
سلام ناظر جان پلیز منتشررر💜🙂 یاداوری=لیتل کستل فصل۱ تا ۱۲ قسمته🤟🏻🙂
سلام! اول از همه بالارو بخون♡ بعد بیا از اسلاید بعدی داستانو شروع کنیم:)
با صدای گرومپ بلندی از خواب پریدم..کی خوابم برده بود؟به هر حال...مارکوس خواب بود.شنلم رو انداختم رو خودم و به بیرون رفتم نور کوچکی اون پایین دم رودخانه بود.نخواستم مارکوسو بیدار کنم خودم اروم به سمت پایین رفتم راه طولانی بود ولی هم هوا میخوردم هم میفهمیدم چخبره با احتیاط پیشرفتم.به پایین که رسیدم پشت تپه ی نسبتا بلندی خم شدنم صدای چند مرد میامد....=بنظرت کجان؟)=نمیدونم....ولی نمیتونن خیلی دور شده باشن..از طرفی جایی هم ندارن ک برن)
=اره جایی ندارن ولی شاید از کشور خارج بشن)این وسط خواستم کمی صورتاشن را ببینم که پام رفت رو شاخه ای کوچک که روی زمین بود و صدای قِرچ کوچکی داد ولی سکوت برقرار شد و مرد ها به سمتم امدند.دستمو رو دهنم گذاشتم و اروم دور شدم به بالا رفتم داخل غار شدم.مارکوس را بیدار کردم گفتم=مارکوس!مردایی که دنبالمون بودن اومدن تو مهمان خانه اینجام اومدن اون پایینن)نفس نفس میزدم مارکوس نشست و گفت=اروم باش چیشده؟)گفتم=مردا...مردا...اون پایینن!)گفت=مطمعنی؟)گفتم=رفتم پایین)گفت=چرا تنهایی رفتی؟؟)گفتم=نمیخواستم بیدارت کنم.)گفت=میدونن اینجاییم؟)گفتم=نه ولی میدونن نزدیکیم)گفت=الان نمیتونیم راه بیوفتیم ولی فردا راه میوفتیم)گفتم=باشه )رفتم به گوشه ی دیوار چسبیدم و خودمو جمع کردم مارکوس فهمید نگرانم اومد سمتم و گفت=چیزی نمیشه)گفتم=میدونم)سرمو گذاشتم رو پام و خوابیدم
بیدار که شدم مارکوس داشت با کمترین صدای ممکن وسایلشو برمیداشت فهمید من بیدار شدم گفت=بهتره راه بیوفتیم..منم دیشب صداشونو شنیدم)پاشدم وسایلمو جمع کرد راه افتادیم.اذوقمون تموم شده بود سر راه هرچی جا داشتیم میوه کندیم.مارکوس شروع به صحبت کرد=یعنی الان بنظرت پرسی کجاست؟)گفتم=نمیدونم...)گفت=خیلی دلم میخواد بدونم خانواده هامون تو چه وضعین)به یه روستا رسیدیم مارکوس گفت=میتونیم ازینجا ماشین بگیریم با مردم بریم به شهر دیگه خارج بشیم ازینجا)گفتم=میدن ماشین؟)گفت =نمیدونم...فعلا میتونیم امروزو اینجا بمونیم)توی یک مهمان خانه کوچیک اتاق گرفتیم مدیر انجا طوری نگایمان میکرد که فهمیده است ما کی هستیم
....بایی
گفت=این دقیقا همون چیزیه که تو اخبار گفت..به قدری ارزشمنده که باهاش میتونن کل زمین رو بخرن!)گفتم=یعنی براش ادم میکشن!یعنی جا اینجا امن نیست!)در با صدای بلندی شکست ۲ مرد غول پیکر وارد شدند و منو مارکوس رو گرفتن خیلی تلاش کردیم ولمون کنن ولی اخرین چیزی که فهمیدم این بود که چیزی محکم تو صورتم خورده شد و بیهوش شدم...بای
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی خوب بوددد
مرسیییی
عالییی پارتت بعدد
🤍❤️