
ناظرر تورو خدا منتشر کن لطفااااا😭😭😭😭😭😭😭😭😭💔💔💔💔
Adrian💚: چند ساعتی از ملاقات عجیبم با مامان گذشته بود و حالا دیگه هوا تاریک شده بود.. طبق معمول روی صندلی نشسته بودم و از پنجره بیرون اتاقم رو نظاره میکردم.. سعی کردم عمیق نفس بکشم، اما این چیزی بود که مدت هاست ازم دریغ شده بود.. یه نفس عمیق بدون درد و سوزش.. به آسمونی که به تیرگی هر روز زندگیم بود خیره شدم.. نمیفهمم چرا اطرافیان حسی که دارم رو درک نمیکنن؟ چرا فکر میکنن من دارم فیلم بازی میکنم؟ یعنی واقعا نمیفهمن که من عاشق اون دختر چشم آبی بودم؟ درک عشق انقدر سخته؟ یه وقتایی دلم میخواد از خدا بپرسم.. که آخه مگه عاشقی جرمه؟ مگه گناهه؟ اگه هست چرا آفریدیش؟ اگه نیست پس چرا انقدر درد داره؟ چرا بدنم با تمام وجود داره تو آتیش عشق میسوزه؟ چرا نفسم بالا نمیاد و یاد و خاطرش لحظهای رهام نمیکنه؟! آخه چرا نمیتونم فراموشش کنم؟ اصلا.. اصلا چطور شد که عاشقش شدم؟ عاشق دختری که مدت ها تلاش کردم دستگیرش کنم.. ولی انگار حالا من بودم که اسیر چشمای اون شده بودم.. نالهی بلند و کشداری کردم و آروم از جام بلند شدم.. (نمیدونم چرا جدیدا هرچی مینویسم ته مایه های انحراف داره😐😂) کش و قوسی به بدنم دادم وتلاش کردم افکار بی نتیجم رو از خودم دور کنم.. سرم انقدر درد میکرد که حاضر بودم برای خلاصی ازش پونصد تا استامینوفن رو باهم قورت بدم.. مغزم سوت میکشید و چشمام تار میدید.. به ساعت اتاق نگاهی انداختم.. (۱۰:۳۰) با تردید سرمو کج کردم.. نه نمیتونم اینکارو بکنم! من به نینو قول دادم.. قسم خوردم دیگه سمت این چیزا نرم.. ولی حالم.. حالم خیلی بده.. از روی بلاتکلیفی دستی روی موهام کشیدم.. 🌼آدرین: بگو ببینم تو مشکلت با موهای من چیه؟ / مرینت: امم.. مشکلی باهاشون ندارم / آدرین: اها.. پس چرا انقدر باهاشون ور میری؟ / مرینت: خب راستش، فکر کنم از موهات خوشم میاد.. کلا از موی پسرا خوشم میاد🌼 قطره اشکی روی گونم سر خورد و روی یقه لباسم نشست.. اون از موهام خوشش میومد.. آره خیلی خوب یادمه.. (خب معلومه یادته دیگه آسم داری فراموشی ک نگرفتی😐) دیگه چی برای از دست دادن دارم؟ اشکامو پاک کردم و به طرفم کمد لباسم رفتم.. بدجوری عصبانی شده بودم و هیچی واسم مهم نبود.. تو تاریکی اتاق در کمد رو باز کردم و اولین لباسی که اومد دستم برداشتم.. با بی حوصلگی پوشیدمش و لباسای تنم رو با کلافگی روی تخت پرت کردم.. به طرف در خروجی اتاقم رفتم.. توی تاریکی درست نمیدیدم (خب برقو روشن کن، نکنه اونجام برقا قطع میشه؟😐😂) اما یه لحظه حس کردم مرینت رو دیدم که جلوی در وایساده و دست به سینه بهم خیره شده.. چند بار چشمامو باز و بسته کردم اما خودش بود! واقعی بود! زبونم بند اومد.. لب باز کردم که چیزی بگم اما فقط صدای نامفهومی از ته گلوم خارج شد.. مرینت با قیافهی اخموش نگاهی به سرتاپام انداخت.. مرینت: نگا کنا توروخدا.. ببین خودشو به چه روزی انداخته! خجالت نمیکشی؟ / با بغض زمزمه کردم: مرینت.. / مرینت: تو قصد آدم شدن نداری نه؟ اگه پاتو از در این اتاق بیرون بزاری جوری میزنم تو دهنت که تا عمر داری یادت نره / آدرین: تتتو اینجایی؟ واقعا؟🥺 / مرینت: پس نه زادهی تخیلاتتم.. کجای من به نظرت الکی اومد؟ / آدرین: م.. من.. مرینت ترکم نکن! / مرینت: چی میگی پسر خل شدیا؛ چرا باید ترکت کنم؟ / آدرین: اخه.. تو.. رفتی.. الان.. چطوری اینجایی؟ / مرینت: نخیر انگار خل بودی توهمی هم شدی.. خدا شفات بده
با هیجان زیاد از دیدنش و شنیدن صداش بعد از این همه مدت، چشمامو که از اشک پر بود بستم تا بتونم حجم آب داخلش رو خالی کنم.. قلبم با سرعت نور میتپید.. با همون حال خیز برداشتم که مرینت رو توی آغوشم بگیرم و حسابی بغلش کنم.. اما وقتی چشمامو باز کردم، دیدم دیگه اونجا نیست.. اون رفته بود و ترکم کرده بود.. و من دوباره توهم زده بودم.. توهم حضورش.. حرفاش.. صداش.. چهره معصومش.. دو زانو روی زمین افتادم و بلند ناله کردم.. قلب سرشار از دردم رو توی مشتم فشردم و داد بلندی زدم.. زیر لب کلمه مرینت* رو زمزمه کردم و بعد مثل جنین توی خودم مچاله شدم.. با مشت محکم به زمین کوبیدم و طبق معمول با یه فشار عصبی کوچیک به سرفه و خسخس افتادم.. & Martinet❤: یعنی اونم الان به من فکر میکنه؟ (نه عزیزم مثل تو بیشعوره و داره با رغیب عشقیت بستنی میخوره😑) مثل جنین توی خودم مچاله شدم و تلاش کردم تنفسم رو منظم کنم.. اگه الان بودم.. حتما بغلم میکرد و با آرامش میگفت «نگران نباش مرینت من اینجام، همه چی درست میشه..» لعنت بهت آدرین.. لعنت به تو! چرا اومدی تو زندگیم؟ چرا عاشقت شدم.. چرا؟؟ چرا انقدر منو مدیون خودت کردی!؟ چرا داری خودتو نابود میکنی.. منو باش که راجبت چه فکرایی کردم.. من مطمئن بودم تا الان حتما بچه دارم شدی.. ولی تو.. آخه من چیکار باید بکنم؟ خسته شدم از این بلاتکلیفی.. خسته شدم از بغضی که نمیشکنه، و گریهای که رها نمیشه.. چرا نمیذاری گریه کنم و خلاص شم؟ چرا راحتم نمیکنی خدا؟ چرا گریه کردنو ازم دریغ کردی؟ بزار راحت شم.. بزار یه نفس عمیق بکشم و تا خود صبح ناله کنم.. من نمیفهمم جز بدبختی چی بهم دادی؟ میدونی دیگه نمیتونم بهت اعتماد کنم؟ دیگه نمیتونم بهت تکیه کنم؟ نمیتونم چون تکیه گاهم رو ازم گرفتی.. آدرین رو ازم گرفتی.. اصلا چرا بهم دادیش؟ ازش متنفرم.. از خودم متنفرم.. از تو(خدا) متنفرم.. (البته بگم من قصد توهین به خدا ندارم به هیچ وجه، دیگه این چرتا و پرتا رو داره تو عصبانیت میگه دیگه🙂) آدرین ازت متنفرمممم.. خدایااا.. خدا جونم.. دیگه دوستت ندارم.. دیگه نمیخوامت.. ولم کن.. راحتم کن.. خلاصم کن.. بابا لعنتیا دست از سرم بردارین.. یه قطره اشکم حق ندارم واسه عشقم بریزم؟ دیوونه دارم میشم.. دیوونه شدم! به صورت خشک، پوکر و بی حسم دستی کشیدم.. خشک خشک.. دریغ از حتی یه قطره اشک.. بیشتر عصبانی شدم و از رختخواب بلند شدم.. گوشیمو از میز آواژور برداشتم و بدون اینکه به عواقب کارم فکر کنم، نصف شبی شماره استفان رو گرفتم.. (نه منحرف نشید منظورش اون عواقب نصف شب نیست😐😂) گوشیو رو مصمم تو دستم گرفتم و منتظر جواب موندم.. بعد از یه مدت بوق طولانی، استفان با صدای خوابآلود و بمش، پشت تلفن غرید: کدوم خری نصف شبی زنگ زده اخه😴 / مرینت: مرینت زنگ زده / خودشو جمع و جور کرد و صداش رو صاف و صوف کرد.. استفان: مری تویی؟ این وقت شب اخه دختر؟ چیزی شده؟ / مرینت: آره چیزی شده / استفان: خب.. چی شده؟ / یه لحظه مکث کردم و برای آخرین بار چهره آدرین رو توی ذهنم مرور کردم.. با تکتک جزئیات.. زیرلب گفتم: خداحافظ آدرین.. استفان که انگار درست نشنیده بود چی گفتم، با تعجب پرسید: چی؟ نشنیدم!
مرینت: هیهیچی ولش کن.. میخواستم جواب درخواست امروزت رو بدم.. / استفان یکم موذب شد و با صدای نازک شده پرسید: واقعا؟ / مرینت: اوهوم / استفان: خب.. میشنوم / نگاهی به دور تا دور اتاقم انداختم.. ته دلم تردید داشتم.. اما اجازه ندادم این تردید توی دلم ریشه بزنه و مانع انجام کارم بشه.. دیگه خسته شده بودم! پس لب باز کردم: گوش کن، من راجب حرفات فکر کردم.. تو درست میگی، ما واقعا به درد هم میخوریم استفان.. گمونم وقتشه یه چیزایی بینمون تغییر کنه / استفان با هیجان خاصی که سعی داشت کنترلش کنه گفت: جدی میگی؟ پس یعنی.. حاضری رابطمون بیشتر از این دوستی باشه؟ (چیه؟ خودم میدونم دیالوگ کیو کش رفتم😑😂) نفس عمیقی کشیدم و با قلبی پر از درد زمزمه کردم: آره.. / استفان جیغ خفهای از پشت تلفن کشید و با خوشحالی گفت: وای مرینت خیلی خوشحالم کردی.. فردا میبینمت! / مرینت: اره اره.. فردا میبینمت / گوشی رو قطع کردم.. وقتشه خودمو خلاص کنم! &یک ماه بعد& (همه چیز تو وضع یک ماه پیشه، با این تفاوت که مرینت و استفان قراره حالمونو بهم بزنن😂) Emily🤍: بالاخره بعد از کلی اصرار تونستم گابریل رو راضی کنم که آدرین رو به بهونهی کار به نیویورک بفرسته، حتی شده به زور! البته این ایده نینو بود.. گفت اگه این دوتا همو ببینن همه چی خود به خود درست میشه.. فقط یکم زمان نیاز دارن.. برای همین امروز قرار بود این نقشه عملی بشه.. و قرار بود آدرین رو بفرستیم نیویورک.. بلکه سر عقل بیاد.. من و گابریل توی شرکت بودیم و منتظر اومدن آدرین.. گابریل: ولی من مطمئنم آدرین پاشو تو نیویورک نمیذاره / امیلی: اگه تو مجبورش کنی و دو تا تشر بزنی مطمئن باش میره! / شونه ای بالا انداخت و نزدیک بود بهش بپرم که صدای در اتاق اومد.. امیلی: وای به حالت گابریل اگه راضیش نکنی.. / گابریل: خب بابا توهم / امیلی: کیه؟ / آدرین: مادر منم / امیلی: بیا تو عزیز دلم / آدرین در رو باز کرد و وارد شد.. خسته و خواب آلود بود.. موهاش آشفته بودن و به جای تیپ رسمی، هودی پوشیده بود.. مشخص بود چند شبه که نخوابیده.. گابریل: آدرین! چرا با این سر و وضع اومدی اینجا؟ / آدرین: پدر؛ من حوصله ندارم بحث کنم.. زود بگین چیکار دارین میخوام برم.. / گابریل: پسرهی... / امیلی: هیس.. گابریل! آدرین بیا بشین.. / آدرین چپ چپی به پدرش نگاه کرد و نزدیکمون شد و روی صندلی مهمان نشست.. امیلی: خب گابریل؟ / گابریل: هوففف.. ببین پسرم.. یه کار اداری خیلی مهم هست که ازت میخوام برام انجامش بدی.. ممنونت میشم / آدرین: مرسی ولی نه، من دانشگاه دارم / امیلی: ادرین دانشگاهتون تعطیله! یادته؟ / آدرین: خب درس که دارم / گابریل: به درساتم میرسی.. کارش زیاد طول نمیکشه.. یه کار تبلیغاتیه، فقط باید یه سفر کوچولو بکنی همین! / آدرین: سفر؟ واقعا متاسفم پدر حتی فکرشم نکن / گابریل: آدرین!!! من که ازت خواهش نکردم، این یه دستوره فهمیدی؟؟ / آدرین: ولی من یه بچه ۱۰ ساله نیستم که بهم دستور بدید! / امیلی: گوش کن عزیزم، بهش به عنوان یه تفریح چند روزه فکر کن.. باور کن کار سختی نیست و خیلی زود برمیگردی.. انقدر لجبازی نکن / آدرین سری کج کرد و در حالی که سعی داشت کنجکاویش رو بروز نده پرسید: حالا کجا باید برم؟ / گابریل: نیویورک / چشماش درشت شدن.. اخم غلیظی توی صورتش شکل گرفت و با کلافگی از جاش بلند شد.. آدرین: نیویورک؟؟
گابریل: بله / پوزخندی سرشار از خشم و کنایه زد و ادامه داد: هرکاری میخواین بکنین، من پامو اونجا نمیذارم.. / امیلی: یعنی چی؟ چرا؟ / آدرین: خوب میدونم نقشه کیه.. به نینو بگید خودشو ازم قایم کنه واگرنه اگه ببینمش زنده نمیمونه! بدون اینکه صبر کنه فوری از اتاق بیرون رفت و در رو پشت سرش کوبید.. گابریل: بفرما، نگفتم نمیره / امیلی: زهر مار همش تقصیر توعه دیگه.. اگه پافشاری میکردی حتما میرفت! / گابریل: حالا من مقصر شدم؟ به جای تهمت زدن به من زنگ بزن به نینو اطلاع بده جونش تو خطره (جرررر😂) امیلی: نخیر لازم نکرده، خودشون مشکلاتشونو حل میکنن.. درضمن تا اطلاع ثانوی با من حرف نمیزنیا (بیاین بریم تا دعواشون نشده😐💔) Adrrian💚: با عصبانیت از اتاق بیرون زدم و با سرعت از شرکت پدرم خارج شدم.. آخه نیویورک؟ نینو چرا انقدر علاقه داری آتیشم بزنی؟ برم دقیقا جایی که ۴ سال اون دخترو ازم گرفت؟ گوشه لبمو از عصبانیت گاز گرفتم.. میخواستم سوار ماشینم بشم و برم که حس کردم پشت درخت اون طرف خیابون یه نفر وایساده.. یکم گردنم رو بلند کردم و بله.. خود ناکسش بود.. دستاشو توی جیب شلوارش گذاشته بود و از دور خروجی شرکت رو دید میزد.. اول میخواستم بیخیالش بشم، ولی بعد دیدم هیچ جوره نمیتونم.. پس با اخم غلیظی که توی صورتم نقش بسته بود، طرفش رفتم.. انقدر حواسش به خروجی شرکت بود که اصلا منو ندید.. رفتم دست به سینه پشتش وایسادم و برای اینکه متوجه حضورم بشه تک صرفهی مصلحطی (مصلحتی؟ مسلهتی؟ مصلهطی؟ حالا هرچی😐) کردم.. با تعجب برگشت سمتم و وقتی چشمش بهم افتاد از ترس خشکش زد.. نینو: س..سلام رفیق.. اینجا چیکار میکنی؟ / یقشو محکم گرفتم و کشیدمش سمت خودم.. آخی گفت و سعی کرد نیوفته.. صورتمو بهش نزدیک کردم: اینجا داشتی چه غلطی میکردی؟ / نینو: هوی چته.. من که کاری نمیکنم، تو داری منو خفه میکنی.. ولم کن! / با عصبانیت به یقش فشار اوردم و کوبیدمش به تنه درخت.. نینو: اااییی / آدرین: نینو، گوشاتو وا کن ببین چی بهت میگم، بیخیال این قضیه شو.. واگرنه بلایی سرت میارم که نهنگای دریا به حالت گریه کنن / نینو: مگه من چیکار کردم که انقدر عصبانی شدی؟ / از طفره رفتنش بیشتر قاطی کردم و بدنشو چند بار دیگه به تنه درخت کوبیدم.. البته آروم.. آدرین: فکر کردی نمیدونم ایده احمقانه سفر من به نیویورک کار کی بوده؟ فکر کردی منم مثل تو اسکلم؟ / صورتش رنگ زردچوبه شده بود.. نینو: ولی من.. / آدرین: خفه شو نینو! چطور میتونی هر روز اینطوری آتیشم بزنی و ذره ذره بسوزونیم؟ به اندازه کافی درد دارم.. چرا انقدر اذیتم میکنی؟؟ / نینو که حسابی بغض کرده بود چند قطره اشک ریخت و با صدای لرزونش فریاد زد: من همچین قصدی ندارم آدرین! نمیدونم تو شرکت چی شده که همشو داری سر من خالی میکنی، ولی من اطلاعی از این قضیه نداشتم..
دستام که از دور یقش آویزون شده بودن با ناراحتی پس زد و با حالت انزجار ازم فاصله گرفت و تلاش کرد جلوی سرازیر شدن اشک هاشو بگیره.. خواست برگرده و ازم فاصله بگیره اما یه لحظه وایساد و با چشمای خیسش بهم خیره شد.. نینو: درضمن اینم باید بدونی که اون دختری که به این روز انداختت و آدرین رو از همه گرفته، نیویورک نیست، خیلی وقت پیش رفته چین پیش خانواده مادرش.. خیلی متاسفم که ناراحتت کردم، دیگه نمیزارم قیافمو ببینی که یاد بدبختیات بیوفتی! / و روشو برگردوند و با سرعت ازم دور شد.. بابت اینکه جلوشو نگرفتم سرزنشم نکنید، من خشکم زده.. و باورم نمیشه همچین رفتاری با بهترین و تنها دوستم داشتم.. اونم کی؟ من!؟ Marrinet❤: یک ماه از شروع رابطه جدیم با استفان میگذشت و من هنوزم هیچ حسی بهش نداشتم.. ابراز علاقشه هاش، شیرین کاریاش، حرکاتش، حرفاش، ناز کشیدناش.. به هیچکدوم حسی نداشتم.. هیچ حسی؛ حتی گاها احساس عذاب و گناه گریبانم رو میگرفت و حالم رو بد میکرد.. با اینکه فقط بهش لبخند میزدم و احساساتم رو بهش نمیگفتم، اما ته دلم اصلا از رابطم باهاش راضی نیستم که هیچ، احساس بدی بهم دست میده.. حتی احساس انزجار.. احساساتی که حالمو بد میکنن.. به معنای واقعی کلمه بد.. و باعث میشن حتی بیشتر از قبل دلم برای آدرین تنگ بشه.. اره، قرار بود فراموشش کنم.. ولی خب نشد.. نتونستم.. فک کنم تا اخر عمر محکومم به این وضع ادامه بدم.. فکر میکردم اگه با استفان باشم حالم خوب میشه و راحت تر میشم.. اما بهتر که نشد هیچ، بدترم شد.. تازه کابوس های شبانم هم بیشتر شده.. در حدی که هر شب با یه جیف فرابنفش از خواب میپرم و تا خود صبح دیگه خوابم نمیبره.. صدای زنگ موبایلم منو از افکار پریشونم بیرون اورد.. به اسم روش خیره شدم.. آلیا؛ امروز دوشنبست، روزی که آلیا همیشه بهم زنگ میزنه.. یه روز در هفته.. هیچوقت یادش نمیره.. گوشی رو برداشتم.. مرینت: آلیا ! / آلیا: سلام مرینت.. خوبی؟ / مرینت: هومم.. عالیم تو چطوری؟ / آلیا: هعی میگذرونم (کلمه رو مخیه! موافق نیستی؟😑) مرینت: کلارا چطوره؟ خوبه؟ / آلیا: آره خوبه.. خداروشکر خوابیده / مرینت: وا چرا خداروشکر؟ / آلیا: خب چون بیدار باشه رو مخ منه دیگه / مرینت: ای بدجنس.. از نینو چه خبر؟
آلیا: هیچی والا اونم میگذرونه.. با آدرین دعوا کرده، حسابی زدن تو پر همدیگه.. الانم عصبانی اومده خونه گرفته پیش کلارا خوابیده / مرینت: ای بابا چرا.. این دوتا که هیچوقت دعوا نمیکردن.. سر چی اخه؟ / الیا: سر چرت و پرت.. ولش بابا.. پسرا دیوونن (قصد توهین ندارم، اخه بنده خودمم دیوونم😂) مرینت: اره راس میگی.. بیخیال.. خب امم.. با درسا چطوری؟ کلارا میزاره درس بخونی؟ / آلیا: نه بابا دلت خوشه ها، همرو با تقلب پاس کردم (دانشجوعه رشته خبرنگاریه دیگه خب😐😁) مرینت: جررر منم ک بچه ندارم همرو تقلب کردم، زیاد غصه نخور / آلیا: نه بابا غصه چی بخورم.. فعلا ک تنها غصم تویی / مرینت: چرا من؟ / آلیا: چون که آخرین باری که قرار گذاشتیم همو دیدیم ۷ ماه پیش بود.. / مرینت: شرمندم.. خودت ک میدونی، کلی کار ریخته رو سرم.. سعی میکنم به زودی همو ببینیم / آلیا: باشه.. پس فعلا کاری نداری؟ / مرینت: نه.. خدافظ / الیا: خدافظ / بیبببب.. آدرین و نینو چرا دعواشون شدع؟ (مرینت میگه من اصلا به ادرین فکر نمیکنم ولی..😐😂) ای بابا خب به من چه اصلا.. به قول آلیا پسرن دیگه دیوونن.. من میرم به زندگی خودم میرسم.. وای امروزم با استفان کافه قرار دارم😑 اه حسش نی ناموسا &بچه ها میدونم خسته کنندست ولی نگران نباشید داریم به جاهای هیجان انگیزش نزدیک میشیم و مطمئنم به زودی قراره جیغ بکشید و ناخوناتون رو بجوید😁& Adrrian💚: بعد از رفتن نینو منم رفتم خونه و خودمو توی اتاقم حبس کردم و منتظر اومدن پدر و مادرم شدم.. چون تصمیم گرفتم به این سفر برم و یکم از پاریس دور بشم.. شاید حال و هوام واقعا عوض شد! (چند ساعت بعد؛ شب) با سر و صدای پچ پچی که از طبقه پایین شنیدم، متوجه حضور پدر و مادرم شدم.. از روی میز تحریرم بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم.. در حال پایین رفتن از پله ها بودم که پدرم رو دیدم که داره بالا میاد.. با دیدن من سر جاش خشکش زد و بی حرکت موند.. آدرین: سلام بابا / گابریل: آه .. سلام / آدرین: راستش میخواستم بگم.. بابت حرفای امروز صبحم متاسفم.. ببخشید / گابریل: امم.. اشکالی نداره پسرم / آدرین: هنوزم میتونم به سفری که گفتید برم؟ / گابریل: میخوای که بری؟ / آدرین: بله / گابریل: البته که میتونی.. هر وقت که بخوای / آدرین: فردا خوبه؟ / گابریل: آره.. عالیه.. زیاد طول نمیکشه، فقط ۴-۳ روزه.. بهت خوش میگذره / آدرین: ممنون / گابریل: پس برو وسایلتو جمع کن که من برات بلیط هواپیما رو رزرو کنم / آدرین: باشه؛ مرسی (یکم از آدرین یاد بگیرید چقدر پسرم حرف گوش کنه😐👌😂)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
داداش تو داری مارو دق مرگ میکنی بعد میگی یه سوتی تعریف کنیم؟🤣🤣🤣) شوخی کردم ) والا الان یادم نمیاد
عالى بود ❤️
اومم عالی ول وجدانا هیجان ندع ب داستان ک این هیجان دادنای تو ب معنای بدبخ کردن خیلیاس😐😂💔🥂
😂
منظورت از با زودی خرداده دیگه😐
یا خیلی به خوای زود بدی بعد عید تا ما دق کنیم😐
میشه لطفا ع..ز.ی.م از کرم ریختن دست برداری قربونت بشم تورو خدا😴
نه جدی😂 نوشتمش فقط دارم روش کار میکنم کامل و دقیق باشه چون پارت مهمیه😁
ایولللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللل
بعدی رو نوشتی؟😐💔
آره نوشتم فقط دارم ویرایشش میکنم با اجازتون😂🙏
هرموقع گذاشتی بررسی بگو منم بزارم😐😂😔💔✌🏻
😑😂
شوخی ندارما😐😂✌🏻
پارت بعدو میدی یا میدی؟
میدم😂
عرررر بالاخره اومدددددد
وی خرذوق است*
😂❤
عالی بود فوق العاده دارم بالشتو گاز میزنم منتظر پارت بعدم
مرسی😂💜
مدرسه ها چه ماه امتحان ها باشه چه نباشه باز امتحان میگیرن لامsب😃✌🏻
سه شنبه کنفرانس پیام های اسمان داریم
چهارشنبه مطالعات
شنبه خط(فرهنگ و هنر)
یکشنبه علوم
دوشنبه قران
بقیشم خدا کریمه😃😂💔
زورم میگیره بخدا😐✌🏻
هعی وحشتناکه🙂😂😐
ما ک این هفته و هفته پیش کامل فقط امتحان و پرسش داشتیم فرداهم امتحان فارسی داریم😐💔
منم ۲ روز پیش امتحان جامع دادم دیروز امتحان فارسی امروز مطالعات فردا هم علوم دارم دیگه تا ببینم بقیش چی میشه😐
یعنی بدبخت تراز من هم هست آیا؟😃💔
فردا قراره هفتمی ها رو ببرن اردو من مامان و بابام اجازه ندادن🙂 (150تومن باید میدادیم واسه یکساعت)
فردا گفتن هرکس نمیاد اردو باید بیاد مدرسه اگر نیاد از نمره انضباطش کم میشه ولی من همچنان نمیرم مدرسه😃✌🏻
ای بابا چه بد😐💔
خیلی حس بدیه همه برن اردو تو بمونی خونه😕😂💔
حالا عیب نداره غصه نخور