سرزمین کاتریس

شب شده بود تو تختم دراز کشیدم و به خواب رفتم صبح روز بعد از خواب بیدار شدم واییی چی دارم میبینم

تو سرزمین عجیب غریبی بودم یهو یه گربه جلوی من اومد و گفت سلام به سرزمین کاتریسر خوش اومدی

جیغ کشیدم و از خونه فرار کردم و در رو باز کردم یهو دیدم

یه شهر یجورایی به سبک روستایی که توش مردمش گربه بودن

وحشت زده شده بودم هول شدم نمیتونستم خودم رو جمع و جور کنم همون گربهه دستش رو به شونه من زد و گفت :

به سرزمین کاتریس خوش اومدی تو عه آدمیزاد اینجا چکار میکنی

و گفت : اسم من کتی هستش منم گفتم : اسم من ماریا هستش

کتی گفت : تو چطوری اومدی اینجا

گفتم: من دیشب خوابیده بودم. و وقتی بیدار شدم دیدم اینجا هستم و الان وحشت زده شدم

اینجا کجاست من نمی دونم چطوری اومدم اینجا

کتی گفت : وقتی برگشتم خونه دیدم پخش زمین شده بودی

یک هفته از اومدنم به اینجا گذشت و هنوز نفهمیدم چطوری اومدنم به اینجا که ناگهان

زلزله شد در خونه رو باز کردم دیدم که یک گربه ی بد ریخت با یه دستگاه عجیب غریب به شهر حمله کرده بود

کتی سراسیمه از راه رسید و گفت : اون برگشته

گفتم : کی برگشته

کتی گفت: جانسون تسخیر گر برگشته

گفت : جانسون تسخیر گر اون سال هاست که روستا رو ویران میکنه تونستیم باهر بدبختی اون رو شکست بدیم و اونو به دره پرت کردیم ولی نمیدونیم چطور تونسته زنده بمونه

اینم از پارت یک امیدوارم خوشتان اومده باشه ناظر لطفا منتشر کن واسه این داستان زحمت کشیدم لایک کنید لطفااااااا و کامنت بزارید و ینظرتون رو راجب این داستان بگید