
سلام اینم از پارت3 داستانم

آنچه گذشت از زبان آنتلا یه نور تو اتاق سویاجو اومد و یه دختری که اسمش سایجانگو بود از توی نور بیرون اومد اززبان سویاجو سایجانگو گفت قدرت آنتلا به بچه ی بعدی مون نمیرسه و اون با بقه ی فرق داره و از شهر باید بره!! ...... از زبان مایکو بانو گفت باید بریم کتاب خونه از زبان سویاجو داشتم میرفتم پیش هایکو و آنتلا که یهو اینم از اتفاق های مهم پارت قبل اگه یادتون نیومد برید و پارت قبل را بخونیم:::: وقتون را نگیرم بریم سراغ داستان

داستان اونجایی تموم شد که یهو از زبان هایکو بابا داشت با من بازی میکرد مامان هم داشت از دور میومد که مامانی افتاد رو زمین 😨😱 من به بابا گفتم مامان مامان بابا روش رو اون ور کرد و بدو بدو رفت پیش مامان و مایکو را صدا کرد مایکو با چند تا خدمتکار دیگه اومدند و مامان را بردند تو اتاقش من دویدم دنبال مامان که یکی از خدمتکار ها من را بقل کرد و بردم تو اتاقم من هر چی گفتم ولم کن اما گوش نکرد چون بابا گفته بود از زبان آنتلا

سویاجو را بردم تو اتاق و دکتر اومد بعد از اینکه کارش تموم شد روبه من کرد و گفت از زبان دکتر ملکه باردار هستند قیافه ی شاه😢😵😳 قیافه ی بقیه 😲😄 تبریک میگم قربان از زبان آنتلا چی ن این امکان نداره ایشون چقدر وقت هست که باردار هستند دکتر گفت1 ماه من گفتم کی بهوش میاند گفت الان دیگه باید بهوش بیاند من باهاشون کاری ندارم تا بعد من گفتم میتونید برید و همه را گفتم برند بیرون و رفتند بعد کم کم سویاجو به هوش اومد پرسید چی شد چرا داشتم راه میرفتم

یهو چشام سیاهی رفت گفتم عزیزم ما داریم صاحب بچه میشیم که دیدم سویاجو گفت چیییییی بچه گفتم آره اما من نگرانم سویاجو گفت منم نگرانم نکنه تو بخاطر اون تلسم که سایجانگو گفت نگرانی و درباره اش تو کتاب خونه نوشته بود تنها راهش اینکه به دنیای مردمی که جادو ندارند بره من گفتم آره من خیلی نگرانم سویاجو گفت عزیزم من خودم الان یه

بلایی سرخودم نیارم خیلی گفتم عزیزمممم گفتم باشه حالا بد به دلت راه نده مثلا من تو شاه و ملکه هستیم گفتم عزیزم بهتره بچه مون به دنیا بیاد و ما این قضیه را به کسی نمیگیم تا اتفاقی نیوفته که نیاز به جادو نداشته باشه کسی نمیفهمه به خودش هم نمیگیم سویاجو گفت ن باید بهش بگیم اما الان به چیزی یادم اومد من گفتم باشه بهش میگیم چی یاد اومد سویاجو گفت اون خواب من گفتم آره ولی

من توی کتاب خونه گشتم اون خواب هیچ منظور خواصی نداشت وفقط یه چهره شناسی از آینده گان هست که برای همه ی پادشاه ها و ملکه ها اتفاق میوفته و عادی گفتم بلخره توی این دنیای ما یه چیز عادی پیدا شد و باهم خندیدیم
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
جالب بود منتظر پارت بعدیت هستم اگه منتشر شد خبربده
حتما میکاسا