
خب سلام این دومین داستان من هست امیدوارم ازش حمایت بشه چون داستان قبلیم حمایت نشد امیدوارم خوشتون بیاد😃💓
پیش بینی هواشناسی برای اولین بار اشتباه در اومد قرار بود هوا بارانی باشه ولی مثل چی افتابی بود واقعا نمی تونم پیش بینی کنم در اینجا چه اتفاقی می افته یعنی حال خواهرم چطوره؟ چی کار می کنه؟ چی میخوره؟ امیدوارم خوب غذا بخوره ( هیونجین بیا صبحانه بخور ) ( باشه خاله) از اتاقم خارج شدم و به سمت سالن ناهار خوری رفتم که سو جون رو دیدم( بیدار شده ای؟ البته این چه سوالیست که من از شما پرسیده ام امیدوارم خوب خوابیده باشید!) ( اره خوب خوابیدم ولی چرا اینقدر رسمی حرف میزنی؟ )( اوه اره راستش من باید برای نمایش اماده شم خیلی سخت این نقش رو گرفتم پس باید براش خیلی تلاش کنم اگه موفق شم احتمال اینکه بتونم برم دانشگاه بازیگری خیلی بیشتر میشه) ( اوه چه عالی نمایشه کیه؟ )( اوه بچه ها بیاین غذا سرد شد اگه بخواین اینطوری ادامه بدین باید هر روز غذای یخ زده بخورین)( باشه اومم بنظر خوشمزه میان بزار یه امتحانی بکنم)( غذاهای مامانم همیشه خوشمزن نیاز به تست ندارن به محض اینکه بخوری دیگه نمیخوای ازش دست بکشی ) خاله زد رو شونه سو جون و گفت( دیگه داری مبالغه می کنی راستی از مدرسه بهم زنگ زدن داری تو یه تئاتر بازی میکنی؟ )( اوه مامان این پنکیک خیلی خوشمزس چی ریختی توش؟ )( بحث رو عوض نکن چرا ثبت نام کردی؟ مگه قرار نبود فقط رو درست تمرکز کنی؟ )( خب من بازیگری رو دوست دارم دلیل نمیشه که بخاطر اینکه تو میخای من دکتر شم ارزومو ول کنم( مگه گفتم ارزو تو ول کن؟ دکتحمایتت می کنم خیلیا.. )( باشه مامان فهمیدم بیا این بحث رو شروع نکنیم تازه هیونجین هم اینجاست)( حالا خود دانی چی یول از این پنکیک هم بردار با دستور مخصوص خودم درستشون کردم) ( باشه) پنکیک رو تکه کردم و در دهانم گذاشتم مزه خاصی داشت اولین لقمه که قورت دادم مزه اش در دهانم پخش شد واقعا خوشمزه بود مزه شکلات تلخ میداد ساعت را نگاه کردم فقط نیم ساعت به مدرسه ام مانده بود( ممنون خاله خوشمزه بود ولی انگار مدرسم داره دیر میشه پس من برم)( وایسا منم بیام) در خانه با کمی صدا گوش خراش باز شد به روغن کاری نیازمند بود از پله ها امدم بیرون و روی سنگ فرش حیاط پا گذاشتم ناگهان سوجون دستش را روی گردنم انداخت( خب چه خبر؟ )( سلامتی )( نه منظورم از دائجونگ چه خبر؟ وقتی بچه بودم به اونجا رفتم خیلی زیبا و هیجان انگیز بود اون تونل مخفی باغ اقای مارس اه هنوز باغچه کوچکش رو یادمه چه قدر روش حساس بود)( اره هنوزم اونجوریه یه هفته پیش به علت اینکه یکی اشتباهی به طرف باغچه اش سنگ پرت کرد ازش شکایت کرد )صدای خنده هر دومون بلند شد( راستی تو یه خواهرم داشتی نه؟ جون کیونگ؟ )( اره چطور؟)( هیچی فقط خواستم ببینم حالش خوبه یا نه! )( خب اون دو سه روز دیگه به اینجا میاد اون موقع میبینیش)( چی؟ ) با فریاد سوجون از حرکت ایستادیم با تعجب به من نگاه میکرد پرسیدم( چی شد خوبی؟)( اره فقط تعجب کردم اصلا هیچی بیا فقط بریم مدرسه و تورو به دوستام معرفی کنم مطمعنم که ازت خوششون میاد)( باشه) و مثل بچه ها با پرش به سمت مدرسه رفتیم
( خب اینم از مدرسه مون اوه اونا مین هیون و سو هیوکن عه یون رو نمی بینم( شما تو اکیپتون دختر هم دارید؟ ) ( خب اون خواهر سو هیوکه بچه ی خوبیه)( خب باشه راستی ما هم کلاسیم؟ )( نمی دونم راستش امیدوارم پیش هم باشیم باید باهات فیزیک و ریاضی کار کنم تا از درس ها عقب نمونی! )( سلام سوجون خوبی؟ اوه راستی ایشون کین؟ )( هیونجین پسر خالمه خیلی خوبه مطمعنم باهم اکیپ بهتری میسازیم لطفا باهاش اشنا شین)( سلام من سو هیوکم از اشناییت خوشوقتم )( منم مین هیونم امیدوارم باهم دوستای خوبی بشیم راستش سوجون ازت تعریف میکرد بی صبرانه منتظر بود تورو با ما اشنا کنه)( منم همینطور واقعا؟ )( خجالتم ندین هیجان زده بودم حالا اینا به کنار بریم کلاس ) با اکیپ جدیدم به سمت در مدرسه حرکت کردیم سو هیوک و مین هیون به سمت کلاس رفتن و من و سوجون به سمت دفتر تا ببینیم که کلاس من کجاست بعد از دادن مشخصات فهمیدم که کلاس دو هستم و خوشبختانه تو کلاس سوجون اینا بودم داشتم وارد کلاس می شدم که دختری نفس زنان از من سبقت گرفت و وارد کلاس شد ( ببخشید دیر کردم ترافیک بود)( اما هنوز معلم نیومده که بخوای عذر خواهی کنی بیا بشین)( خوبه ) دختری استخوانی و قدی متوسط داشت موهای خرمایی ،چشمانی درشت قهوه ای سوخته لب هایی کوچک و پر صورتی زیبا داشت ارام دم گوش سوجون پرسیدم( اون دختره کیه؟ میشناسیش؟) ( اوهوم اون یونه خواهر سوهیوک) پس خواهرش این بود خب انتظارش رو داشتم خواهرش زیبا باشه خودش پسری خوشتیپ و خوش قیافه ایی بود در همین فکر ها بودم که صدایی نظر مرا به خودش جلب کرد ( هیونجین بودی نه؟ )( اره تو هم مین هیون؟؟؟ )( اره راستش دوست داشتم باهات بیشتر اشنا شم دروغ چرا بنظر پسر خوبی هستی از اونجایی که فامیل سوجونی و ازت مطمعنه بهت اعتماد دارم) ( ممنون منم میخوام بیشتر باهات اشنا شم پس بیا امروز باهم بریم یه جایی مثلا کافه یا سینما؟ )( باشه ولی این شبیه یه قرار نیست؟ ) هر دو خندیدیم به این قسمتش دقت نکرده بودم داشتیم برای بیرون رفتن برای بیشتر اشنا شدن باهم برنامه میچیدیم که سرو کله سوهیوک پیدا شد( هی شما اینجایید؟ مدیر همه رو تو حیاط جمع کرده مثل اینکه قرار یه چیز مهم بگه هر کی نیاد منفی میخوره )هر سه به سمت پله ها دویدیم و طوری از پله ها پایین میرفتیم که انگار پرواز می کردیم تو راه رفتن به حیاط مین هیون زودتر رفت تا برایمان جا بگیرد{ مثل همیشه یک نفر باید از قبل جا بگیره😂🗿 } تو این فاصله سوهیوک سوالی ازم پرسید که ذهنم را درگیر کرد( طبق گفته های سوجون تو باید یه خواهرم داشته باشی نه؟ ) و با نگرانی سوال دیگری پرسید( نکنه خواهرت به اینجا نمیاد؟ میاد دیگه؟ اخه سوجون...)( سوجون چی شده؟)( هیچی همینطوری از دهنم پرید) نخواستم موضوع را ادامه دهم ولی این باعث نشد به سوجون مشکوک نشوم..
خب کم بود میدونم ولی اگه حمایت بشه بیشتر میزارم داستانش هم مدرسه ای عاشقانه اس و معمایی خیلی قشنگه 😃☘️
ممنون 🗿💓💫
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
راستی اگه اسمی به نام چی یول تو داستان دیدید همون هیونجینه 😅
خیلی گشنگههههههههه
ممنون😃💛💛💛💛💛