پارت 8 ناظر پلیز منتشر:)♡
متیو : کمک ایزابل کردم و بردمش سمت اتاقش رو تخت نشست و چشماشو باز کرد خوبی؟ ایزابل : آ..آره تو چشماش خیره شدم چرا...چرا اون کارو کردی؟ متیو : کدوم کار؟ ایزابل : دستمو روی لبم کشیدم متیو : فراموشش کن! ایزابل : شوکه بهش نگاهی انداختم چیزی نگفت و از اتاق رفت بیرون رو تخت دراز کشیدم سرم بدجور درد میکرد به سقف خیره شدم و کم کم به خواب رفتم............. به ژوئن نزدیک می شدیم آفتاب ملایمی می تابید و گرمای وجودمو زیاد میکرد خیلی وقت بود با دراکو حرف نزده بودم هر وقت می دیدمش با نگاه سردی بهم خیره میشد و راهشو کج میکرد و تنهام میگذاشت! امروز برمیگردیم خونه یه سال دیگه هم تموم شد موندم دراکو که باهام حرف نمیزنه و بد رفتار میکنه میتونم برم عمارتش؟ رو تخت نشسته بودم و تو فکر بودم صدای در سکوت و شکست بیا داخل....در باز شد و دوباره با نگاه سرد و یخی دراکو رو به رو شدم قلبم به تپش افتاد اما پشت در وایستاده بود دراکو : چند دقیقه دیگه پایین می بینمت ایزابل : انتظار داری بیام خونتون؟ دراکو : اونجا خیلی وقته خونه تو بوده و هست! ایزابل : نگاهشو ازم گرفت و رفت و در و بست چمدون و توی دستم گرفتم و دنبال خودم کشیدم از پله ها رفتم پایین چشمم به متیو خورد دور وایستاده بود و بهم لبخندی زد اومد طرفم متیو : مراقب خودت باش دلم واست تنگ میشه ایزابل : فعلا واسه خدافظی زوده تو قطار می بینمت متیو : بهتره پیش دراکو نباشم تو این چند وقت حالش خیلی بده با هیچکس حرف نمیزنه و تو فکره یه درصدم فکر نکن دلم واسش میسوزه ولی یه زمانی تنها دوستم بود! ایزابل : نمیخوام به خاطر من دوستی تو و اون بهم بخوره متیو : این دوستی از اول اشتباه بود منو دراکو خیلی باهم فرق داریم ایزابل : خدافظ......
از هاگوارتز خارج شدم دراکو ایستاده بود و با پانسی حرف میزد رفتم سمتش پانسی : اومد...دراکو سمتم برگشت و سریع نگاهشو ازم گرفت و با لحن سردی گفت : بریم خدافظ پارکینسون ایزابل : دنبالش راه افتادم ایستگاه کینگزکراس شلوغ و پر از دود بود رفتیم داخل قطار و دنبال یه کوپه میگشتم یه کوپه دیدم خالی بود بیا دراکو : رفتم داخل کوپه و رو صندلی نشستم و سرمو به پنجره چسبوندم ایزابل : خوبی؟ دراکو : مگه مهمه؟ ایزابل : دراکو اینجوری نکن مگه چکار کردم؟ دراکو : میدونی اون شب وقتی فهمیدم باهاش رفتی مهمونی چه حالی بهم دست داد؟ میدونی چقد بهم ریختم؟ ایزابل : چرا؟ دراکو : نگاهمو از منظره بیرون گرفتم و به چشمای ایزابل چشم دوختم....من دوسِت داشتم! ولی هیچوقت درکم نکردی....هیچوقت نفهمیدی ایزابل : تعجب نکردم چون از رفتاراش و حرفایی که چند وقت پیش میزد احساسش و فهمیده بودم..... داشتی؟ دراکو : آره....تصمیم گرفتم هر چیزی که اذیتم میکنه رو فراموش کنم ولی هربار که چشمامو می بندم تو رو می بینم میفهمی؟ هر روز می بینمت چطور میتونم فراموشت کنم؟ ایزابل : هیچوقت فکر نمیکردم انقد بهم فکر کنه....فکر نمیکردم تا این حد دوسم داشته باشه هیچ حرفی واسه گفتن نداشتم..........+ نمیفهمی؟ من اون گردنبند و میخوام به قدرت بیشتری نیاز دارم × ولی من نمیتونم اونو واستون بیارم + باورم نمیشه پسر منی قرار بود موجب شی بهت افتخار کنم حالا حتی حرفمو گوش نمیدی همه چیز دست اون دختره اگه اون گردنبند مال من بشه قدرتمند ترین جادوگر تاریخ میشم × ولی من.... دوسش دارم + انقد از دوست داشتن حرف نزن کی به احساسات اهمیت میده؟ × به مامانم همینو میگفتی؟ + بسه!! صدای فریاد همه جا رو فرا گرفت اون گردنبند و واسم میاری. × چشم!
دراکو رفت سمت اتاقشو در و بست نارسیسا : عزیزم؟ دراکو حالش خوبه؟ ایزابل : زیاد نه....لوسیوس : شنیدم امتیاز های زیادی واسه اسلایترین جمع کردی نارسیسا : با کی دوست شدی؟ ایزابل : لونا لاوگود یه دختر باحاله....هری پاتر....متیو لوسیوس : پاتر؟ به چه حقی باهاش دوست شدی؟ ایزابل : مگه چکار کردم؟ نارسیسا : جدی با متیو دوست شدی؟ ایزابل : اهوم....دراکو : صدای حرفاشون توی گوشم می پیچید با هر بار اسم متیو نفرت و خشم وجودم بیشتر میشد صدای در اومد بله؟ در باز شد و پدرم اومد داخل لوسیوس : دراکو چی شده؟ دراکو : چیزی نشده لوسیوس : لرد سیاه گفت با متیو دعوات شده دراکو : حالا شد لرد سیاه؟ پوزخندی زدم پسر همین لرد سیاه شما حالمو اینجوری کرده! لوسیوس : متیو کاری کرده؟ دراکو : آره نباید با ایزابل دوست میشد....نباید اصلا منم می شناختمش لوسیوس : دراکو نگو که ایزابل و دراکو : سرمو انداختم پایین لوسیوس : متیو هم دوسش داره؟ دراکو : شاید خب دقیقا نمیدونم ولی تصمیم خودمو گرفتم ایزابل فقط دوست منه یه دوست معمولی!! لوسیوس : تصمیم درستی گرفتی دراکو : درست ولی سخت من یکم خستم پدر لوسیوس : باشه.....از کنارم بلند شد و از اتاق رفت بیرون..... ایزابل : نفس عمیقی کشیدم و به فضای اتاقم که هیچ تغییری نکرده بود خیره شدم رفتم پشت میز رو صندلی نشستم یه کاغذ برداشتم و مداد و توی دستم چرخوندم کمی فکر کردم نقاشی کشیدن همیشه منو از فکرایی که ذهنمو درگیر میکنه رها میکنه ولی تنها چیزی که تو فکرم بود دراکو بود و تمام نمیتونم ببینم به خاطر من حالش بده از وقتی فهمیدم دوسم داره حتی نمیتونم تو چشماش نگاه کنم به خودم اومدم پسری با موهای یخی و چشمای خاکستری روی کاغذ کشیده بودم حتی حالا نقاشیم اونو از فکرم بیرون نمیکنه از رو میز بلند شدم و رفتم بیرون
نارسیسا خانم رو مبل نشسته بود و تو فکر بود رفتم و کنارش نشستم نارسیسا : چه خبر از هاگوارتز؟ ایزابل : خبر جالبی نیست جز اینکه خیلیا تحقیرم میکنن چند بار تنبیه شدم با دراکو دعوام شد نارسیسا : به خاطر چی؟ ایزابل : نمیدونم ولی خیلی حساس شده منم نمیدونم چم شده احساس عجیبی دارم و میدونم خوب نیست!...
ناظر عزیز لطفا لطفا منتشر کن رد نشه خواهش میکنم:)💚☺تنک لایک و کامنت فراموش نشه:)♡♡
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بوددددددددد
پارت بعدیی رو کی میزارییییییییییی
ممنووون لیدی💙امروز
کی میزاری پارت بعدو؟
تنک شاید امروز:)