
بعد از ده هزار سال :» اصلا حال نوشتنش نبوددد

تهیونگ به زور چشمانش را باز کرد . دستی بر موهای ژولیده و به هم ریخته اش کشید و کراوات مشکی شل شده اش را مرتب کرد . صبح شده بود و احتمالا از دیشب تا الان همینجا مانده بود . تا چند ساعت پیش هم در حال بررسی پرونده ها بود . نفس عمیقی کشید و زمزمه کرد :« از این پرونده خوشم نمیاد ... سر و تهش دردسره !» ولی حسی که درمورد تمام پرونده هایی که شروع میکرد داشت ... مخلوطی از ، مسئولیت ، کنجکاوی ، و تمایل به کشف حقیقت ، جلویش را می گرفت. کت چهار خونه طوسی رو برداشت و از دفتر خارج شد . مستقیم به سمت خانه نراند . اصلا به طرف خانه نراند . گذاشت قلبش مسیر را انتخاب کند ...
*** کنار دروازه قبرستان ماشین را نگه داشت . پیاده شد و کنار گور ها قدم زد . پاهایش خودشان می رفتند به سمتی که باید . چند دقیقه بعد ،روی زمین زانو زد . پیشانی اش را گذاشت روی قبر و گفت :« خیلی وقته سر نزدم بهتون مامان ... بابا... » درواقع ، از مراسم ختم ، از یک سال پیش . اشک ها صورتش را خیس کردند و هر دو قبر را بوسید . _ چرا تنهامون گذاشتین ؟ من رو ... یونا رو ... هر دوتون رفتین ... اونجا باهمین اما ما ... ناگهان حس کرد همان بچه کوچولوی ۵ ساله است . نه یک پسر ۲۴ ساله . با شدت بیشتری گریه کرد . احساس هایی که توی یک سال تمام جمع شده بودند و کنترلشان کرده بود بهش هجوم اوردند . چقدر بدبخت بود . بدون هیچ کسی ... فقط خواهرش را داشت ولی مگر دلش هیچوقت راضی میشد که جلوی کسی که باید ازش حمایت میکرد و مثل یک تکیه گاه محکم پشتش بود گریه کند ؟! دستی را روی سرش حس کرد که موهایش را نوازش کرد . شوک زده خشکش زد . قلب درد کشیده اش در یک ثانیه پر از ارامش شد . صدای لطیفی از پشت سرش گفت:« مگه بچه ای که اینطوری گریه میکنی ؟!» تهیونگ سرش را بالا برد . صدایی که شنید... مثل مخمل بود ... مثل چیزی که او را به سمت خودش میکشید. ارام برگشت.

دختر روبرویش دستش را از موهای او برداشت و بجایش روی سینه گذاشت و دست به سینه شد . لب هایش را با نارضایتی جمع کرد :« آخی کوچولو ...» چشم هایش حالت شیطنت امیزی داشتند که به نظر ناراحت نمیامد . چند تار مویش را پشت گوشش انداخت و سرش را کج کرد . تهیونگ ناخودآگاه یاد شکارچی ای افتاد که طعمه اش را بررسی میکند . اما ناگهان دختر کفش های پاشنه بلندش را غر غر کنان در اورد و زمزمه کرد :« این کفش ها واقعا رو اعصابن ! » بعد ان ها را به گوشه ای پرت کرد و روی یک قبر کنار قبر پدر و مادر ته نشست. چند ثانیه پاهای سفید و لاغرش را مالید و بعد صورتش را جلو اورد :« گریه نکن » دستورش اشک های تهیونگ را واقعا بند آورد . اما بعد کاری کرد که بیشتر باعث تعجبش شد . گونه ی تهیونگ را با دست لطیف ولی در عین حال به طور عجیبی محکم و قوی پاک کرد و بعد چونه اش را توی دستش گرفت و محکم بالا اورد . تو چشم ته زل زد و با پوزخند گفت :« حالا بهتر شد . » چونه اش را که ول کرد هر دو بلند شدند و ته دختر را با نگاهش وارسی کرد . یک پیراهن قرمز ، کفش های مشکی پاشنه بلند هم که ان طرف کنار گور ها افتاده بودند . موهای مشکی تیره ، پوست رنگ پریده و سفید ... صد درصد چشم هایش مجذوب کننده بود ، چشم هایی به رنگ مشکی خالص . به رنگ تاریکی مطلق . مثل چیزی که ادم تویش غرق میشد اما ... تهیونگ با دقت بیشتری نگاه کرد . یک لحظه فکر کرد شاید خطای دید است . اما لب های دختر به قدری سرخ بود که لباس قرمز در مقابلش بی رنگ و رو به نظر میرسید لب هایی که تهیونگ بهشان خیره شده بود به نیشخندی بزرگ باز شد . ( لباس دختر )
انگار فهمیده بود چطور تهیونگ بهش زل زده . یا چطور او را مجذوب خود کرده . انگار که بسیار برایش این عادی است . بعد از تهیونگ دور شد و به سمت کفش هایش رفت و مشغول پوشیدنشان شد . بعد دوباره با همان لحن شیرین و شیطنت امیز گفت :« راستش بعد اون گریه ای که تو کردی .... خیلی داغون به نظر میرسی !» هر دختر دیگری که بود ... ته بهش بیشتر اخم میکرد و می رفت . بدون نگاه کردن به پشت سر . اگر این که دختر ها همیشه بجای انتقاد ازش تعریف میکردن را فاکتور بگیریم . . اما تهیونگ برای اولین بار ایستاد. کنجکاوی بر غرورش غلبه کرد . و آن حس جادوی صدا و چهره اش . دستش که انگار با هر بار کشیده شدن بر سر تهیونگ بهش ارامش میداد . و مهم تر از همه رفتار عجیبش . رازی در همه ی این ها پنهان شده بود . پس بجای این که برود ، ایستاد و دخترک را نگاه کرد که دوباره سرش را با همان حالت کج کرد و گفت :« متاسفانه باید برم ... به نظر کلا نمیخوای با من حرف بزنی ... پس... » دندان های سفید بی نقصش را به نمایش گذاشت « خداحافظ » دستش را به نشانه بای بای تکان داد و برگشت . اما بعد چند قدم ایستاد . بدون این که برگردد گفت :« امیدوارم بازم ببینمت کیم تهیونگ » و تهیونگ با این که صورت او را ندید حاضر بود قسم بخورد که دختر لبخند زد . « اسم منو ...! » گوشی اش زنگ زد و کوک با لحن تلخ و عصبی ای گفت :« بیا اداره تهیونگ » بعد قطع کرد . تهیونگ برای آخرین بار نگاهی به مسیری که دختر به طرز عجیبی در انتهایش محو شده بود انداخت و بعد ، در جهت مخالف دوید .
*** کل راهرو های اداره را تا اتاق رییس دویده بود. پشت در ایستاد و در زد . صدای بم رییس پیچید :« بیا تو » تهیونگ داخل رفت و با جدیت سلام نظامی داد . بعد چشمش به کوک افتاد که ناراضی یکجا به دیوار تکیه داده بود و با دیدن تهیونگ چشمانش را در حدقه چرخاند و رویش را برگرداند . _ چیزی شده ؟! رییس بخش کارآگاهی پلیس گفت :« جونگ کوک می خواست به حرف تو براش اجازه رو بنویسم ولی باید به هر دوتون بگم که اون پرونده بسته اعلام شده» _ بسته؟! چطور ؟ ما که کاری نکردیم ! جونگ کوک در ظاهر بی تفاوت ولی در اصل عصبی گفت :« میگن که ... مسخرست ولی ... رییس پلیس مرکزی خواسته که ما پرونده رو ببندیم . میگن که ... باید اعلام کنیم از شدت نوشیدن مرده» شوکه شد :« چی ؟!» رییس با تاسف سر تکون داد :« بیخیالش بشید مامور » جونگ کوک چند قدم برداشت ولی چیزی نگفت . تهیونگ گفت :« راهی هست که بتونم اجازه ی دسترسی به پرونده های قدیم رو داشته باشم ؟ ما یه سرنخ ...» رییس با قاطعیت اما صادقانه گفت:« نه. راهی نیست . از اونجایی که تو دیگه مسئول پرونده نیستی این برخلاف قانون و جرم محسوب میشه » جونگ کوک زمزمه کرد :« مزخرفه!» تهیونگ با حرص گفت :« باشه قربان .» و دست جونگ کوک رو گرفت و از اتاق همراه خودش بیرون کشید .

__ در را که بست جونگ کوک بلند گفت:« تهیونگ تو درست میگفتی ! این جا یه کاسه ای زیر نیم کاسه ست ! این دستوری که از بالا صادر شده خودش اثبات میکنه ! مطمئنم ! » تهیونگ میدانست نزدیکترین دوستش هم مثل خودش نمی تواند این را تحمل کند . این که روی حقیقت سرپوش بگذارند . _ ما باید خودمون یکاری کنیم جونگ کوک ناگهان جا خورد:« چی ؟ چیکار ؟» معمولا آن کسی که منطق را کنار میگذاشت و بلند پروازی میکرد کوک بود اما این بار فرق داشت . ته اروم گفت :« یکاری که برخلاف قانونه ! »

خبببب بگید ببینم چطور بود ؟؟ :» بعد ده هزار سال بالاخره نوشتمش :/ فردا هم امتحان دارم ولی دارم واستون داستان میزارم :|✨ اگ خوشتون اومد لایک ! کامنت ! و دنبال کردن اکانت من فراموش نشه ! با تشکر🐈⬛😐🌹
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
چرا ادامه ندادی
واو خیلی خوبه ادامه بده منتظر پارت بعدیم💙💙
ادامشم بزار؛-؛
مثل همیشه عالیی بودد✓
مرصی مهربون :]]
فداتشممم
ادامه بده داستانت آدمو مجذوب میکنه
مرسی :)
حمایت ولی نمیشه دیگ نمیزارم احتمالا :)
خیلی ها هنوز پیجت و نمیشناسن ،خیلی ها هم اکانت تستچی ندارن ،تو ادامه بده ،ناامید نباش همیشه جی کی رولین یادت باشه
من ندیده بودممم