پارت 9 ناظر پلیز منتشر:)♡
تو خیابونای شلوغ لندن قدم میزدم بارون نم نم میبارید داخل کافه روی صندلی نشستم و یه قهوه تلخ خوردم کمی اطراف و نگاه کردم چشمم به پسری خورد یه گوشه نشسته بود و سیگاری تو دستش بود دود اطرافشو پر کرده بود کمی توجه کردم متیو؟ بلند شدم و رفتم سمتش دود ها رو با دست کنار زدم و روبه روش نشستم متیو : سلام ایزابل : از کِی سیگار میکشی؟ متیو : مگه مهمه تو اینجا چکار میکنی؟ ایزابل : تو خونه خسته شدم یکم اومدم هوایی بخورم خوبی؟ متیو : آره عالیم! ایزابل : مطمئنی؟ متیو : من هیچ حرفی رو با شک نمیزنم همیشه مطمئنم! ایزابل : اوکی متیو : تو خوبی؟ ایزابل : بد نیستم دراکو هنوز باهام حرف نمیزنه واسه شام از اتاقش بیرون نمیاد خیلی وقته ندیدمش عجیبه که کسی بهت نزدیک باشه ولی نتونی ببینیش و دلت واسش تنگ شه نه؟ متیو : آره از رو صندلی بلند شدم و رو به ایزابل لبخندی زدم و دستمو سمتش گرفتم میخوای یکم قدم بزنیم؟ ایزابل : دستمو توی دستش گذاشتم....پا به پاش قدم میزدم باد ملایمی می وزید کنار دریاچه افراد کمی غیر از ما بود متیو چیزی نمیگفت و فقط به زمین خیره شده بود و تو فکر بود میدونستم حالش خوب نیست ولی چرا؟ متیو : چیزی در مورد گردنبند ایزابلا شنیدی؟ ایزابل : همونی که از یاقوت سبزه؟ متیو : آره ایزابل : من خب...آره میدونم اون گردنبند مال منه! متیو : نفس عمیقی کشیدم و دود سیگار و به هوا فرستادم چی در موردش میدونی؟ ایزابل : از وقتی خودمو شناختم اون گردنبند گردنم بوده متیو : هنوزم هست؟ ایزابل : آره ولی چون جلب توجه میکنه گردنم نمیندازمش متیو : نگاهمو ازش گرفتم و قدم هامو آروم تر کردم رسیده بودیم تو یه کوچه هوا تاریک شده بود و ستاره ها چشمک می زدن ماه از همیشه درخشان تر بود ایزابل : داره دیر میشه باید برگردم متیو : میرسونمت یه ماشین گرفتم ایزابل : رانندگی بلدی؟ متیو : دست فرمونم عالیه به یه ماشین اشاره کردم ایزابل : متیو به یه بنز مشکی اشاره کرد رفتم سمتش و نشستم صندلی جلو متیو : خب چطوره؟ ایزابل : باحاله متیو دستشو روی فرمون گذاشت و پاشو روی گاز فشرد هر لحظه سرعت ماشین بیشتر میشد متیو انقد تند نرو متیو : رانندگی با سرعتش خفنه ایزابل : نه سرعت انقد زیاد متیو : نترس حواسم هست...
جلوی عمارت بزرگ مالفوی بودیم از ماشین پیاده شدم ممنون متیو ! متیو : خدافظ ایزابل : ماشین متیو با سرعت از دیدم محو شد رفتم سمت در و دستمو کوبیدم در باز شد و رفتم داخل نارسیسا : عزیزم کجا بودی؟ ایزابل : یکم دور زدم لوسیوس : انقد زیاد نرو بیرون ایزابل : چرا؟ لوسیوس : اون بیرون جای امنی نیست ایزابل : از پله ها رفتم بالا و وارد اتاق خودم شدم لباسمو با یه تیشرت مشکی و شلوار مشکی عوض کردم از اتاق خارج شدم چشمم به اتاق دراکو خورد کاش میتونستم ببینمش با قدم های آروم رفتم سمت اتاقش پشت در ایستاده بودم قلبم تند تند می تپید دستمو روی دستگیره گذاشتم و آروم رفتم داخل دراکو کنار پنجره وایستاده بود و غرق تماشای بیرون بود رفتم سمتش مثل اینکه متوجه اومدنم نشده بود نزدیکش شدم سرمو روی شونش گذاشتم و بغ..ل..ش کردم اشکی از روی گونم سر خورد سمتم برنگشت دراکو : صدای باز شدن در اومد و کسی اومد داخل از بوی عطرش شناختمش اومد سمتم و بهم نزدیک شد سرش روی شونم بود سمتش برگشتم و تو چشماش خیره شدم چشماش غرق اشک و غم بود دلم واسش خیلی تنگ شده بود آروم بهش نزدیک شدم به چشماش نزدیک تر میشدم نفسم توی سینم حبس شده بود ایزابل : قلبم به تپش افتاده بود یکم ازش دور شدم دستمو روی لبم کشیدم دراکو : چرا تا الان...نیومدی؟ تا کی فقط با فکرت زندگی کنم؟ دلم واست تنگ شده بود ایزابل : منم..... چرا اینجوری میکنی؟ چرا خودتو تو اتاق حبس کردی؟ چرا نمیتونم ببینمت؟ دراکو : دوسِت دارم خیلی وقته ایزابل : چرا...زودتر بهم نگفتی؟ دراکو : الان دیره؟ ایزابل : نه...ولی نمیخواستم به خاطر من حالت بد بشه دراکو : من خوبم...تا وقتی تو بخندی...تا وقتی کنارم باشی حالم خوبه!....
پشت میز نشسته بودیم تنها صدایی که به گوش میخورد برخورد چنگال با بشقاب بود لوسیوس : پس بالاخره از اتاقت اومدی بیرون نارسیسا : حالت خوبه؟ دراکو : نگاهم به ایزابل افتاد آره خوبم...ایزابل : فکرم درگیر دراکو بود از رو صندلی بلند شدم من گشنم نیست دیگه ممنون...خیلی...خوشمزه بود از پله ها بالا رفتم و داخل اتاق رفتم رو تخت نشستم لبخندی روی لبم نشسته بود الان فهمیدم احساسی که به دراکو دارم چیه من خیلی وقته دوسش دارم! صدای در اومد بیا داخل....دراکو : خوبی؟ ایزابل : آره...بیا تو دراکو : رفتم داخل و در و بستم چشمم به میز اتاقش افتاد یه نقاشی روی میز بود برش داشتم این من نیستم؟ ایزابل : چی....خب آره تویی من هروقت فکرم درگیر چیزی باشه همون و نقاشی میکنم دراکو : قشنگه...کِی اینو کشیدی؟ ایزابل : دیروز راستی میدونی امسال دیگه سال آخر هاگوارتزه دلم واسه همه چیز تنگ میشه دراکو : منم روز اولی که رفتیم و یادته؟ چقدر ذوق داشتی که بالاخره اومدی هاگوارتز ایزابل : لبخند غمگینی زدم انگار همین دیروز بود از پله ها دویدم پایین و لحظه شماری میکردم برم هاگوارتز ولی هاگوارتز سرنوشت بعضیا رو تغییر داد چه تلخ چه شیرین و نمیدونم ولی خیلی چیزا تغییر کرد مثل دوستی تو و متیو! دراکو : این دوستی از اول اشتباه بود دیگه بهش فکر نکن ایزابل : ولی اون موقع شما تنها دوستای همدیگه بودین دراکو : اینا مال اون موقع بود دیگه یادم ننداز ایزابل : الان خودت فراموش کردی؟ همه چیو؟ دراکو : نه ولی...باید سعی کنم باهاش کنار بیام اینکه دیگه نباید متیو رو به چشم یه دوست ببینم!...........روز به روز به پایان تعطیلات نزدیک تر میشدیم هوا سرد شده بود برف همه جا رو سفید پوش کرده بود همه جا یخ بسته بود ولی خیلی چیزا از سرد و یخی رو به گرما می رفتن مثل احساسات دراکو
چمدونم و بسته بودم و یه هودی سفید با شلوار جین پوشیدم از اتاق خارج شدم دراکو اومد سمتم و کنارم ایستاد از پله ها رفتیم پایین نارسیسا خانم پایین پله ها ایستاده بود و چشماش از گریه خیس بود رفتم سمتش و لبخندی زدم گریه نکنید بازم یه ساله مثل همه سال های دیگه نارسیسا : یاد روز اولی افتادم که رفتید هاگوارتز دراکو : منم دقیقا همین حس و دارم نارسیسا : مراقب ایزابل و خودت باش دراکو : حتی بیشتر از خودم هواشو دارم مراقبشم!....
ناظر عزیز لطفا لطفا منتشر کن رد نشه خواهش میکنم:)☺💚تنک:) لایک و کامنت فراموش نشه:)♡♡
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
پرفکت..محشر..ولیبچممتیو🥺
تنککک بیب💚هومم☺
سلام خیلی عالی بود مشکل ،داستانت اینه که خیلی زود سال ها رو گذراندی باید یکم بیشتر سال ها رو طولانی میگردی مثلا هر ۳ پارت یک سال .
سلام تنک لاو ، آخه تو سال چهارم تا ششم اتفاقی نیوفتاد واسه همین زمان و بردم جلو فقط دو سال زمان رفت چون اون موقع اواخر سال چهارم بود اوکی بازم ممنون بابت نظرت لیدی💚😊♥
بد نبود
عالی بود
تنک لیدی💚♥
واقعا عالی بود 🙃💜
مرسییی لیدی🌙🌻
مایل ب بک؟
فالویی لاوم:)💙