پارت 7 ناظر پلیز منتشر:)♡
با چهره غمگین و متعجب دراکو روبه رو شدم چیه؟ دراکو : چرا....چرا با متیو رفتی جنگل؟ ها؟! ایزابل : تنبیه شده بودم حالا مگه چی شده؟ دراکو پوزخندی زد و گفت : با متیو تنبیه شده بودی آره؟ ایزابل : نه دراکو : خب پس چرا باهاش رفتی؟ ایزابل : نمیخواست تنها برم اصلا تو چرا انقد عصبانی میشی؟ دراکو : ولی تو قبول کردی باهاش بری ایزابل : الان چیزی شده؟ چیزی تغییر کرده؟ بس کن دراکو : آره همه چی تغییر کرده از دیشب تا الان باهاش بودی کلی باهم حرف زدید ایزابل : دراکو! اصلا چرا باید بابت هر جایی که میرم هر کاری میکنم با تو حرف بزنم؟ چرا باید همه چیو بهت بگم؟ دراکو : کسی مجبورت نکرده اصلا از این به بعد هر جا دلت میخواد برو هر چقدر دلت میخواد با متیو وقت بگذرون ولی دیگه باهام حرف نزن دیگه سمتم نیا! ایزابل : دراکو از کنارم رد شد و من موندم و راهرو خشک و خالی که توی سکوت فرو رفته بود بغض توی گلوم نقش بسته بود و اشک روی گونه هام پدیدار میشد با قدم های محکم رفتم سمت حیاط کنار درختی نشستم ولی من چم شده؟ نکنه دوسش دارم؟ ولی...ولی اگه این حس نیست پس چیه؟ با حرفاش قلبم تند میزنه....به خاطرش گریه میکنم آخه چقد باید تنها باشم صدای قدم های محکمی بهم نزدیک میشد سرمو گرفتم بالا با متیو روبه رو شدم باد لای موهای موج دارش می پیچید اومد و کنارم نشست متیو : حدس میزنم چی شده میدونستم دوسش داری! ایزابل : نه! دیگه نه....فکر میکردم درکم میکنه....ولی فعلا با حرفاش داره قلبمو خورد میکنه متیو : آروم باش آره درک میکنم خیلی از حرفا قلب و میشکونه زخمهایی میزنه که شاید خوب شه ولی مثل اول نمیشه! ایزابل؟ شب قراره برم یه مهمونی باهام میای؟ میخوام حالت خوب بشه ایزابل : لبخند محوی زدم باشه
ایزابل : از رو زمین بلند شدم و رفتم سمت پله ها نگاهم به دراکو افتاد تو چشماش خیره شدم اخمی بین ابروهاش نشست و رد شد....از پله ها بالا رفتم و وارد اتاقم شدم تا شروع کلاس پیش بینی 1 ساعت مونده بود کمی کتاب خوندم جلوی آینه وایستادم موهای کوتاهمو با کش بستم و از جلو روی صورتم ریختم از اتاق خارج شدم و رفتم سمت کلاس پیش بینی در و باز کردم و رفتم سمت صندلی و نشستم دراکو اونطرف تر نشسته بود + خوش اومدید به این کلاس فرزندان من! میخوایم آینده رو بهتر بشناسیم و با خبر بشیم قهوه های روبه رو تونو بخورید و چیزی که ته فنجان میمونه یه علامته ایزابل : قهوه رو خودم تلخ بود به ته فنجون خیره شدم چیزی نمیدیدم یعنی متوجه نمیشدم پروفسور؟ اینجا یه چیزایی هست ولی معنیشو نمیفهمم + عزیزم فنجون و بده به من ایزابل : نگاهی به فنجون انداخت که از دستش افتاد و با چهره ترسان و نگران بهم زل زد چیز..چیزی شده پروفسور؟ چی دیدید؟ + علامت شوم! در آینده زندگی خوبی در انتظارت نیست ایزابل : چ...چی؟ ولی اهمیتی ندادم و آروم گفتم میتونم برم؟ + بله عزیزم مشکلی نیست ایزابل : از رو صندلی بلند شدم من به آینده بینی و پیش بینی اعتماد نداشتم چون کسی نمیدونه قراره چه اتفاقی بیوفته آسمون رو به تاریکی میرفت قرار بود با متیو برم مهمونی که گفته بود شاید یکم حال و هوامو عوض کنه رفتم تو اتاقم و یه پیرهن سفید کوتاه که تا پایین زانوم بود پوشیدم موهامو شونه کردم و کمی ادکلن زدم از اتاق رفتم بیرون و از پله ها رفتم پایین متیو همینطور ایستاده بود و بهم لبخندی زد بریم ایزابل : کنار متیو راه میرفتم و کم کم از هاگوارتز خارج شدیم قراره کجا بریم؟ متیو : یکی از دوستام به اسم تئودور گفته برم یه مهمونی گرفته ایزابل : آها متیو : دیگه ناراحت نباش
( راستی بروبچ یه چیزی الان چند سال از شب یول بال گذشته ایزابل 17 سالشه ♡) جلوی عمارت بزرگی ایستادیم متیو دستمو گرفت و دنبال خودش کشید نور زیادی فضا رو پر کرده بود همه جا شلوغ بود و افراد زیادی همسن و سال خودمون اونجا بودن یه پسر با موهای قهوه ای موج دار اومد سمت متیو و بهش دست داد متیو : تئودور این ایزابله دوستم تئودور : سلام بانوی زیبا! ایزابل : لبخندی زدم و دنبال متیو راه افتادم رفتیم بین جمعیت صدای موزیک بلندی توی فضا پیچیده بود متیو روبه روم بود و بهم خیره شده بود متیو : لباست بهت میاد ایزابل : ممنون متیو بهم نزدیک تر شد تو چشمام زل زده بود و نزدیک تر میشد.....نفس عمیقی کشیدم دستمو روی لبم کشیدم قلبم مثل آتیش داغ بود از کنار متیو رد شدم و یکم نوشیدنی خوردم متیو کمی اونور تر رو مبل نشسته بود و با چند نفر حرف میزد و نوشیدنی میخورد چشمش بهم افتاد و لبخندی زد برگشتم و به جمعیت خیره شدم حس خوبی نداشتم سرم درد میکرد......... دراکو : حس میکردم خیلی بد با ایزابل حرف زدم از اتاقم خارج شدم و رفتم سمت اتاقش دستمو روی در کوبیدم جوابی نداد در و باز کردم اتاق خالی بود در و بستم چشمم به پانسی خورد وایسا ایزابل و ندیدی؟ پانسی : چند ساعت پیش با متیو رفت بیرون انگار میخواستن برن مهمونی دراکو : مه...مهمونی؟ با...با متیو؟ پانسی : آره در سالن باز شد و متیو اومد داخل ایزابل کنارش بود ولی چشماش بسته بود متیو گرفته بودش متعجب بهم خیره شد رفتم سمتش کجا بودید؟ متیو : به تو مربوط نیست دراکو : واسم مهم نیست تو کجا بودی ایزابل و کجا بردی؟ متیو : مهمونی حداقل اونجا به خاطر حرفای تو گریه نکرد تو فقط قلبشو شکستی دراکو : دهنتو ببیند ایزابل خوبه؟ متیو : آره ولی سرش درد میکنه ایزابل : من...خو..خوبم دراکو : با نفرت به متیو نگاهی انداختم و از پله ها رفتم بالا و وارد اتاق شدم و در و بستم
ولی اگه...اگه قرار بود ایزابل متیو رو دوست داشته باشه پس...پس چرا یول بال و با من اومد؟ پس حسی که بهش دارم چی پس من چی؟!....
ناظر عزیز لطفا لطفا منتشر کن رد نشه خواهش میکنم:)☺💚تنک لایک و کامنت فراموش نشه:)♡♡
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی
تنک لاو:)♡
عالی بودددد :)
واییی مرسییی لاومم💙😍
20
تنک لیدی:)♡
19
....
18
♡♡
17
♡
16
......
15
.......
14
.....♡
13
^♡^