10 اسلاید صحیح/غلط توسط: CH CIA انتشار: 2 سال پیش 82 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
پایین رو بخون 👇
سلام دوستان 👋
ببخشید که یه چند روزی نبودم ، آخه یه اتفاق غمانگیز برام افتاد 💔
من یه عروس هلندی داشتم که اسمش کوکو بود ولی چند روز پیش حالش بد شد و توی دستای خودم جون داد😭
آروم آروم محو شدن زندگی رو تو چشم هایش دیدم😭😭
خیلی ناراحت شدم و گریه کردم آخه چهار سال بود که داشتمش💔🙏
این بالایی هم عکسشه.
دلم براش تنگ شده😖
برای روز های که بیاد بالای سرم و اذیتم کنه تا بیدار شوم😖😣
برای روز هایی که وقتی میومدم خونه بهم سلام میکرد و صدای بوس درمیآورد 😭😭😭😭😭
توصیه من بهتون اینه که هیچ وقت حیوون خونگی نخرید. چون وقتی از دستش میدید خیلی قلبتون میشکنه💔🙏
مرسی که تا اینجا اومدی و به حرف هام گوش دادی🥹
سالن بزرگ امپراطور دریاها
.............................................................................
بندر کورینتو
.............................................................................
نیکاراگوئه
.............................................................................
۱۶ مه
.............................................................................
ساعت ۵ بعدازظهر
.............................................................................
«دین برامیج توی این کشتیه!» با وحشت گفتم«من اون رو دیدم!»
الکساندر پرسید: «واقعا؟» بعد کمی شک کرد: «مطمئنی خودش بوده؟»
«البته من مطمئنم ، اون بزرگترین آدمیه که تاحالا دیدم»
احتمالا نباید این را در یک سالن پر از توریست با صدای بلند میگفتم ، یا حداقل مثل یک توریست عادی این را میگفتم ، به طوری که بقیه توجه چندانی به حرف های ما نکنند ، برای همین تمام مسافرانی که همراه ما بودند ، به سمت من چرخیدند. کیت کارو به همه کمک کرد تا از قایق شاتل پیاده شوند. او ما را از پله ها از منطقه بارگیری به تالار بزرگ کشتی ، که بسیار باشکوه بود، هدایت کرد و همه از دیدن آنجا شگفت زده شدند.
چند گروه دیگر از مسافران جدید در اطراف پراکنده بودند و از راهنمایان خود در آنجا پیروی می کردند و همه شگفت زده به نظر میرسیدند. طول سالن به اندازه یک ساختمان شهری بود و چندین طبقه امتداد داشت. نرده های طلاکاری شده و فرش های مجلل و آسانسورهای شیشه ای درخشان و یک راه پله بزرگ و وسیع داشت. در یک بالکن نیم طبقه، گروهی از نوازندگان مشغول نواختن نسخه های پاپ از دزدان دریایی کارائیب بودند. احتمالاً اگر عصبانی و وحشت زده نبودم، تحت تاثیر قرار میگرفتم. «چطور ممکنه اون دانمارکی گنده هنوز زنده باشه؟» مایک یادآوری کرد. «آخرین باری که اون رو دیدیم، داشت از پله های برج ایفل سقوط میکرد. این دیگه باید میکشتش.» من جواب دادم: «هیچی این مرد رو نمی کشه. اون زیر بهمن دفن شد ، توی دریاچه یخزده غرق شد و حتی افتاد توی یه مخزن کوسه ولی کوسه ها بیشتر از اون توی خطر بودن. اگه فناناپذیر نیست پس چیه؟!.» در مرکز تالار بزرگ، هفت نفر با ظاهری برجسته با یونیفرم های سفیدی که اسم امپراطور دریا ها روی آن حک شده بود به مهمانان خوش آمد می گفتند و با بچه های خردسال عکس می گرفتند. چند مرد و زن از قومیت های مختلف بودند که بنظر می رسید کاپیتان های کشتی باشند، اگرچه مردی که وسط ایستاده بود مسنترین مرد بود و با توجه به تعداد مدالهای روی سینهاش، حرفهای ترین آنها به نظر میرسید. کیت به او و به بقیه گروه اشاره کرد. «ایشون کاپیتان باورنکردنی ما، دین استینبرگ، همراه با چند تن از کاپیتان های این کشتی هستند! امپراطور دریاها بهترین خدمه روی زمین رو داره. همونطور که می بینید، کاپیتان استینبرگ یه کاپیتان بسیار برجسته و قابل اعتماد هست!» کاترین مشکوک پرسید «برای چی آنقدر خودش رو تزئین کرده؟» لبخند کیت برای لحظه ای کوتاه محو شد. ظاهراً یک مهمان هم قبلاً در این مورد از او سؤال نکرده بود و او نمی دانست چه باید بگوید. «اوه... مسائل کاپیتانی!» سپس به سرعت موضوع بحث را عوض کرد. «مطمئنا همهتون میدونید که توی کشتی کارای زیادی برای انجام دادن هست ، ولی من می دونم که همه شما واقعاً در مورد چی هیجان زده هستید: غذا های دریایی ⟨خوش آمدید⟩ ما!» همسفران ما مشتاقانه تشویق می کردند، اگرچه الکساندر حتی از فکر خوردن غذا های دریایی هم رنگش سبز شد.
کاترین تمام مدت چشمانش را به کاپیتان استینبرگ دوخته بود. «من شرط می بندم که این مدال هاش قلابی هستن. فقط برای فریب دادن و تحت تاثیر قرار دادن گردشگر های ساده لوحه.» «عقب عرشه کافه هوک و چند تا رستوران سلف سرویس هست!» کیت ادامه داد. « و تا زمانی که دارید اونجا خوش میگذرونید ، خدمات ما کیف هاتون رو به سوییتتون میبرن، بنابراین می تونید به اتاقتون برید و استراحت کنید - یا قبل از مهمانی دزدان دریایی ما تو کشتی بگردید!» او رو به مایک، اریکا و من کرد و گفت: «حتما به ما توی کولنز بپیوندید! مطمئنم بهتون خیلی خوش میگذره!» و بعد مهمان ها را به سمت کافه ها و رستوران ها برد. ما با آنها ماندیم تا اینکه به رستوران ها رسیدیم، که به من اجازه داد نگاهی کلی به تمام غذاهایی که داخل آن چیده شده بود بیاندازم. آنقدر غذاهای دریایی چیده شده بود، که تصور اینکه چیزی در اقیانوس باقی مانده باشد سخت بود. ردیف های جداگانه از ماهی کبابی، صدف، کلاماری، خرچنگ و سوشی آنجا بود. وسیله ای که میگوهای پخته شده را پخش می کرد، در کنار هرم سه فوتی از پاهای شاه خرچنگ قرار داشت. با وجود همه اینها، مسافران طوری غذا ها را می بلعیدند که انگار می ترسیدند در تمام تعطیلات دیگر نتوانند غذا بخورند. من یک نفر را دیدم که دو بشقاب از ماهی و میگو و خرچنگ پرکرده بود. قبل از اینکه بتوانیم وارد رستوران شویم، اریکا و کاترین ، الکساندر، مایک و من را به یکی از آسانسورهای شیشه ای کشیدند. اریکا دکمه عرشه استخر را زد و ما به سرعت به سمت بالا حرکت کردیم. به نظر می رسید اریکا و کاترین بدون اینکه حتی در مورد آن بحث کنند، بر سر یک نقشه به توافق رسیده بودند، اگرچه بقیه ما چیزی نمی دانستیم. مایک پرسید «نمیخوایم غذا بخوریم؟. ما کل روز درست حسابی غذا نخوردیم. من واقعاً امیدوار بودم که یک کم غذا بخوریم. و شاید یه مرکز کامپیوتر برای چک کردن پیام هام پیدا کنیم.» اریکا مشکوک پرسید«تو اون پیام هات چه خبره؟» فورا گفتم: «اون احتمالاً فقط میخواهد به والدینش بگه که حالش خوبه» بعد به مایک خیره شدم. «این درسته مایک مگه نه؟» مایک نسبتاً قانع کننده موافقت کرد: «بله، دقیقاً همینه.» بعد اضافه کرد «و تازه ، من واقعا گرسنهام.»
از داخل آسانسور شیشه ای، منظره ای حیرتانگیز از کل سالن بزرگ داشتیم. از کنار چندین پارک آبی و استخر گذشتیم. قسمت بالایی سطوح امپراطور با اتاقهای مهمان در امتداد لبههای بیرونی کشتی طراحی شده بود
که میتوانستند پنجرهها و بالکنهایی داشته باشند، در حالی که فضای داخلی محل سرگرمی بود. میدان لیزر تگ، یک باشگاه رقص (که استفاده نمی شد، چون اواسط بعد از ظهر بود)، سالن بینگو (که مملو از جمعیت بود) و
پیست غلتکی.
کاترین به مایک گفت: «بعدا هم زمان زیادی برای غذا خوردن داری ، سرویس غذا توی یه کشتی کروز هرگز متوقف نمی شه. درحال حاضر ما زمان خیلی خوبی برای نفوذ به سوییت و غافل گیر کردن موری داریم. مسافر ها یا رفتن ساحل یا دارن غواصی کم عمق میکنن یا غذا میخورن.»
من به اندازه کافی با هیل ها وقت گذرانده بودم که طرز تفکر آنها را درک کنم. «به علاوه، اگه موری واقعا سوار کشتی باشه ، هرچی زودتر این رو تایید کنیم بهتره.»
اریکا موافقت کرد: «دقیقاً.»
الکساندر هیل دوباره ناله کرد. امپراطور دریاها آنقدر بزرگ بود که حتی احساس نمی کردی توی یک کشتی هستی، اما به نظر نمی رسید که این وضعیت دریازدگی الکساندر را بهتر کند.
پوست او کمکم داشت به سبزی برگ درختان میشد.
آسانسور به بالاترین سطح کشتی رسید. درها باز شدند و نشان دادند عرشه تفریحی آن چیزی که من انتظار داشتم نبود.
من و مایک زمان زیادی را صرف بررسی عکس های این عرشه در بروشور کرده بودیم. حالا معلوم شد که همه آنها از زوایایی گرفته شده بودند که همه چیز را بزرگتر و جادارتر از آنچه در زندگی واقعی بود نشان می داد. با وجود اینکه عرشه بالایی بسیار بزرگ بود ، طراحان باز هم هم چیز را جمع و جور ساخته بودند. دیوار صخره نوردی و مسیر طنابها کوچکتر از آن چیزی بود که ما انتظار داشتیم. سرسرههای آبی همه جا بودند و جلوی خورشید را میگرفتند و آب سرد در آنها جاری بود. بیشتر شبیه به نیروگاه آب بود تا عرشه تفریحی. در مرکز، استخر شنا قرار داشت، که معلوم شد ناامیدکنندهترین عنصر از همه بود، یک حوض کم عمق که مملو از بچههای کوچک که به سختی میتوانستند حرکت کنند.
«این استخره؟» مایک با انزجار گفت. «من وان های حمامی دیدم که از این بزرگترن!» اریکا به او یادآوری کرد «ما اینجا نیومدیم که شنا کنیم. ما اینجا هستیم تا موری رو دستگیر کنیم.» مایک ناامید زمزمه کرد: «آره ولی اونا حق ندارن تبلیغ دروغ درست کنن» الکساندر به طرز شومی آروغ زد. با توجه به اینکه روی شاتل کلی بالا آورده بود، فکر میکردم چیزی برای استفراغ باقی نمانده است، اما حالا شبیه آتشفشانی بود که آماده انفجار بود. به کاترین زمزمه کردم: «الکساندر اصلا حالش خوب نیست ، چرا بهش اجازه دادی به این مأموریت بیاید اگه می دونستی آنقدر دریازده می شه؟» کاترین جواب داد: «تو این کار، داشتن یه عامل انحرافی، همیشه مهمه.» سپس رو به الکساندر کرد و گفت: «فایده ای نداره آنقدر خودت رو نگهداری عزیزم ، بذار بره.» بعد الکساندر را گرفت و خم کرد و الکساندر عرشه را رنگ آمیزی کرد. گردشگرانی که در آنجا جمع شده بودند بلافاصله از روی صندلی هایشان بلند شدند تا قبل از اینکه بو به آنها برسد منطقه را تخلیه کنند. ما نزدیک دیوار صخرهنوردی بودیم برای همین نزدیکترین کارکنان به ما ، مسئول بستن تناب های صخره نوردی بودند. این دیوار بیشتر برای کودکان و افرادی طراحی شده بود که قبلاً صخره نوردی را امتحان نکرده بودند، بنابراین چالش برانگیزتر از بالا رفتن از نردبان نبود. به اندازه کافی عریض بود که ده نفر به طور همزمان از آن بالا بروند، اما از آنجایی که این زمان کم شلوغ ترین زمان روز بود، فقط دو کودک خردسال از آن استفاده می کردند و هر دو فقط دو فوت بالاتر از عرشه بودند. مسئولان صخره نوردی که خستگی از صورتشان می بارید ، بعد از زحمتی که الکساندر کشید ، آه شان درآمد. حالا هر دو راهنما ناامیدانه به دنبال کسی بودند که به جای آنها دیوار صخره نوردی را اداره کند.
اریکا دوید سمتشان و التماسکنندهترین نگاه خود را به آنها نشان داد، که بسیار مفید بود. «پدرم مریضه!» او ادای گریه کردن درآورد. «میشه لطفا کمکش کنید؟» راهنماها نتوانستند در برابر او مقاومت کنند. به علاوه، احتمالاً وظیفه آنها این بود که به هر حال کمک کنند. آنها به سرعت جت جنگی خود را به الکساندر رساندند ، که کلا دو ثانیه طول کشید. در حالی که حواسشان پرت شده بود ، اریکا ماهرانه یک طناب کوه نوردی را قاپید و کاترین هم تسمه ها را برداشت. مهمانان دیگر ، آنقدر مشغول تخلیه منطقه بودند که متوجه نشدند. زنان هیل به سرعت به سمت جلو کشتی حرکت کردند ، بنابراین من و مایک با عجله به دنبال آنها رفتیم و الکساندر را پشت سر گذاشتیم. یکی از چیزهایی که از هیل ها آموخته بودم این بود که اگر به اندازه کافی با اعتماد بنفس رفتار کنید ، تقریباً هر کاری میتوانید انجام دهید. با وجود اینکه اریکا فقط یک نوجوان بود، آنقدر خونسرد و با اعتماد بنفس حرکت میکرد که هیچکس توجهی به او نکرد ، انگار که او اصلا آنجا نبود. ما به سرعت به بخش اصلی عرشه تفریح رسیدیم. این منطقه برای بزرگسالان بود، زیرا تا حد امکان از سرسره های آبی و سایر فعالیت ها دور بود و بنابراین بسیار ساکت تر بود. اینجا هم استخر دیگری بود. که این هم به طرز ناامیدکننده ای کوچک بود، اگرچه از آنجایی که هیچ کودک خردسالی از آن استفاده نمی کرد، احتمالاً افراد بسیار کمتری در آن دستشویی کرده بودند. حتی با وجود اینکه نوجوانان اجازه حضور در عرشه بزرگسالان را نداشتند، همه ما تا حد امکان خونسرد رفتار کردیم ، بنابراین به نظر می رسید هیچ کس به حضور ما اهمیت نمی دهد. به هر حال تعداد زیادی بزرگسال در آنجا وجود نداشت و تعداد معدودی هم که داشتند آقتاب میگرفتند ، مست بنظر میرسیدند. آنها در اطراف بار جمع شده بودند و مشغول خوردن نوشیدنی های استوایی بودند که در نارگیل و آناناس توخالی سرو می شد. این امکان وجود داشت که بخاطر مستیشان ، حتی متوجه نشده باشند که ما نوجوان هستیم. این بخش از عرشه منظره ای عالی از بندر داشت. از آنجایی که هجده طبقه بالاتر از سطح دریا بودیم، میتوانستیم بخشهای طولانی از ساحل و کوههای سبز را در دوردست ببینیم، که نشان میداد نیکاراگوئه مکان های زیباتر از کورینتو دارد. تازه فهمیدم نقشه اریکا چیست. سوئیت موری درست زیر پای ما بود. پرسیدم «میخواهیم از بالکن بریم؟»
اریکا به من گفت: «نترس. این هزار بار بهتراز بقیه کارایی که تا الان مجبورت کردم انجام بدی.» این درست بود. به عنوان مثال، آخرین کاری که اریکا مرا وادار به انجام آن کرده بود، بیرون پریدن از یک هلیکوپتر نظامی در حال مانور بود که دو جنگنده اف-۱۶ در تقیبش بودند. حالا که فکرش را میکردم میدیدم این راه خیلی ایمن تر از راه های دیگری بود که میتوانستیم از آن استفاده کنیم- اگرچه ، تعجب کردم که از انجام این کار وحشتی ندارم- اما از طرفی ، از برخورد دوباره با دِین برامیج وحشت داشتم. با نگرانی پرسیدم «اگه دِین اونجا باشه چی؟ یا هر گردنکلفت دیگهای؟» کاترین به من اطمینان داد: «ما اول پایین میرویم ، هر مشکلی پیش بیاد ما از پسش برمیایم. شما روی موری تمرکز کنید.» او تسمه های کوهنوردی را به سمت من و مایک پرتاب کرد در حالی که اریکا ماهرانه طناب را دور نرده ها بست. اگر کسی می توانست گردنکلفت های موری را از پا دربیاورد ، آنها قطعا کاترین و اریکا هیل بودند. حتی آخرین باری که با دین روبرو شده بودیم ، کاترین از پس او برآمده بود. بنابراین من به سادگی با سر موافقت کردم. ناگهان بلندگو ها روشن شدند. "توجه ، توجه. همه مهمانان سوار هستند و ما در شرف حرکت هستیم. ایستگاه بعدی، کاستاریکا!» همه مسافران تشویق میکردند و فریاد های خوشحالی سر میدادند. هنگامی که لنگرها شروع به جمع شدن کردند ، صدای زنگ از راه دور به گوش رسید. خیلی پایین تر از ما، می توانستم زنجیرها را ببینم که به آرامی در جلوی کشتی جمع می شوند. من محاسبه کردم که برای نگه داشتن یک کشتی به اندازه امپراطور، هر لنگر باید چندین تن وزن داشته باشد، و هر حلقه زنجیر مطمئناً چند صد پوند ، اما از فاصله ما، آنها به اندازه حلقه های روی یک دستبند کوچک به نظر می رسیدند. اریکا طناب کوهنوردی را در مرکز نرده ها گره زده بود و هر دو انتها را آزاد گذاشته بود تا دو نفر از ما بتوانیم همزمان پایین بپریم. او و مادرش تسمه هایشان را به طناب وصل کردند. ، از روی نرده محافظ پریدند و از دید ما خارج شدند.
طنابها برای چند ثانیه محکم کشیده شدند و بعد شل شدند. من و مایک آماده علامت دادن کاترین و اریکا شدیم. به او نگاه کردم ، به این فکر کردم که آیا او هم به همان چیزی که من فکر میکنم فکر میکند؛ چگونه زندگی ما آنقدر عجیب و غریب است که در عرض چند دقیقه پس از سوار شدن به بزرگترین کشتی تفریحی جهان، به جای اینکه در کافه ها یا رستوران ها باشیم یا مانند مردم عادی در سرسرههای آبی مسابقه دهیم ، درحال نفوذ به سوئیت دشمن بودیم. مایک غرغر کرد: «من واقعاً از اندازه اون استخر ناراحتم. اصلا به فکر مسافر هاشون نیستند.» اریکا از پایین فریاد زد. «همه چیز روبهراهه!» من و مایک از روی نرده پریدیم و به سمت بالکن سرخوردیم. چند فوت زیر ما بود ، بنابراین فقط سه ثانیه طول کشید تا به بالکن برسیم. اریکا و کاترین قبلاً قفل درهای کشویی بالکن را باز کرده بودند. درها آژیر یا دزدگیر نداشتند. به نظر می رسید که طراحان فکر نمیکردند کسی از بالکن وارد سوئیت شود. من و مایک از طناب ها جدا شدیم و داخل رفتیم. برخلاف عرشه تفریح ، سوئیت ویژه حتی از بروشور هم بهتر بنظر میرسید. وارد اتاق نشیمن شده بودیم که مجلل و جادار با اثاثیه و لوسترهای گران قیمت و آثار هنری و یک پیانوی بزرگ داشت. یک آشپزخانه لوکس هم روبهروی ما بود. چندین در به اتاق خواب ها ، حمام و سالن سینمای خصوصی منتهی می شد. صدای نزدیک شدن کسی را از پشت یکی از درها شنیدیم. اریکا و کاترین از هر دو طرف مخفی شدند و آماده بودند تا هر مأمور دشمنی را از پا دربیاوردند. در باز شد. وقتی دیدم کیست از تعجب جا خوردم.
و او بلافاصله مرا دید. «بن ریپلی؟ تو اینجا چیکار میکنی؟»
او جسیکا شنگ بود.
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
9 لایک
سلام عزیزم چه بدددد🥲 امیدوارم دیگه تجربه غم انگیزی نداشته باشی.
مرسیی بابت ترجمت میشهه جلد ۱۰ رو هم بزاری🥺
حتما. فعلا بخاطر امتحانات سرم شلوغه.
حق داری عزیزم، مرسییی لطف میکنی
خواهش 😇
اگه کسی رو میشناسی بهش معرفی کن تا امید بیشتری داشته باشم❤️
حتماا اینکارو میکنمم♡
وایییی عزیزم واسه اسلاید اول خیلی ناراحت شدم ما همیشه پیشتیم و تستاتم خیلییییی عالین:)))))
راستی فضولی نباشه چند سالته اینقدر تستای خوبی میسازی؟:))))
۱۵ سال.
و ممنون بابت پشتیبانیت.
من قبلا هم حیوون خونگی هام مردن ، ولی هیچوقت مرگشون رو به چشم ندیدم و توی دست های خودم تلف نشدن
حیوون نگرفت🥲
وایی کیوتم منم دوتا داشتم یکیش گربه اومد ترسید رفت بعدش یکی دیگه گرفتم مریض شد بردیمش پانسیون و دیگه از بعدس خبر ندارم ایدز پرندگان گرفته بود سر هر کدوم ی مدت افسردی داشتم هنوزم دلم براشون تنگ میشه گریم میگیره مثلا نبودیم خونه میومدیم قهر میکردن باهامون....🥺 جینین عضو بی تی اس هم بعد مرگ سگش دیگه