پارت 4 ناظر پلیز منتشر:)♡
نمیدونم ممکنه با هر کسی برم! ایزابل : منظورت کیه پانسی؟ دراکو : چرا اون به فکرت اومد؟ ایزابل : زیاد دور و برته خب فک کردم شاید با اون بری دراکو : من از اولم نمیخواستم با پانسی برم یول بال ایزابل : خب پس با کی میری؟ دراکو بهم نزدیک شد و با لحن شیطون گفت : هومم خب شاید یکی که یکم عجیب غریبه ایزابل : وایسا منظورت که دراکو : چیه؟ نکنه باهام نمیای؟ خیلی وقته درگیر این فکرم که بهت چی بگم تو ام که خیلی وقته باهام حرف نزدی ایزابل : تو شوک فرو رفته بودم هیچوقت انتظار نداشتم با دراکو به اون مراسم برم یعنی هر کسی به ذهنم رسیده بود جز دراکو دراکو : خب؟ باهام میای دیگه نه؟ ایزابل : نمیدونم شاید ازش فاصله گرفتم و برگشتم داخل سالن قلبم تند تند می تپید لبخند محوی روی لبم نشسته بود سرم پایین بود که به یکی برخوردم سرمو بالا گرفتم که با متیو روبه رو شدم خواستم رد شم که مچ دستمو گرفت متیو : چی بهت گفت؟ ایزابل : پوزخندی زدم چرا باید به تو بگم؟ متیو : دستشو ول کردم و تو چشماش زل زدم با کی به یول بال میری؟ ایزابل : لحنش از همیشه جدی تر بود....دلیلی نیست که جواب این سوالتم بدم متیو : کاریت ندارم فقط میخواستم بگم اگه با کسی نمیری باهم بریم! ایزابل : از حرفش واقعا شوکه شدم چ..چی؟ متیو : چیز عجیبی گفتم؟ ایزابل : خیلی....خب من قراره با یکی دیگه بیام متیو اخمی بین ابروهاش نشست و نگاهشو ازم گرفت و با لحن جدی گفت : اوکی بدون حرف دیگه ای از کنارم رد شد نفس عمیقی کشیدم و رفتم تو اتاقم امروز به خاطر مراسم یول بال کلاس نداشتیم رو تخت نشستم و به فکر فرو رفتم درخواست دراکو و حرف متیو فکرم و بد جور درگیر کرده بود متیو که همیشه بهم میگفت عجیب غریب حالا اومده از من به عنوان یار دعوت میکنه؟
از آینه نگاهی به خودم انداختم ولی حق با لوناس من عجیب نیستم این حس اشتباه اوناس که اینطور منو می بینن عجیب بودن خاصه! ولی باورم نمیشه کسی که تو بچگی تنها به عنوان یه دوست کنارم بود حالا باهاش به این جشن برم باورم نمیشه از اتاق خارج شدم و رفتم سمت کتابخونه شاید کتاب خوندن ذهنمو آروم کنه بین قفسه ها دنبال کتاب میگشتم نفسای شخصی و پشت سرم احساس کردم برگشتم که با دراکو روبه رو شدم دراکو : تصمیم نگرفتی؟ ایزابل : کدوم تصمیم؟ دراکو از سر کلافگی دستشو به موهاش چنگ زد دراکو : یول بال دیگه ایزابل : آها خب متیو گفت باهاش برم دراکو کمی عصبی گفت : چی؟ متیو؟ ولی ایزابل : منم تعجب کردم دراکو : حالا میخوای باهاش بری؟ ایزابل : نه...متیو آدمای زیادی و میشناسه میتونه با یکی دیگه بره خب باهات میام دراکو : لبخندی روی لبم نشست خوبه ایزابل : مراسم چقدر دیگس؟ دراکو : فردا ایزابل : اَه چرا خب اوکی...اوکی من میخواستم یکم ذهنم از مراسم و تو و متیو دور بشه میخواستم کتاب بخونم حالا برو باشه؟ دراکو : واقعا میخوای برم؟ ایزابل : آره برو دراکو : باشه پس فعلا کوچولو ایزابل : دراکو ازم دور شد من کوچولو نیستم صدای خنده دراکو توی سکوت کتابخونه پیچید و کم کم از دیدم محو شد کتابو توی دستم گرفتم و نشستم رو یه صندلی یکم خوندم چشمام خسته شد از کتابخونه رفتم بیرون هوا تاریک شده بود و ماه توی آسمون بین ستاره ها نمایان بود مگه من چقد اینجا بودم قدم تند کردم محوطه هاگوارتز تاریک و آروم بود با قدم های بی صدا حرکت میکردم تا اینکه کسی متوجه حضورم نشه صدای قدم های محکمی استرس به جونم انداخت
+ فکر نمیکنم پرسه زدن تو سالن اونم توی این وقت شب مناسب باشه قوانین اینجا رو نمیدونین؟ دوشیزه مالفوی؟ ایزابل : آب دهنم و قورت دادم و برگشتم سمتش معذرت میخوام پروفسور من...من حواسم به زمان نبود اسنیپ : فکر نکنم دلیل منطقی باشه ایزابل : متوجه جلو رفتن زمان نشدم متاسفم اسنیپ : دیگه تکرار نشه دوشیزه مالفوی! ایزابل : تند تند سرمو به نشونه مثبت تکون دادم چشم...با قدم های تند حرکت کردم سمت اتاقم در و باز کردم و وارد اتاق شدم رو تخت دراز کشیدم و نفس عمیقی کشیدم تمام فکرم سمت مراسم فردا کشیده میشد با فکرای توی سرم به خواب رفتم___________ تو چرا به ایزابل گفتی باهات بیاد یول بال؟ متیو : این به تو مربوطه؟ دراکو : تو ازش متنفر بودی حالا چیشده؟ متیو : خودت داری میگی متنفر بودم احساس آدما تغییر میکنه درضمن تو چرا انقد عصبی شدی؟ دراکو : این به تو مربوطه؟ متیو خندید و سرشو تکون داد و رفت سمت تخت خودش و چشماشو بست هی داشتم حرف میزدم اهمیتی نداد و خوابید ولی من واقعا چم شده؟ اصلا چرا به ایزابل گفتم باهام بیاد؟ فکرا رو از تو سرم کنار زدم و چشمامو بستم_____________ صدای گنجشک ها توی فضا پیچیده بود و نور ملایم خورشید توی اتاق می تابید چشمامو باز کردم و از رو تخت بلند شدم موهامو شونه کردم و از اتاق خارج شدم همه توی سالن راه میرفتن و حرف میزدن خیلیا می خندیدن و سکوت آرامش بخش و بهم میزدن رفتم سمت میز اسلایترین و صبحانه خوردم هیچکس روی میز نبود همه درگیر یول بال بودن مثل اینکه فقط منم که بی خیالم دراکو اومد و کنارم نشست دراکو : صبحانه میخوری؟ ایزابل : چیه مگه؟ دراکو : چیزی نیست فقط خیلی خونسردی ایزابل : حرفش و نادیده گرفتم و قاشق توی دستمو رو میز رها کردم و بلند شدم و رفتم سمت حیاط
تو حیاط قدم میزدم باد خنکی می وزید صدای هو هو باد توی گوشم می پیچید صدای حرف های آرومی به گوشم می خورد میتونستم نگاه سنگین آدما رو روی خودم احساس کنم × دختره عجیب غریب؟ تو میای یول بال؟ تنها نه؟ آخه با کی قراره بیای؟ صدایی حرفای بچه ها میخکوب کرد + با من!..
تو حیاط قدم میزدم باد خنکی می وزید صدای هو هو باد توی گوشم می پیچید صدای حرف های آرومی به گوشم می خورد میتونستم نگاه سنگین آدما رو روی خودم احساس کنم × دختره عجیب غریب؟ تو میای یول بال؟ تنها نه؟ آخه با کی قراره بیای؟ صدایی حرفای بچه ها رو میخکوب کرد + با من!..
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی عالی بووووووددددد نویسنده خیلی فوقالعاده ای هستی💙💚
ممنووون عزییزم لطف داری:)💚
بی نظیرهههه
ممنوون لطف داری💚☺
زود زود بزارررر
تنکک امروز میزارم:)>♡