5 اسلاید صحیح/غلط توسط: TUX انتشار: 2 سال پیش 295 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام! ابه پارت ۱ رمان جدیدم خوش اومدید!امیدوارم دوست داشته باشید!
بالارو بخون✨️💜بریم شروع
-نه اون باید ازین جا بره!×اون مال اینجاست!-مال اینجا باشه یا نه اجازه ی موندنو نداره!!!!×نهههههه]بازم همون کابوس همیشگی...از خواب بیدار شدم...خودمو جلوی اینه دیدم...هرروز اشفته تر از دیروز..شونه ای به موهایم کشیدم...بی حوصله دست و صورتی شستم...هم اتاقی هایم هنوز خواب بودن...به بیرون رفتم مادام فلارا امروز مثل هر روز عصبانی بود وقتی من رو با قیافه ای داغونی دید اخمی کرد و به سمتم اومد گوش هایم را گرفت و دهنش را سمتش برد و گفت=یکم به خودت برس بچه!نمیبینی امروز مهمون داریم؟یعنی نباید خدمتکارای ما یکم مرتب باشن؟)از اینکه واژه ی خدمتکار رو استفاده کرد اخمی بر روی پیشانی ام نشست .به اتاق برگشتم با تلاش های فراوان موهایم را مرتب کردم ولی صورتم از جای کبودی پر بود...از لکه هایی که نمیدونستم چین...ولی کاریشون نمیشد کرد..همه ی بچه ها یطوری بهم نگاه میکنن که انگار متفاوتم که البته باید بگم هستم...!
لباسی نسبتا کهنه پوشیدم ازون بهتر نداضتم!نمیدونم مادام فلارا چرا توقع داشت من مرتب بنظر بیام!اخه چجوری؟!به هر حال الان دیگه تقریبا همه ی هم اتاقی هایم یا به قول مادام فلارا همه ی خدمتکار ها بیدار شده بودند.همه اماده شدیم و به بیرون رفتیم..تا حالا نتونسته بودم با هیچ کدومشون حرف بزنم یا ارتباط برقرار کنم...ولی خیلی دلم میخواست!مادام فلارا با دیدن من اخم بین دو ابروش بیشتر شد گفت=این چه لباسیه؟؟)گفتم=ندارم!)گفت=این چه صورتیه؟؟)چیزی نگفتم...به سمتم امد دستم را کشید و در انباری حبسم کرد و گفت=تا مهمان ها نرفتند همین جا میمانی!
بگذارید از کودکی ام بگویم..اخه مگه من کودکی هم داشتم...بجز وحشت و ترس و غم...بجز طرد شدگی چیز دیگری هم بود؟من الان ۱۴ ساله بودم ادمی ۱۴ ساله که یه خاطره ی خوب از کودکیش نداره....من از ۸ سالگی اینجا کار میکنم...خانوادم...یعنی بهتر بگم پدرم از من بدش میامد...ولی بر خلاف اون مادرم من رو خیلی دوست داشت ولی پدرم یک شب منو در اینجا گذاشت و رفت ازون به بعد نه فهمیدم کجاررفت نه خبری از مامان داشتم..من بیماری های زیادی داشتم...بر اثر ترس و استرس مداوم...صورتم پر از لکه سوختگی....لکه کبودی!من طرد شدم متوجه میشید؟؟قطعا نه...طرد شدن یه مفهوم خیلی دردناکه...یه مفهوم خیلی سخت...شما قطعا توانایی فهمیدن این کلمه رو ندارید پس شما خیلی خوش شانس هستید!!
مهمانی تمام شده بود یکی از خدمتکار ها که هم سن و سال خودم بود در انباری رو باز کردم و گفت=مهمونی تموم شده...مادام فلارا ..گفت بیای د کمک کنی)اون کلی بود کلی برخلاف بقیه بامن بهتر بود..تعجب کردم..میدونید از چی؟ازینکه کلی دستش را به سمتم دراز کرد که بلند شم!!دستش را با شک گرفتم....پرتم نکرد!!!واقعا بلندم کرد..لبخندی روی لبم نشست!اروم گفتم=ممنون!)رفت بیرون و بعد از ۲ دقیقه منم رفتم...
5 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
24 لایک
مرسی که برای ما قصه مینویسيد❤️💜🧡🖤💛🤍💚🤎💙💕💖💗💓💞💝
بوس به کلت
یجوری از طرد شدن تعریف کردی یه لحظه فکر کردم خودتی:")
نوووو😂🥲
واو عالی
مرسی😃💜💜
وای چقد خوب بود
مرسی