پارت 6 ناظر پلیز منتشر:)♡
با ظاهری جدی دم در ایستاده بود و با قدم های محکم و آروم اومد سمتم مک گونگال : ریدل؟ واقعا میخوای همراه ایزابل تنبیه بشی؟ متیو : نه فقط میخوام باهاش برم....متیو نگاهی بهم انداخت و گفت : بالاخره جنگل این وقت شب خطرناکه مک گونگال : باشه آقای ریدل همراه ایزابل میرید ولی به خاطر دعوایی که کرده تا فردا صبح توی جنگل میمونه بازم تصمیم با خودته ریدل ایزابل : من خودم تنها ام از پس خودم بر میام متیو : پروفسور ، باهاش میرم الان چطوره؟ مک گونگال : جشن کم کم تموم میشه بهتره همین الان برید ایزابل : متیو سمتم برگشت و نگاه ریزی بهم انداخت و رفت سمت در متیو : نمیخوای بیای؟ ایزابل : دنبالش راه افتادم همینو کم داشتم اَه تنبیه و کجای دلم بزارم سالن خلوت شده بود با چشم هرجا رو نگاه میکردم دراکو نبود کمی رفتم اونطرف تر چشمم بهش خورد یه گوشه نشسته بود نگران به نظر می رسید دلم میخواست برم سمتش ولی اگه می فهمید قراره با متیو برم جنگل عصبی میشد پس راهمو کج کردم و از هاگوارتز خارج شدم متیو کمی ازم جلوتر بود و سرشو بالا گرفته بود کم کم توی تاریکی جنگل محو میشدیم باد سردی می وزید منه احمق یادم رفت لباسمو عوض کنم حالا از سرما یخ میزنم با اینکه هوا روبه تابستون میرفت ولی هنوز شبا سرد بود متیو : سردته نه؟ آخه با چه عقلی با همین لباس اومدی؟ ایزابل : خب اصلا حواسم نبود حالام من سردمه نه تو متیو : میخوای تا فردا صبح همینطور قدم بزنیم؟ ایزابل : نه ولی مگه چکار میشه کرد تو این تاریکی شب؟ متیو : نمی فهمم چرا از تاریکی و شب بدت میاد من که شبا رو به خاطر آرامش خاصی که داره دوست دارم ایزابل : خب همه آدما که مثل هم نیستن متیو : اوکی...بیا بشین اینجا ایزابل : سرما وجودمو پر کرده بود و کم کم به لرزیدن افتاده بودم ناگهان یه چیزی روی شونه هام احساس کردم برگشتم که با متیو روبه رو شدم کت خودش و روی شونم انداخته بود....
متیو : من سردم نیست ایزابل : کت و روی شونم کشیدم بوی عطری توی فضای نزدیکم پیچید گرما توی قلبم موج میزد نشستم و به درختی بلند تکیه دادم متیو کمی اونطرف تر نشست و به آسمون خیره شده بود متیو : امشب ماه کامله! قشنگه نه؟ ایزابل : آره ماه احساس آرامش بهم میده....دراکو بدجور نگران بود متیو : تعجبی نداره اون همیشه نگران همه چیزه دوسش داری؟ ایزابل : چ..چی؟ گوش کن دراکو فقط دوست منه....کسی که از بچگی کنارم بوده تنها دوستم بوده...اون تنها آدمیه که درکم میکنه! متیو : از کجا مطمئنی فقط اونه؟ ایزابل : شاید چون منو میشناسه میدونه چجور آدمیم... برگشتم سمتش و بهش خیره شدم تا حالا شده دلت واسه کسی تنگ بشه که هرگز ندیدیش؟ متیو تو سکوت فرو رفته بود تو فکر بود....میدونی دلم واسه پدر و مادرم تنگ شده هیچوقت نتونستم ببینمشون ولی دلم واسشون تنگ شده لبخند تلخی زدم حتی نمیدونم چه شکلی بودن متیو : آره این احساس و دارم مادرم! پدرم میگه اون به دست یکی از دشمنا کشته شده حتی قبل از اینکه یه سالم بشه ایزابل : متیو هنوز با لحن جدی حرف میزد ولی کمی صداش میلرزید حرفش و قطع کرد و سرش و انداخت پایین با حرفاش غم توی دلم بیشتر میشد نمیدونستم مادرشو از دست داده دراکو تا حالا بهم نگفته بود دستمو روی شونش گذاشتم سرشو گرفت بالا و بهم خیره شد بین سیاهی شب اشک های روی صورتش دیده میشد اولین باری بود که می دیدم گریه میکنه..... آروم باش ولی تو پدرتو داری متیو : ولی دلم واسش تنگ شده تنها چیزی که از مادرم واسم مونده چند تا تابلوی عکس و این گردنبنده ایزابل : دستشو برد سمت گردنشو گردنبندی نشونم داد پلاکش شکل یه خنجر کوچیک بود متیو : پدرم میگفت گردنبند مادرم بوده
ایزابل : قشنگه مدتی حرفی بینمون رد و بدل نشد تنها صدایی که به گوش میخورد هو هوی باد و خش خش برگا بود چشمام خسته بود و آروم چشمامو رو هم گذاشتم متیو : غرق تماشای آسمون بودم صدایی نمیومد نگاهم به ایزابل افتاد چشماشو رو هم گذاشته بود و خوابش برده بود حالا بازم باید همه جا تو سکوت فرو بره رو زمین دراز کشیدم و دستمو زیر سرم گذاشتم نگاه کردن به ماه و ستاره ها وقت خواب بهم آرامش میداد چشمامو رو هم گذاشتم....... (آواداکداورا! نور سبز همه جا رو فرا گرفت) چشمامو باز کردم قلبم تند تند می تپید عرق سردی روی پیشونیم نقش بسته بود اشک روی گونه هام نمایان بود به نفس نفس افتاده بودم متیو : صدای نفس نفسی فضا رو پر کرد چشمامو باز کردم با نگاه کردن به ایزابل نشستم و بهش خیره شدم خوبی؟ چی شده؟ ایزابل : خوا...خواب بد دیدم متیو : بازم کابوس؟ ایزابل : اهوم متیو : گریه نکن...فقط خواب بود باشه؟ آروم باش ایزابل : آخه چندین ساله من دارم این کابوس و به چشم می بینم هربار صدای فریاد دردناکش که اون ورد و صدا میزنه قلبم و به درد میاره! متیو : ولی فقط خوابه آروم باش....موهاشو از روی صورتش کنار زدم ایزابل : کم کم هوا روبه رو روشنی میرفت آفتاب مستقیم می تابید و نور زندگی رو به چشم گل و گیاها نمایان میکرد متیو : بهتری؟ ایزابل : آره....بهتره برگردیم کلاس داره شروع میشه الانشم دیر شده از رو زمین بلند شدم کت متیو رو بهش دادم ممنون! متیو : بهتره زود تر بریم .....خودش جلو راه افتاد و منم دنبالش حرکت میکردم هاگوارتز از دور دیده میشد قدم هامو تند کردم و وارد شدم متیو چیزی نگفت و از کنارم رد شد از پله ها رفتم بالا و وارد اتاقم شدم بلوز سفیدم و با دامن مشکی پوشیدم و ردامو پوشیدم با عجله موهامو شونه کردم و از اتاق خارج شدم رسیدم جلوی در کلاس تغییر شکل متیو هم دم در وایستاده بود دستمو روی در کوبیدم × بفرمایید در و باز کردم و همراه متیو رفتم داخل مک گونگال : دیر اومدید دوشیزه مالفوی شما دیگه چرا آقای ریدل؟
متیو : همونطور که میدونید منو ایزابل جنگل بودیم مک گونگال : دفعه دیگه دیر نکنید با هردوتونم! ایزابل : دراکو از دور متعجب بهم خیره شده بود رفتم و رو صندلی خودم نشستم بعد از چند ساعت کلاس تموم شد کتابمو برداشتم و از کلاس خارج شدم دستم توسط شخصی گرفته شد!....
ناظر عزیز لطفا لطفا منتشر کن رد نشه خواهش میکنم:)☺💚تنک لایک و کامنت فراموش نشه:)♡
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
یکی از بهترین داستان هاییه که خوندم💗
واییی هارتممم ممنوون
❤❤❤❤❤❤
💙🌙😗
مثل همیشه عالی بود
تنککک لیدی💙
عالیییییییییییی
ممنووون لاو:)💚