دوباره سلام کردی و ادامه دادی: کجا داری میری؟ ببین داره بارون می باره! دیروز هوا آنقدر گرم بود فکر میکردم به زودی قراره زمین آتیش بگیره! تام.... پسر همسایه بغلی بود.... از وقتی که 6 سالمون بود با هم دوست بودیم.... اون زیاد حرف می زنه! ولی پسر باهوش و مهربان یه! به حرفاش جواب دادم: می رم سوپر مارکت... چرا انقدر زوق کردی.... فقط یه باران سادست... بعدشم اگر اینجا هوا گرمه ممکنه در شهر های دیگه یا حتی کشور ها و مناطق دیگه بارون بباره..... خلاصه هر وقت اینجا آتیش گرفت به این معنی نیست که یخ های قطب شمال هم آتیش گرفتن و آب شدن!! تام:آره... راست میگی! میشه منم همرات بیام سوپر... من : نه! تام:چرا؟؟ من: هوصلتو ندارم!!
این داستان در مورد یه دختر 13 ساله به نام لی لی! اول خواستم کمی از داستانو بزارم بعد توضیح بدم..... لی لی با اینکه در ظاهر زندگیه خوبی داره ولی با مشکلات زیادی دستو پنجه نرم می کنه! و همه سعی شو می کنه بهترین ورژن خودش باشه!!! چند باری موفق نمیشه ولی بعد از اینکه با یه نفر ( بعد بیشتر توضیح میدهم) آشنا میشه و کل زندگیش تغییر می کنه!! امید وارم خوشتون بیاد... داستان نزدیک 20 یا 21 قسمته..... یعنی من الان نصف قسمت 1 براتون تحریف کردم..... این داستان خودم نوشتم.....🙂🤍
تام: باشه بخیال سوپر مارکت شو... بیا باهم بازی کنیم باشه؟ من: مگه من بچم!؟ تام: چه ربطی داشت؟ لطفا بیا بازی کنیم! من: چه جور بازی؟ تام: امممم...بازی ستاره هارو بگیر!! من:چی؟ این دیگه چه کوف.... تیه.... تام:من آدم فضای هستم تو هم یه ستاره ی تنهای! من می خوام تو رو شکار کنم و تو هم باید از خودت دفاع کنی!! الان متوجه شدی؟ من: من در واقعیت هم یه ستاری تنهام..... راستی این بازی چند تا اسم دیگه هم نداشت؟؟ تام:نه..... آره! یک اسم اضافی هم داره.... موش بخور! اسم بعدیش موش بخور بود! من: یا مثلا تام و جری.... تو تامی منم جری هستم... 😂 تام: اونا هر دوتاشون پسر بودن! 😐 من:واقعا؟ بخیال بیا منو بگیر!!
تام: صبح..... چرا گوشیتو جواب نمی دادی؟؟ من: کار داشتم! تام: گریه.... می کردی!؟ من : چی... نه!!.... اگه بازی می کنی بیا منو بگی وگرنا خدا حافظ من میرم! تام:باشه.... نرو.... غلت کردم اصلا.... بیا بازی کنیم... هوسلم سر رفته.... باشه؟ لتفا... من:بیا منو بگیر! توی این هوای سر و بارانی دویدن از رقصیدن خیلی زیبا تره!! پایان! نصف /قسمت 1🤍
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
🍫های بیبی امروز به 🌛
👑مناسبت تولد یونگی مون بک مدم 🧚🏻♀️
🔥به تستام سر برن🔥