
ناظرررررر هیچی نداره ب خداااا😭😭😭😭😭💔💔💔💔💔💔
&فردا در فرودگاه& Adrrian💚: ساعت ۳ بعدازظهر بود و من برای نیم ساعت دیگه به سمت نیویورک پرواز داشتم.. استرس عجیبی همهی وجود رو فرا گرفته بود و تمام تلاشم رو میکردم که جلوی لرزش دست و پاهام رو بگیرم.. میدونستم که نینو دروغ گفته و مرینت هنوزم نیویورکه، ولی یجورایی حس میکردم حتما باید به این سفر برم.. نمیدونم، یه چیزی شبیه حس ششم بود.. یه حس مزخرف که داشت مجبورم میکرد پا بذارم به شهری که اولین و آخرین امید زندگیم رو ازم گرفت.. (تا دیروز ک مری موش فسقلی موذی بود حالا شد امید زندگیت😐💔😂) گابریل: خب آدرین متوجه شدی؟ / انگار که تازه به خودم اومده باشم چند بار سرمو چرخوندم و با تعجب پرسیدم: چیرو؟ / گابریل: پس واسه دیوار حرف میزدم؟ / آدرین: شرمنده حواسم پرت شد / گابریل: گفتم وقتی رسیدی اونجا میتونی بری هتل.. کارت ۴-۳ روز بیشتر طول نمیکشه.. فقط چندتا آگهی تبلیغاتیه که باید تو نیویورک پخش کنی واسه برند شرکتمون.. فهمیدی؟ / آدرین: بله پدر.. ممنون / امیلی: خیلی مراقب خودت باش پسرم / بغلش کردم و زیر لب کلمهی چشم رو زمزمه کردم.. *مسافرین پرواز ۲۴۰ به مقصد نیویورک لطفا هرچه سریعتر... * آدرین: خب دیگه من باید برم.. دوستتون دارم.. فعلا خداحافظ / امیلی(با احساس): به امید دیدار عسلم😭 / گابریل(خشک و بی احساس): مراقب خودش باش😐 & سر جام نشستم و کمربندم رو بستم.. یه نفس عمیق کشیدم و سعی کردم خودمو آروم کنم.. از پنجره بیرون رو نگاه کردم.. اون روز لعنتی که توی همین باند دنبال مرینت دویدم ولی.. سعی کردم به پروازی که اون روز با مرینت داشتم فکر نکنم.. ولی تقریبا غیر ممکن بود(سفر مرینت و آدرین به لندن برای پیدا کردن تام و سابین) چی میشد اگه این هواپیمای لعنتی سقوط میکرد و همهی این دردای لعنتیم تموم میشدن؟ یا یه نفر هواپیما رو میدزدید و از بین این مسافرا فقط منو به عنوان گروگان میکشت.. هم قهرمانانه میمردم هم راحت میشدم.. (چه ایده جالبی، راجبش فک میکنم😐😂) کاش فقط رها میشدم از این همه درد توی استخوان ها و رگ هام.. دردی که ۴ ساله با تمام وجود تو تکتک سلول هام احساسش میکنم.. مرینت.. اسمی که خیلی وقتا باعث میشه حتی اسم خودمم یادم بره.. عشقی که تا وقتی داشتمش باورش نکردم، اما به محض اینکه از دستش دادم فهمیدم چه نگین درخشانی بوده.. مرینت، دختری که بیشتر از هرچیزی بهش فکر میکردم.. احساس گناه میکردم.. احساس پوچی، حس اینکه بی ارزشم و برای هیچکس اهمیتی ندارم.. دلم میخواست تنها باشم ولی همه فکر میکردن فیلم بازی میکنم.. فکر کردن میخوام جلب ترحم کنم، ولی هیچکس نفهمید که من فقط درد داشتم.. یه درد بزرگ! دردی که هیچکس درکش نمیکرد و منم از کسی کمک نمیخواستم.. تنها چیزی که میخواستم این بود که بهم تهمت نزنن و قضاوتم نکنن.. راحتم بزارن و دست از سرم بردارن اما هیچکس نفهمید.. قطره اشکی که ناخودآگاه از چشمام جاری شده بود پاک کردم..
Marrinet❤: الان ساعت ۳ بعدازظهره و امشب ساعت ۸ با استفان تو کافه قرار دارم و اصلا حال و حوصله رفتن ندارم (مطمئنی نمیخوای بری؟ واست یه سورپرایز آماده کردما😂) ترجیح میدم خونه بمونم ولی خب متاسفانه نمیشه.. چون بهش قول دادم که برم.. راستش کمکم دارم تو این فکر میوفتم که باهاش بهم بزنم، این عذاب وجدان لعنتی حتی یه لحظهام دست از سرم برنمیداره و داره رسما دیوونم میکنه💔 شایدم همین امشب تو کافه بهش بگم که دیگه نمیخوام باهاش باشم.. و دیگه دوسش ندارم؛ درست مثل کار بیرحمانهای که با آدرین کردم و باعث شدم آسم بگیره.. دارم یه تصمیم میگیرم.. یه تصمیم مهم؛ قصد دارم این زندگی کوفتی که هر روزش برام شکنجست تموم کنم.. میخوام از این دنیا خلاص بشم.. و به زودی این تصمیم رو عملی میکنم.. راستش، راستش من فقط یکم زمان نیاز دارم تا با همهی چیزایی که دارم خداحافظی کنم! (بچه ها حلال کنید دیگه تحمل نوشتن ندارم، اجازه بدید برم سر اصل مطلب. دیگه طاقت جداییشون رو ندارم😭) &&ساعت ۷:۳۰ شب در نیویورک&& Adrrian💚: بعد از یه پرواز خسته کننده با کلی تاخیر و مشکل و بدبختی بالاخره به نیویورک رسیدم.. تو راه انقدر بیقراری کرده بودم که اعصاب همه خورد شده بود، نمیتونستم سر جام بشینم چون استرس زیادی داشتم و حالم اصلا خوب نبود.. چندبار هم نفسم گرفت و از اسپری استفاده کردم.. به هر حال، چون وسیلهی خاصی نداشتم، ساکی با خودم نیاورده بودم و فقط کولهام رو برداشتم و خسته و بیحال از فرودگاه خارج شدم.. یه نفس عمیق کشیدم و اطرافم رو برانداز کردم.. هوا تقریبا تاریک شده بود.. نیاز به خواب و استراحت داشتم پس با نگاهم دنبال یه تاکسی میگشتم که منو تا هتل برسونه.. به طرف تاکسی های فرودگاه حرکت کردم.. داشتن قهوه میخوردن و دور هم گپ میزدن و منتظر مسافر بودن.. دست گذاشتم رو شونهی یکیشون و سعی کردم لبخند بزنم.. آدرین: ببخشید آقا، میخوام برم هتل، منو میرسونید؟ / راننده: البته، کدوم هتل میرید؟ / آدرین: هتل فلان(چیه خب مگه من نیویورک رفتم که اسم هتلاشو بدونم😐😂) راننده: بله سوار شید.. میشه ۱۰۰ دلار / اومدم با تعجب بپرسم ۱۰۰ دلاااارررر که دیدم حسش نیست.. سری تکون دادم و سوار ماشین اون راننده شدم.. & Marrinet❤: تا کافهای که با استفان قرار داشتم راه زیادی نبود پس تصمیم گرفتم قدم بزنم و پیاده برم.. هوا تاریک شده بود و خیابون تقریبا خلوت بود (میدونید که تو نیویورک از ۸-۷ شب به بعد میترسن برن بیرون خیلی خطریه😂😐) ممکن بود هر اتفاقی بیوفته.. یه دختر تک و تنها این موقع تو تاریکی اونم توی نیویورک! جایی که مردمش میترسن راحت توش قدم بزنن.. ولی خب من دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم.. شایدم برای همین پیاده اومدم.. که تموم کنم این زندگی رو.. که تصمیمم عملی بشه.. که بمیرم! تصویر چهره آدرین، لوکا و استفان تو یه لحظه از جلوی چشمام رد شد.. ۳ تاشون به خاطر من بدبخت شده بودن.. به علاوه عموم که خب.. با دستای خودم کشتمش..! بیشتر از همه برای آدرین بود.. کسی که جونم، خانوادم، سلامتیم و زندگی راحتم رو کاملا مدیونشم.. کسی که همه چیزشو گذاشت کنار فقط برای اینکه به من کمک کنه.. این چیزیه که باید برام ارزش داشته باشه ولی من خیلی راحت ترکش کردم.. میتونستم حداقل تو این مدت بهش یه زنگ بزنم یا حتی پیام بدم تا حالشو بپرسم، ولی من حتی اینکارم نکردم.. من رهاش کردم، و تاوانش این شد که حتی یه شب آروم نخوابم..! (واااای دیگه نمیتونمممم😂😭)
Adrrian💚: تو ماشین نشسته بودم و تو حال خودم بودم و تو افکار خودم غرق شده بودم.. از پنجره بیرون رو نگاه میکردم.. خلوت و تاریک.. اگه لامپ مغازه ها و نور ضعیف چراغهای شهری نبود شهر تو تاریکی مطلق فرو میرفت.. سکوتی که حکم فرما بود و من دقیقا نمیدونستم این آزار دهندست یا آرامشبخشه! آرنجم روی در ماشین بود و چونم رو به مچم تکیه دادم بودم و در تلاش بودم از خستگی و بیحالی خوابم نبره که یه برخورد محکم احساس کردم و محکم به داشبورد برخورد کردم.. آخ آرومی گفتم و سرمو بالا آوردم تا دنبال منبع این برخورد بگردم.. تاکسی که سوارش بودم با ماشین جلوییش تصادف کرده بود.. هوفف بازم دردسر.. راننده: ای خاک تو سر اونی به تو گواهی نامه داده ¢$€£ بی سومان(برعکس) پدر🐕 بی فرش(برعکس) / با عصبانیت و خشم خیلی زیاد کمربندشو باز کرد، دستی رو کشید و خواست پیاده شه که صداش کردم: آقا پس تکلیف من چی میشه؟ / راننده: من چه میدونم زده ماشینمو داغون کرده توهم بتمرگ تا بیام دیگه اههه / و پیاده شد و درو محکم کوبید.. اخم غلیظی کردم و یه لحظه تصمیم گرفتم بابت بیاحترامیش پدرشو دربیارم اما خیلی زود پشیمون شدم.. یه ۱۰۰ دلاری از جیبم درآوردم، روی داشبورد گذاشتم و بی اعتنا پیاده شدم (میبینید پسرم چقدررر حلال و حروم حالیشه😌😂) البته با هتل ۱ کیلومتری فاصله داشتم ولی ترجیح دادم پیاده برم تا اینکه صبر کنم همو تیکهتیکه کنن.. شروع کردم قدم زدن و از دعوایی که بین راننده تاکسی و راننده ماشین جلوییش درست شده بود فاصله گرفتم.. ساعتمو نگاه کردم *۷:۴۵* نیویورک این ساعتا خیلی خطرناکه.. حتی برای منی که پسرم.. اما خب من که چیزی برای از دست دادن ندارم، به علاوه من یه پلیسم از چی باید بترسم.. قدم های محکمتر و سریعتری برداشتم تا زودتر به هتل برسم.. کولم رو صاف کردم که از روی شونم نیفته.. راستی داشت یادم میرفت، نینو هم هنوز با من قهره.. البته کاملا حق داره خب.. وقتی برگردم پاریس باید حسابی از دلش دربیارم.. شاید خوب باشه براش یه سوغاتی بخرم.. یه هدیه یا همچین چیزی.. نمیدونم.. به هر حال من اشتباه کردم پس باید عذرخواهی کنم.. بعدشم ترتیب یه مهمونی میدم و همهی بچه هارو جمع میکنم که دور هم حال کنیم.. شاید وقتشه یکم تو زندگیم تغییر ایجاد کنم.. شاید باعث بشه همه چیزو فراموش کنم و از نو شروع کنم.. (دارم ذوق مرگ میشم بچه هاااا😂)
Marrinet❤: تو افکارم غرق بودم و فاصلم با کافه کمتر از ۱۰۰ متر بود که یه ماشین پر سر و صدا که صدای ضبطش گوش فلک رو کر میکرد جلوم ترمز زد.. خواستم بی اعتنا به راهم ادامه بدم و توجهی بهشون نکنم اما ۴ تا پسر جوون مثل فِشَنگ از تو ماشین پریدن بیرون و دورمو گرفتن.. با بیخیالی نگاهی بهشون کردم و از حالت وایسادنشون و لباسایی که پوشیده بودن تقریبا خندم گرفت.. مرینت: میتونم کمکتون کنم؟ (عجب خریه😐😂) پسر ۱(با حالت لاتی خوانده شود): اره معلومه که میتونی بیب! / پسر ۲: فقط کافیه باهامون بیای / پسر۳: ما امشب یه پارتی داریم که فقط یه دختر خوشگل و ینروه(برعکس) مثل تو کم داره کوچولو / پسر ۴: تشریف نمیارید مادمازل؟ / با بهت زدگی نگاهشون کردم.. خدایا حالا همون آرزویی که نباید برآورده کنی رو برآورده میکنی؟؟ اصلا من یه چیزی گفتم تو دقیقا باید چهار تا لتاق و زواجتم(برعکس) رو بفرستی سراغم؟ یکیشون با یه لبخند چندش طرفم اومد و دستمو گرفت و محکم کشید.. یکی دیگشونم کیفمو گرفت و تلاش کرد منو سمت ماشین ببره.. ابرویی بالا انداختم و با اخم جیغی کشیدم و سعی کردم از دستشون فرار کنم اما یجورایی شدنی نبود.. محکم منو میکشیدن طرف ماشین.. تقلا کردم و سرمو به طرفین چرخوندم.. پاهامو ثابت روی زمین نگه داشتم و سعی کردم با سر و صدا از یکی کمک بخوام.. بالاخره یه نفر باید صدامو بشنوه یا نه؟ دلم میخواست همچین با لگد بزنم تو دهنشون که جدشون بیاد جلو چشماشون ولی خب خیلی وقت بود از مهارت های رزمیم استفاده نکرده بودم و همش یادم رفته بود! یجورایی دیگه نیرویی برای بالا پایین پریدن، لگد و مشت زدن نداشتم.. فقط تقلا میکردم فرار کنم، با اینکه خودمم میدونستم بی فایدست!
(تو این اسلاید اصلا پارازیت نمیندازم ک اذیت نشین ولی مودم اینه: جیغغغغغغغغغغغغغ😭😭) Adrrian💚: خلاصه داشتم قدم میزدم و فکر میکردم و طبق معمول خودمو سرزنش میکردم که متوجه شدم حدود ۳۰۰ متر جلوتر، چند تا پسر مزاحم یه دختر شدن و میخوان به زور سوار ماشینش کنن.. و اون دختر داره تلاش میکنه از دستشون فرار کنه.. اطراف رو برانداز کردم و بادیدن اینکه هیچکس اون دور و بر نیست بدون اینکه به عواقب کارم فکر کنم یا براش از خودم دلیل بخوام با تمام سرعت دویدم طرفشون.. به هر حال انسانیت هنوز کامل نمرده که، من باید کمکش کنم.. به علاوه یه پلیس هرجا باشه پلیسه و وظیفش کمک به مردمه.. پس منم باید اینکارو بکنم.. Martinet❤: آخرین تلاش هامو برای فرار کردم و کلی جیغ کشیدم، درست لحظهای که فاصلم تا ماشین لعنتیشون خیلی کم بود و تقریبا داشتن سوارم میکردن یهو یکی عین گربه پرید وسط کار و با لگد محکمی یکی از پسرایی که منو گرفته بود چند متر پرت کرد اون طرفتر.. ناشناس: پدر🐕ا شما خودتون ناموس ندارین؟؟ و با مشت و لگد افتاد به جونشون.. وقتی از چنگ اون دوتا پسر رها شدم به شدت نفس نفس میزدم و روی زمین افتادم.. نفس عمیقی کشیدم و بی توجه به پسرا شروع کردم تکوندن لباس هام.. اون پسری که ظاهره اومده بود کمکم حسابی همشونو کتک زد و هولشون داد طرف ماشین.. کیفمو ازشون گرفت؛ و اون ها هم ترسیدن و به خیال اینکه آشنای منه سریع سوار ماشین شدن و در رفتن.. در واقع دمشون رو گذاشتن رو کولشون.. ترجیحم بر این بود که حتی از اون پسر تشکر هم نکنم ولی این دیگه زیادی بی ادبانه بود.. اون جونمو نجات داده و من بهش مدیونم.. پس سررجام نشستم و نگاهی بهش نکردم.. اون پسر چند قدم هم دنبالشون دویید ولی بعد که دید رفتن بیخیال قضیه شد.. زیر لب فحش نصفهای رو زمزمه کرد و قبل از کامل کردنش زبونشو گاز گرفت.. وقتی طرف من برگشت سرش پایین بود و داشت لباس هاشو میتکوند.. کیفم دستش بود.. رنگ موهاش، هیکل و قدش به شدت برام آشنا بود.. نزدیکم شد و همونطور که سرشو بالا میاورد و کیفمو به طرفم میگرفت گفت: شما حالتون خو.. ولی با دیدن صورتم خشکش زد.. البته حسمون کاملا مشترک بود چون منم خشکم زد.. بی اراده از جام بلند شدم و با نگاهی که از خوشحالی برق میزد خیره شدم به چشمای سبز رنگ و پوست سفیدش.. موهای طلاییش.. خدای من! اونم با قیافهی به شدت بهتزده زل زده بود تو چشمام.. باورم نمیشد.. باور نمیکردم که خودش باشه.. دست و پام میلرزید و همهی بدنم لمس شده بود.. نمیتونستم قبول کنم که بعد از چهار سال..
ناخواسته و خیلی ضعیف زیر لب زمزمه کردم: آ.. آدرین / یه قدم به عقب برداشتم.. آدرین بود.. آره اون واقعا خودش بود.. اون عشق من بود! اون پسری بود که همهی زندگیم رو مدیونشم.. اون کسیه که دیوونهوار دیوونشم!! قدم دیگهای به عقب برداشتم.. اون که انگار کلا زبونش بند اومده بود مثل مجسمه وایساده بود و از جاش تکون نمیخورد.. بغض و ناباوری توی نگاهش رو به راحتی تشخیص میدادم.. عرق سرد پیشونیم رو تحت کنترل خودش درآورده بود.. بغض عجیبی سرتاسر وجودم رو فرا گرفت و گلوم رو به شدت فشار میداد.. چند قدم دیگههم به عقب برداشتم.. میخواستم همهی انرژیمو جمع کنم و خیلی بی دلیل با تمام توان فرار کنم، ولی راستش قلبم این اجازه رو بهم نمیداد.. تحمل دیدن صورتش رو نداشتم.. طاقت شنیدن صداش رو نداشتم.. اما از طرفی نمیتونستم و نمیخواستم که ترکش کنم.. دوباره! بی اراده بهش پشت کردم و شروع به دویدن کردم.. &Adrrian💚: باورم نمیشد که مرینت رو دیده بودم.. باور نمیکردم.. دلم میخواست محکم بغلش کنم و اشک بریزم اما بدجور خشکم زده بود.. نمیتونم حالم رو توصیف کنم.. مخلوط غم و شادی، بغض و نگرانی و تعجب و ذوق بیش از حد بود.. پاهام به لرزه دراومده بود.. کیفش ناخواسته از دستم افتاد و محتویات داخلش روی زمین ریخت.. وقتی واکنش عجیبش رو دیدم که قصد فرار کرد، بیشتر تعجب کردم.. وقتی شروع به دویدن کرد با صدایی وحشت زده که از ته چاه میومد صداش کردم: مرینت.. ولی حتی خودمم درست نشنیدم چی گفتم.. سعی کردم بدوم دنبالش اما پاهام یاریم نمیکردن.. همهی توانم رو جمع کردم که برم دنبالش.. میخواستم نگهش دارم و مطمئن بودم دلم نمیخواد از دستش بدم.. من نمیخواستم دوباره از دیدن اون چشما محروم بشم.. همینکه قدمی به طرفش برداشتم درد عجیبی رو توی پهلوم حس کردم که با صدای بلندی همراه شد.. مرینت که حدود ۷۰ متر ازم دور شده بود، وایساد و به طرفم برگشت تا دنبال منبع صدا بگرده.. با تردید به سمت چپم نگاه کردم که ظاهرا منبع صدا بود.. همون ماشین و همون پسرهای توش بودن.. پسر۴ که هفت تیری دستش بود با غرور: پسرهی یضوع.. مزاحم پررو.. حالا حالت جا میاد.. و خندهی بلندی کرد و گازشو گرفت رفت.. دستمو به طرف پهلوی چپم بردم که تا اون لحظه کاملا لمس و بیحس بود اما بعد درد وحشتناکی اون رو فرا گرفته بود.. با دیدن کف دست خونی و قرمز رنگم لبخند بی اعتنایی زدم و به مرینت که از دور با نگرانی بهم خیره شده بود نگاهی کردم؛ و بلافاصله از درد روی زمین افتادم..
مرینت با تمام سرعت مسیر رفته رو برگشت و شروع کرد دویدن طرف من.. بلند صدام کرد: آدریننن.. خیلی زود خودشو بهم رسوند و بدون توقف با شتاب کنارم زانو زد.. با چهرهای نگران و شوکه شده دستاشو دو طرف صورتم گذاشت صورتم گذاشت و در حالی که به شدت هول و عصبی بود نگاهش به محل خونی روی پهلوی چپم افتاد.. با دیدن جای تیر از قبل هم حالش بدتر شد و سریع زیر کتف و شونه هام رو گرفت و منو توی بغلش کشید.. با وجود درد و سوزش زیادی که داشتم اما بهترین لحظه عمرم بود.. بالاخره گرمای آغوشش رو بعد این همه مدت حس میکردم.. لبخند کم جون و پر دردی زدم و بهش نگاه کردم.. نه فقط درد تیری که خورده بودم.. درد جدایی.. دلتنگی و دوری.. درد اینکه بعد این همه مدت کنارش بودم.. مرینت: آدرینن.. آدریننن صدامو میشنوی؟؟ / آدرین: آر..هه.. مرینت & Marrinet❤: بالاخره اون بغض طلسم شدهی چهار ساله شکست.. با شنیدن صداش حجم عظیمی اشک از چشمام شروع به باریدن کرد.. بدنش رو محکم توی بغلم گرفتم و دستمو گذاشتم لای موهاش.. صورتشو روی شونه هام گذاشتم و موهاشو نوازش کردم، سرشو آروم بوسیدم و سعی کردم آرومش کنم.. مرینت: آدرین.. عزیزمم.. تو.. خوبی؟😭 / آدرین: مری..نت.. الان.. میفهمم.. آهه.. نینو.. چی.. کشیده.. این واقعا.. خیلی... خیلیی.. آهه.. درد.. داره.. / مرینت: نه نه من متاسفم.. آدرین منو ببخش.. آد.. آدرین!! کمک کمک... یکی کمک کنههههه.. اون تیر خورده.. کمککک😭 / با تمام وجود فشارش میدادم و تلاش میکردم اشک هامو کنترل کنم تا بتونم حرف بزنم و کمک بخوام.. باید نجاتش میدادم.. من نمیتونم بزارم اون بلایی سرش بیاد، نه نمیتونم! اگه الان این بلا سرش اومده فقط تقصیر منه.. آدرین: هعیی.. داره.. دردم.. میاد دختر.. لازم نیست.. انقدر.. فشارم بدی.. / شونه هاشو با دست چنگ آرومی زدم و سرمو لای گردنش فرو بردم.. نمیدونستم چیکار کنم.. نمیتونستم کاری کنم.. آروم زمزمه کردم: آدرین.. آروم باش.. لطفا.. آدرین..! / استفان و چند نفر دیگه که انگار صدای جیغ چند دقبقه پیشم رو شنیده بودن با نگرانی از کافه که فاصله زیادی با ما نداشت پریدن بیرون.. استفان که منو از دور شناخته بود با نگرانی به طرفم دوید و صدام کرد.. یکم آدرین رو از خودم فاصله دادم تا صورتش رو ببینم.. صورت درد کشیده و معصومش خیس اشک بود و اون لبخند همیشگی رو لبش بود.. صورت منم که از شدت گریه سرخ شده بود.. به زحمت دست خونی و کم جونش رو طرف صورتم آورد و گونه هام رو با نوک انگشت نوازش کرد.. استفان که بهم رسید با تعجب و نگرانی بالا سرم وایساد و نگاهی به آدرین انداخت که توی بغلم دراز کشیده بود و با لبخند صورتم رو نوازش میکرد.. استفان: هعی! اون دیگه کیه؟
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
پس خدانگهدار تا پایان امتحانات سخت و طاقت فرسای خرداد😭😂💔
سلام عشقای من؛ امیدوارم حالتون خوب باشه😃
اکثرا درجریان امتحانات خرداد هستین، به همین دلیلم خب راستش شرمندم که نمیتونم تا آخر خرداد بیام
سعیم رو میکنم گاهی سر بزنم اما قول نمیدم😔
پارت ۴۶ رو بازم میزارم بررسی ولی دیگه نمیدونم منتشر میشه یا نه😅💔
و منی که دارم از گریه جون میدم
😭😭😭😭😭😭😭
به ما گفته بودن تا ۲۵ بریم مدرسه
همه امتحان هامون رو دادیم یهو گفتن
باید تا ۱۰ خرداد برید مدرسه😐
دوباره از شنبه از ما امتحان میگیرن😭😑
اجووووو؟!
کوشی
منتشر شدددد
پیر شدم
منتشررررررر شددد
به جااااااااااااااااااااااان خودم اگه پارت بعدی رو زود ندی، یا جواب ندی چرا پارت بعد نمیاد، ۵تا از تستاتو گزارش میکنم😐🗿
منتشررررررر شدددددددد
جااااانم؟ دوماه پیش پارت داده؟ ابلفضللللل 😐 ️
منتشررر شد
درسته اصلااااااااا میراکلس نمی بینم و فقط دوتا قسمت دیدم ولییییییی....! چون با موضوع میراکلس فرق دارد... اوکی! عاشق رمانتممممممممم 😍😍😍😍😍😍😍 پارت بعدو نمیدی نه؟! اوکی... حملههههههههههه ️😂😐
منتشررر شد!!
نرضیه اگر پارت بعد رو تا فردا ندی هر چی دیدی از چشم خودت دیدی
منتشر شدددددد!!