10 اسلاید صحیح/غلط توسط: Gwenda Romanoff انتشار: 2 سال پیش 14 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
حقیقتا حس میکنم یه قرنی هست ایده این پارت تو ذهنمه منتها مامانم نمیذاشت تایپش کنم میدودین؟ادم نباید همش سرش تو گوشی باشه *کاور پارت قبل از کجا اونده نداشتم بمولا همچین عکسییی
گوش فرا دهید نیکو صحبت مینماید:میدانید؟وقتی پرسی آمد و گفت باید برود دنبال خواهرش،نمیدانم چه حسی داشتم اما مطمئنا خوشحال نبودم؛انگار دلپیچه داشتم،ماهیچه هایم منقبض شده بودند و چیزی راه گلویم را بسته بود. گرچه قبول کرده بودم که انتخاب خود بیانکا بوده و مرگش،تقصیر پرسی نبوده؛اما به هرجهت پرسی قول داده بود مراقب خواهرم باشد و حالا؟خواهر من مرده بود و او یک خواهر گیر اورده بود.هنوز هم وقتی پانسی را میبینم یاد بیانکا می افتم.البته مطمئنم خواهرم به خاطر اشتباه خودش سر مردم فریاد نمیکشید ، آنها را هل نمیداد و سرشان را نمیشکست! تعادلم را از دست دادم،چشمانم سیاهی رفتند و بعد،با سر به زمین افتادم.صدای پرسی را شنیدم که اسمم را فریاد زد.چند ثانیه بعد؛چهره نگرانش را بالای سرم دیدم،البته نیمی از چهره اش را؛درست نمیدیدم،میتوانستم سفیدی چشمانش را،مردمک های سبز رنگش را ، برق دندان هایش را و حتی نیمی از صورتش را؛نیمه دیگر که در سایه بود را سیاه میدیدم؛انگار بخشی از صورتش غیب شده بود.کمی بعد تر؛آنابث بالای سرم ظاهر شد.صورت اورا هم نصفه میدیدم،موهایش دور صورتش ریخته و روی آن سایه انداخته بودند.یک جورهایی خنده دار شده بود اما اوهم نگران بود.میتوانستم چیز لیز و گرمی را حس کنم که از روی گردنم سر میخورد،لباسم را خیس میکرد و کمرم را قرمز؛خون.بعد دستی را زیر گردنم احساس کردم؛پرسی سرم را بالا اورد . گوش هایم صوت می کشیدند، درست نمیشنیدم؛انابث گفت:مراق..ش باش خوابش ن..ره (مراقبش باش خوابش نبره)خواست برود که پرسی آستین لباسش را گرفت:کجا م..ری؟(کجا میری؟) آستین آنابث تیره شد،خونی شد؛دست پرسی خونی بود.گفت:میرم کا..رونو ب..ارم !یا یکی از ..چه های آ..لو رو!شایدم یکم آم..سیا!(میرم کایرونو بیارم یا یگی از بچه های آپولو رو شایدم یکم آمبروسیا) پرسی با نگرانی او را رها کرد و چند ثانیه بعد،انگار آنابث غیب شده بود.پرسی گفت:نم..ای که برای یه هم..ین زخ.. کو..یکی خراب شی سر پ..رت؟(نمیخوای به خاطر یه همچین زخم کوچیکی خراب شی سر پدرت)خندیدم :همچینم کوچیک نیست... پرسی دعوایم کرد:نیکو! بعد دوباره نرم شد:اگه تو ب..ری ب..آنکا مثل روح ..رگردان میفته د..الم!(اگه تو بمیری بیانکا مثا روح سرگردان میفته دنبالم) گفتم:یعنی میذاره منم باهاش بیام؟خوش میگذره اذیت کردنت کار باحالیه... پرسی گفت:زنده باشی ب..تر اذ..ت م میکنی(زنده باشی بیشتر اذیتم میکنی) لبخند زدم،چشمانم خسته بودند ، آنها را بستم،پرسی محکم تکانم داد : آخ! گفت:ن..اید ب..آبی!(بیاید بخوابی) نگاهی به او انداختم و چشمانم را بستم.
بعد آنابث را به یاد دارم که نزدیک پرسی ایستاده بود،منظورم از نزدیک با فاصله یک متری نیست! آنابث زمزمه وار گفت:گمونم بهت حسودیش میشه که خواهر داری. پرسی با همان لحن جواب داد:حسودی لغت مناسبی نیست... بعد صورت آنابث را نوازش کرد و من هم ترجیح دادم بخوابم. بعد دوباره پرسی و آنابث بودند،آنابث غر میزد:مال اینه که همش همبرگر میخوره! پرسی خندید. بعد پانسی را دیدم که روی یک صندلی کنار تختم نشسته بود،چشمانش سرخ سرخ بودند و اشک هایش جاری.پرسی کنار پایش زانو زده بود سعی داشت آرامش کند،آنابث پشت سر پرسی ایستاده بود. پانسی فین فین بلندی کرد و حرف پرسی را قطع کرد:چیو طوری نیست!نکنه بمیره!!! بمیرم؟عالی ست. دفعه های بعد که چشمانم را باز کردم ، پانسی را دیدم که کنار تخت بود،بعضی وقت ها خواب بود،بعضی وقت ها پرسی و آنابث هم بودند،اما او تمام مدت آنجا بود. چشمانم را باز کردم،نور تقریبا کورم کرد.آنابث گفت:بیدار شد!سعی کردم بشینم اما درد وحشتناکی سرم را منجمد کرد،دست پرسی روی تخت هلم داد. چشمانم که به نور عادت کرد،اطراف اتاق را گشتم،پرسی و آنابث آنجا بودند و چند زخمی دیگر؛خبری از پانسی نبود،اصلا چرا دنبال او میگشتم..؟پرسی و آنابث دو طرف تخت نشستند. آنابث لبخند مهربانی زد:بهتری؟ سرم را به نشانه جواب مثبت تکان دادم.پرسی گفت:خوبه. بعد سکوت بود تا پرسی سکوت را شکست:کلاریس میگفت خیلی وحشتناک شده بودی. گفتم:چی؟ گفت:وقتی پانسی هلت داد ؛ کلاریس میگفت اون قدر عصبانی بودی که ترسیده. گفتم:کلاریس؟از من؟! در واقع کمی به خودم افتخار کردم . پرسی گفت:آره.چرا اونجوری شدی؟ به دیوار پشت سرش خیره شدم. دقیقا یادم است،آتشی را در درونم حس کرده بودم که خودم راهم میترساند.اما بی دلیل نبود،دلیلش را خوب یادم است؛وقتی افتادم، حتی قبل از آنکه درد را احساس کنم،فهمیدم چیزی که در جیب عقبم بوده شکسته.دستم را به طرف جیبم بردم و مجسمه هادس را،پدرم را،که بیانکا جانش را برایش داده بود،به پرسی دادم؛خورد شده بود. پرسی به مجسمه خیره شد،بعد به چشمانم که باعث شد موذب شوم،گفت:متاستفم!میدونم چقدر برات مهم بود. از دهانم در رفت و گفتم:حتی روحت هم خبر نداره . قیافه اش دردمند شد،سریع پشیمان شدم:منظوری نداشتم!فقط...نمیدونم چرا برش داشتم..اگه گذاشته بودم توی کلبه بمونه... آنابث گفت:شاید بشه درستش کرد! امیدی نداشتم اما در جوابش لبخند زدم. بعد قیافه آنابث جدی شد،از آن قیافه هایی که به خودت میگویی:وای!مامان اومد! گفت:نیکو.تو دوبرابر حالت عادی بیهوش بودی! گفتم:برای من طبیعیه. حالا قیافه پرسی هم جدی بود،مثل باباها:این شوخی نداره نیکو!تو خیلی ضعیفی! دهانم را باز کردم تا جوابش را بدهم اما آنابث سریع تر بود:به خاطر اینه که بجای غذای حسابی همش برگر و سیب سرخ کرده میخوری! اعتراض کردم:کلی..کالری دارن! آنابث گفت:و چربی!پرسی تایید کرد:خودتو به کشتن میدی! نمیفهمیدم،آن همه چربی کجا قایم شده بودند؟گفتم:من یکیو از مرگ نترسونین!هردوباهم گفتند:نیکو! شاید بگویید که باید خوشحال باشم که کسانی را دارم که به فکرم اند؛اما خبر ندارید.بار آخر که این بحث پیش آمد،تا یک هفته دوتایی سر میزم میشستند و مجبورم میکردند غذاهای مفید بخورم!(پ.ن:کذب میگما نه؟) با این حال حوصله بحث نداشتم، با لحن تمسخر آمیزی گفتم:چشم مامان!چشم بابا!! آنابث آه کشید و سرش را روی شانه پرسی گذاشت.
چند دقیقه ای در سکوت نشستیم،به نظرم سوال عاقلانه ای نبود،چه فکری درباره ام میکردند؟به هرحال پرسیدم:پانسی..اینجا بود؟ پرسی آهی از سر آسودگی کشید:اره یه هفته س داره گریه میکنه! بعد بلتد شد و سمت در رفت،آنابث گفت:کجا میری؟ پرسی گفت:بهش بگم کسیو نکشته یه قاتل نیست و نیازی نیست اشکاشو خشک کنه! پرسی از در بیرون رفت و آنابث نخودی خندید.از آنابث پرسیدم:چقدر بیهوش بودم؟ گفت:۶ روز. حدود یک هفته خوابیده بودم،پس چرا اینقدر خسته بودم؟چشم هایم داشتند بسته میشدند،توان تکان دادن دست هایم را نداشتم،دستم را به سمت سرم بردم،باندی دورش را گرفته بود.دستم را پایین انداختم و چشمانم را بستم.
به سخنان ارزشمند پرسی گوش فرا دهید: به طرف کلبه پوسایدون راه افتادم. حدود دوهفته قبل، صبح توی تخت خوابم در اپارتمان مادرم بیدار شدم، میخواستم بروم صبحانه بخورم و بعد هم راهی مدرسه شوم. اواخر پاییز اصلا وقتی نبود که به سمت اردوگاه راب بیفتم اما پدرم که سر میز اشپزخانه نشسته بود، چیز دیگری میگفت؛ در اتاق خوابم را باز کردم، هنوز خمیازه میکشیدم و در همان حال سلام کردم: سلام ما... مان... پدر؟ صاف ایستادم و بیخیال خمیازه کشیدن شدم، پدر و پدر خوانده ام هر دو پشت یک میز نشسته بودند، پدرخوانده م سرش را پایین انداخته بود،؛ دلم برایش سوخت. مادرم لیوان پدرم را با آب پرتقال پر میکرد و مشخصا دست پاچه بود و پدرم؟ جلوی پدر خوانده ام به مادرم گفت: سالی جکسون! هنوز به اندازه17سال پیش زیبایی! مادرم به رنگ لبو در آمد و من مانند ناجی بزرگ سلام کنان و خمیازه کشان نجاتش داده بودم. دوباره گفتم: پدر؟ پوسایدون لبخند زد: پرسی! بالاخره بیدار شدی! حالا من همرنگ لبوها بودم: ام... بله... پوسایدون دوباره لبخند زد، از اینکه میدیدمش در پوست خودم نمیگنجیدم. گفت: باید باهات حرف بزنم. گفتم: البته. گفت: بیا بریم تو اتاقت تا راحت باشیم. سرپدرخوانده ام الان دیگر از بس پایین بود به میز میخورد. گفتم: باشه... وایسین! اتاق من؟ تنها چیزی که میدانستم این بود که هنوز تختم را مرتب نکرده بودم، کتابهایم روی میز را کاملا پوشانده بودند و شلوار لی م هنوز کف اتاق بود. پدرم گفت: بله پرسی، اتاق تو، مگه ایرادی داره؟ قرمز تر از لبو چیزی سراغ دارید؟ همان رنگی شدم. من من کنان گفتم: ایراد.. ایراد که.. نه.. منظورم.. فقط... مادرم ذهنم را خواند: چطوره برین توی بالکن؟ پدرم کمی مکث کرد و بعد گفت: باشه! وقتی توی بالکن ایستادیم، گرچه کمی غیر ممکن بود اما همچنان امیدوار بودم پدرم بگوید: هی پرسی! بازم ممنونم که المپو نجات دادی و بهم یه راهی نشون دادی که زئوسو مدیون خودم کنم! راستی درسا چطورن؟ مدرسه رو دوس داری؟ میخوای باهم یه قدمی لب صاحل بزنیم؟ اما هیچ کدام از این ها را نگفت و واقعا از حرفهایش خوشحال نبودم. گفت: خودت از ایزدان قول گرفتی بچه هاشونو تو13سالگی به رسمیت بشناسن و مراقبشون باشن، حالا پرسی ازت میخوام برام کاری بکنی، انجامش میدی؟ اگر روحم خبر دار شده بود منظور ایزد دریا از کار چیست داد میزدم نههه! اما خب روحم هم خبر نداشت: البته پدر. پوسایدون گفت: پس میتونی پانسی پائولو رو از اردو مدرسه ش که توی یه جزیره ست ببری کمپ دورگه ها؟ الان میگویید برگردم به تخت یا چیزی بخورم تا مغزم کار بیفتد بعد برگردم که بیراه هم نیست: باشه اما چرا؟ پدرم نگاهم کرد که مطمئن شود اورا دست نمی اندازم بعد گفت: پرسی! چون اون دخترمه، خواهرت. واقعا باید چیزی میخوردم: اها باشه.. وایسا... چییی؟ یعنی من... خواهر خونده... پدرم لبخند زد: اره! عالیه نه؟ قیافه ام برعکسش را داد میزد اما گفتم: بله.. بعد مدرسه... پدرم گفت: بعد صبحونه چون لازمش داری، راه میفتی فردا صبح 13سالش میشه نباید دیر کنی. بعد غیب شد.
من هم بعد از آنکه هنگام صبحانه خوردن با افسردگی ماجرا را برای مادرم گفتم، وسایلم را جمع کردم، اورا بوسیدم، راه افتادم. نیم ساعت بعد کنار حیاط مدرسه انابث منتظر بودم تا کلاسش تمام شود.وقتی از ساختمان بیرون امد صدایش زدم، تقریبا کل مدرسه به من و بعد به او زل زدند. با لحن شادی گفت: پر.... یاد وضعیتی که برایش ساخته بودم افتاد و لحنش به شکل خطرناکی خشمگین شد:.. سی جکسون! دوثانیه بعد توی حیاط مدرسه سرم داد میزد فکر کرده ام دارم چه غلـ *طی میکنم؟ وقتی اروم شد و قضیه را برایش گفتم، بلافاصله دنبالم امد، به اردوگاه رفتیم، نسبت به زمستان های سالهای قبل باید شلوغ میبود اما به نسبت تابستان خلوت بود. کایرون را پیدا کردم و ماجرا را برایش گفتم. گفت: پس باید بری دنبال خواهرت؟ قبل از انکه فرصت جواب دادن داشته باشم نیکو از ناکجا ظاهر شد: خواهرش؟ تو یه.. خواهر.. داری؟ چشمانش میگفت الان شکاف دیگری روی زمین باز میکند و مراهم مثل هیولاهای اسکلتی سه سال پیش به قلمرو پدرش میفرستد؛ یا... گریه میکند؟ قبل از اینکه قطره اشکش از روی صورتش پایین بیفتد، دستش را سمت سایه های کمرنگ جلوی دیوار برد و سایه ها اورا درون خود کشیدند. گفتم: چش شد؟ انابث با نگرانی نگاهم کرد؛
_پرسی، بیانکا. ناگهان بجای احساس ناراحتی احساس گناه کردم، من یه خواهر داشتم. خواهر نیکو مرده بود. تقصیر من نبود.. تقریبا. و اصلا هم خواهر نمیخواستم اما میدانستم نیکو از این حرف ها سرش نمیشود. باید دنبال خواهرم میرفتم اما بقیه روز را دنبال نیکو گشتم. البته که بیفایده بود، میترسیدم باز تا سال اینده غیب شود. اما درنهایت مجبور شدم بیخیال نیکو شوم. نزدیک طلوع صبح سوار بلک جک شدم تا خواهر ناخواسته ام را از اردو مدرسه اش بدزدم. وقتی اورا لب ساحل دیدم، میخواستم به بلک جک بگویم روی ساحل فرود بیاید که او پیش قدم شد، صدایی در ذهنم گفت: رییس، یه نهنگ اون کف گیر افتاده، میشه اول کمکش کنی؟ از خدا میخواستم مجبور نباشم با خواهرم روبرو شوم. از روی بلک جک به درون دریا شیرجه زدم و به او گفتم منتظر بماند. قبل از رسیدن به نهنگ یک کوسه را دیدم، به اوگفتم تلاش کند خواهرم را که لب ساحل است به اینجا بیاورد و کاری نکند او جیغ بکشد و همه مردم را خبر کند. نهنگ را نحات دادم، خواهرم با کوسه سر رسید، برایش ماجرا را توضیح دادم، شاید زیادی مستقیم سر اصل مطلب رفتم چون ازحال رفت، توی اب گرفتمش، به سطح بردمش و سوار بلک جکش کردم، بعد هم خودم سوار شدم که هیچ کدام راحت نبود و برای تکمیل شدن شادی م، چند متر به ساحل کمپ مانده حواسم پرت شد، خواهرم افتاد توی اب و مجبور شدم دنبالش شیرجه بزنم توی دریا، بقیه راه را شنا کنان تا لب ساحل بردمش. و بعد هم گمان کنم خودتان بدانید. همزمان که ناراحت بودم که یک خواهر دارم، عذاب وجدان داشتم که یک خواهر دارم، نگران بودم که نیکو کجاست و خواهرم چرا بیدار نمیشود؟ با ورود ناگهانی نیکو به اتاق نیمی از نگرانی هایم برطرف شد. تا درست کمی قبل از به هوش امدن خواهرم گوشه اتاق نشست و با حسرت من و اورا نگاه کرد، غیر از ان وقتی انابث به من نزدیک میشد هم با حسرت نگاهمان میکرد، وقتی میفهمید متوجه نگاهش شده ایم با اخم به پانسی زل میزد. بعد از ان پانسی لطف کرد و باعث شد انابث قهر کند، بعد هم که تایسون رو رنجاند او هم هنوز نیامده برگشت پیش پدرم که اصلا خوب نبود. اما تصمیم گرفتم بیخیال شوم و به او روی خوش نشان دهم، او چندان هم مقصر نبود. اما بعد زد سر پسر هادس را شکست و بعد هم یک هفته یک بند گریه کرد،روی تختش می افتاد و بیصدا اشک میریخت و بعد از مدتی کل پشتی و پتو خیس بودند، نمیدانم چطور اشک هایش همان روز اول خشک نشدند؟ یه بند میگفت من کشتمش! و بعد شدید تر گریه میکرد که واقعا نمیفهمیدم چطور ممکن بود. بعد هم که تمام مدت کنار تخت نیکو نشست تا همین امروز صبح که وقتی خواب بود بلندش کردم و به کلبه بردم. نمیخواهم وسط این همه بدبختی به اینکه چرا نیکو دی آنجلو سراغ خواهر کوچکم را که اتفاق همسنش است، میگیرد.
در کلبه را باز کردم پانسی گفت: مرد؟ میدونستم! من یه قاتلم!!! آه کشیدم، دوباره داشت اشک میریخت و ناگهان نتوانستم جلپی خودم را بگیرم، زدم زبر خنده. با عصبانیت گفت: کجاش خنده داره؟ من یکیو کشتم!!! به زور میان خنده گفتم: همین دیگه! کسیو نکشتی! با خشم گفت: پرسـ... بعد لحنش ارام شد: نکشتم؟ بعد شادی درصدایش موج زد: نیکو زنده س! حالا از روی تخت پایین پریده بود و چشمان سبز و خیسش با ذوق به من خیره بودند. خنده ام را قورت دادم: کاملا زنده و... سراغ.. مهم نیس. اما نگار نشنیده بود؛: جاییش شکسته؟ ضربه مغزی شده؟ نکنه فلج... دیدم الان دوباره میزند زیر گریه. شانه هایش را گرفتم: سرش ضربه خورده که.. باتوجه به اینکه نیکوعه دوماه دیگه خوب شده. پانسی گفت: همین؟ گفتم: قلبشم... گفت: سکته قلبی کردههه؟ آه کشیدم: پناه بر ایزدان! نه! گفت: پس قلبش چشه؟ گرچه احتمالا لوس به نظر میرسید گفتم: با اخرین یادگاری خواهرش باهم شکوندیش. نفس راحتی کشید: اوه خب مهم نیس اینکه! دلم میخواست دعوایش کنم و بگویم خیلی هم مهم است اما باز گریه می افتاد پس فقط دنبالش به بیرون از کلبه دویدم. کنار تخت نیکو نشست، نیکو خواب بود، ارام تکانش دادم، ظالمانه بود که بیدارش کنم اما اگر پانسی باز هم گریه میکرد سرم را به دیوار میکوبیدم.نیکو بیدار شد و اعتراض کرد: میخوام بخوابم. گفتم: میدونم فقط... پانسی. نیکو گفت: کی؟ نگرانش. شدم، نکند حافظه اش اسیب دیده بود؟ اما سریع گفت: اوه پانسی.. اره یادم اومد. همون خواهرت. کمکش کردم بشیند و با انابث به ان سر اتاق رفتیم، میخواستم راحت حرف بزنند اما نه دیگر زیادی راحت. پانسی من و من کرد: زنده ای. نیکو پوزخند زد: اینو تنهایی فهمیدی؟ پانسی سرخ شد و سرش را پایین انداخت، با صدایی خیلی ارام گفت: منظورم اینه که.. من هلت دادم.. فکر کردم... نیکو گفت: کشتیم؟ نگران نباش من خیال ندارم به خاطر یه هل ساده بمیرم. پانسی با تعجب نگاهش کرد. نیکو لبخند کم جانی زد: روش مسخره ای برای مردنه(پ. ن: از اون حرفای یلنا) به پانسی فرصت نداد با تعجب بیشتر نگاهش کند
نیکو: بهت برنخوره فقط.. خسته م؛ میشه تنهام بذاری؟ پانسی سرخ شد: البته. از اتاق بیرون دوید. به نیکو کمک کردم دراز بکشد گفتم: یه هفته س خوابی و خسته م هستی؟ لبخند کم جانی زد و قبل از بستن چشمانش با حالتی نگاهم کرد که نمیدانم چرا اما ماهیچه هایم منقبض شدند، میشود گفت فرار کردم به ان طرف اتاق___از زبون پانسی: تنهایش بگذارم؟ خون به ماهیچه های صورتم دوید، گرم شدنشان را حس کردم تا جایی که صورتم از خشم و خجالت میسوخت. قدم هایم را تند کردم و سمت ساحل رفتم. من یک هفته تمام خواب به چشمم نیامده بود چون فکر میکردم بلایی سرش آمده.. اورده ام، تنهایش بگذارم؟ به ساحل رسیدم، میخواستم جیغ بزنم اما خیلی ضایع بود؛ البته اگر ضایع تر از یک هفته گریه کردن برای پسری که بهت میگوید تنهایش بذاری داشته بشیم. در عوض روی ماسه ها نشستم و با انگشتم روی خاک لب دریا شکل کشیدم. خودم هم نمیدانستم چه میکشم تا اینکه خط خطی هایم شکل مشخصی پیدا کردند، قرمز شدم و دستم را روی صورت نیکو کشیدم؛ فقط امیدوار بودم کسی مرا ندیده باشد. بلند شدم و به سمت کلبه پوسایدون دویدم. هفته بعد،باید عادی بوده باشد؛ البته من نمیدانم در کمپ دورگه ها به چه چیزی عادی میگویند اما خب. نیکو دوروز بعد از به هوش امدنش مرخص شد؛ پرسی میگوید همان دوروز راهم به زور نگهش داشته اند. بچه هارا میدیدم که وقتی نیکو از کنارشان رد میشود به او سلام میکنند، حالش را میپرسند و از این جور کارها. اوهم درجواب لبخند میزد و میگفت که خوب است. حتی کلاریس(کایرون گفت سربه سر بچه های کلبه ارس نگذارم اما این یکی واقعا رومخ است تقصیر من نیست!) هم با لبخند گشادی زد به شانه نیکو؛ البته کمی محکم زد چون نیکو شش متر از جا پرید، کلاریس گفت: چطوری پسر عصبانی؟ نیکو نگفت خوبم یا همچین چیزی، نیشخند زد: پرسی گفت ازم ترسیدی! کلاریس گفت: غلط کرد! آهای جکسون! و رفت برادرم را پیدا کند و به سیخ بکشد. رفتار همه با نیکو خوب بود، رفتار همه با یکدیگر خوب بود؛ اما وقتی من از کنارشان رد میشدم؛ اخم میکردند، درگوش هم چیزی میگفتند و درمواردی مثل دوستان گل کلبه ارس، تف هم می انداختند. بدون شک به خاطر این بود که سر تایسون داد زدم، نیکو را بیشتر از یک هفته زمین گیر کردم، انابث چیس را ناراحت کردم و احتمالا بد دهنی هایی که به بقیه کرده بودم. اما انقدرهم بد نبودم، بودم؟ چرا همه از من متنفر بودند؟
اخر هفته بود، پرسی همیشه جوری لباس میپوشید انگار گرم ترین روز تابستان است اما امشب، لباس استین بلندی زیر تیشرت نارنجی رنگ اردوگاه پوشیده بود، روی ان یک سوییشرت ابی رنگ تنش کرده بود، به جای شلوارک شلوار لی بلندی پایش بود(به نظرم پرسی یک کمد پر از شلوار لی داشت، کوتاه، بلند، تیره، روشن، تنگ، گشاد) روی تختش، روبروی تخت من، نشست، گفت: تو سردت نیسسسسس؟ به خودم نگاه کردم، یک نیم تنه بافتی گشاد و سبز رنگ، هم رنگ چشم هایم پوشیده بودم، شب سردی نبود، اتفاقا هوا خوب بود؛ نکند پرسی سرما خورده بود؟ گفتم: نه، تب نداری؟ خواست جواب بدهد که در زدند. پا شدم و در را باز کردم، انابث بود. گفت: پر... پانسی! اوه! اخمهایش درهم رفتند. ابرویم را با تعجب بالا بردم، حالا دیگر حق بودن در کلبه خودم را هم نداشتم؟ گفت: چیزه... میدونی..؟ حواسم نبود پرسی تنها نیست... پرسی پشت سرم ظاهر شد. نگاهش کردم، چشمهایش داد میزدند: حالا زود باش برو کنار. خودم را روی تختم ولو کردم. انابث گفت: اصلا یادم نبود اون اینجاس میدونی..؟ میخواستم شب بیام پیشت... پرسی گفت: اره.. حالا چیکار کنیم؟ اهی کشیدم. بدون شک توی کلبه خودم هم اضافه بودم، انابث میخواست شب را پیش برادرم باشد! انابث گفت: اگه بریم به کلبه زئوس میفهمن..؟ کتم را پوشیدم و کفش هایم را پایم کردم. پرسی گفت: از من میپرسی؟ از کنارشان رد شدم و بیرون رفتم، پرسی گفت: کجا میری؟ گفتم: لب ساحل. حوصله م سر رفته. راه افتادم، صدای پرسی را شنیدم که گفت: عذاب وجدان گرفتم. انابث تایید کرد اما در کسری از ثانیه بیخیال من شدند، انابث داخل کلبه شد و پرسی در را پشت سرش.. قفل کرد!!! لب ساحل نشستم، پرسی هیچ وقت خواهر نمیخواست، حداقل اینطوری نه، من مزاحم او و انابث بودم، من اضافه بودم، کل اردوگاه از من متنفر بودند، من جایی در اینجا نداشتم، این بهشت و فرشتگانش مرا نمیخواستند، از طرفی، در خانه هم جایی نداشتم؛ مادر و ناپدری م از من متنفر بودند، در مدرسه هم جایی نداشتم؛ کلا در این دنیا جایی برای من نبود. به دختر توی اب خیره شدم، امیدوار بودم این مکان، کک و مک هایم را بشورد و ببرد، اما انها هنوز سرجایشان بودند، حتی زیبا هم نبودم! از لحاظ اخلاقی هم که.. به خودم امدم دیدم اشک هایم روی صورتم جاری اند، همان جا نشستم و اشک ریختم تا اینکه صدایی مرا از فکر بیرون کشید: چرا گریه میکنی؟ نیکو بود، پشت سرم، کمی بالاتر از دریا و لب سایه ها ایستاده بود. خشکم زد: گریه نمیکنم! گفت: پس اون ابشاره از چشمات میریزه بیرون؟ سرش داد کشیدم: میخوام تنها باشم! اخم کرد، احتمالا راهش را میکشید و میرفت، او هم از من متنفر بود، احتمالا بشتر از هرکسی، حق هم داشت. اما جایی نرفت، صورتش ارام شد و همان جا روی سنگی نشست.گفتم: بهت میگم میخوام تنها باشم. گفت: ساحلو که نخریدی،میخوام همینجا بشینم.اخم کردم، رویم را برگرداندم و از او فاصله گرفتم، حالا اب کفش هایم را خیس میکرد، با این حال همان جا نشستم، نمیتوانستم جلوی اشک هایم را بگیرم، افکارم هم همین طور. کمی بعد نیکو گفت: چرا گریه میکنی؟ گفتم: به تو ربطی نداره! فقط تنهام بذار! راه افتاد سمت من: تا نگی جایی نمیرم. بلند شدم و برگشتم به طرفش: حالم بده! راحت شدی؟ ایستاد، حالا حدود یک متر با من فاصله داشت: چرا حالت بده؟ گفتم: خیلی فوضولی نه؟ اخم نکرد، راهش را نکشید و نرفت، بهم نگفت بی ادب، درعوض با نگاهی مهربان گفت: میخوای حرف بزنیم؟
گفتم: نه! گفت: هرطور راحتی. اما همان جا نشست، کمی نگاهش کردم اما بعد تحملم تمام شد، نشستم کنارش، بغضم شکست: همه ازم متنفرن یه دختر بیریخت و بداخلاقم اینجا اضافه م مزاحم پرسی م هرجای دیگه م مزاحمم هیچ کس منو نمیخواد! شانه هایم را گرفت: کی گفته همه ازت متنفرن؟ گفتم: لازمه کسی چیزی بگه؟ دور و برتو نگا کن! گفت: اینکه چیزی نیست، بدتر از ایناشم بوده، این ادما با تایسون کنار اومدن، تو که سهلی! یادش انداختم: پرسی منو نمیخواد!مادرم منو نمیخواد!هیچ دوستی ندارم! خانواده ای ندارم! سرم را بالا اورد و مجبورم کرد به چشم هایش نگاه کنم: پرسی یکم حسوده، درست میشه، اونقدر احمق نیست که تورو نخواد. شک دارم مادری باشه که دخترشو نخواد، اگرم باشه، مهم نیست،تو یه زندگی جدید داری، فقط کافیه یکم بگذره، پرسی بیخیال اسکل بازی میشه و بعد، بهترین خانواده ای میشه که بتونی پیدا کنی، انابثم دنبالشه البته، ما دوستاتیم و خانواده جدیدتیم، تنها نیستی، مزاحم نیستی، کسی ازت متنفر نیست، بیریختم عمه ته چته مگه خیلیم خوشگلی. جمله اخر را که گفت کمی، فقط کمی سرخ شد. بعد بازوهایش را دورم حلقه کرد و اجازه داد ارام بگیرم. خودم را از میان دستانش بیرون کشیدم و به باند سفید دور سرش اشاره کردم: ببخشین. لبخند زد: برا این؟ این که چیزی نیست. لبخند زدم. گفت: میشه یه لطفی بهم بکنی؟ گفتم: هرچی باشه. نخودی خندید: یکما، یکم رو اعصابت کار کن. اخم کردم، خندید: این وقت شب اینجا چیکار میکنی؟ گفتم: انابث... میخواست شب پیش پرسی بمونه. گفت: توم تنهاشون گذاشتی؟ گفتم: اره خب. نگاهش داد میزد:مردم زود باشین یه احمق پیدا کردم. به کلبه پوسایدن خیره شدیم. توی کلبه روشن بود و پرسی و انابث را میدیدم که روی تخت روبروی هم نشسته بودند. نیکو گفت: فک کردن نمیبینیمشون؟ با ناباوری سرش را تکان داد. پرسی سوییشرت ش را در اورده بود، انگار نه انگا ر از سرما میلرزید. انابث تیشرتش را از سرش بیرون کشید. میتوانستم از ان فاصله هم لبخند پرسی را ببینم. صورت انابث را بالا اورد و لـ*ب هایش را روی لـ*ب های انابث فشـ*ار داد. گفتم:اه! نیکو لبخند تلخی زد و به سمت دریا برگشت. انابث را دیدم که مشتش را دور پیراهن پرسی گره کرد. من هم به سمت دریا برگشتم. گفتم: تو چی؟ گفت: هان؟ لبخند زدم: میخوای حرف بزنی؟ انگار ابری تیره صورتش را پوشاند. لبخندش محو شد و به دریا خیره شد. چند دقیقه بعد گفت: من... اما فرصت تمام کردن حرفش را پیدا نکرد، صدای انفجاری از پشت سرمان شنیدیم، ایستادیم و برگشتیم سمت اردوگاه، کلبه پدرم منفجر شده بود و در اتش میسوخت. همزمان فریاد زدیم: پرسی!
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
4 لایک
بیا غیبت پرده رم مجاز کردیم
پارت بعد؟شاید امشب شایدم فردا
منم یه داستان می نوشتم ( تام هیدلستون ربایی ) اما دیگه ادامه ندادم چونننن .... به نظرم بی محت.وا بود ولی این داستان عالیههههههههه
به نظرم داره زود تموم میشه...
*شماهایی که هنوز دو پارت بعدو ندیدین
بهترین راه حل پیشنهادی : یکسری چیزای الکی و بی ربط بنویس که خیلی هم ربط دارن ولی خواننده ها معمولا متوجه نمیشن و به داستان اضافه شون کن و تادا شما یک داستان طولانی دارید
حالا کی میخوای پارت های بعد رو بزاری ؟ من نشسته ام به افق نگاه میکنم و منتظرم
اشک شوق برای نیکو و پانسی که دوست پیدا کردن
یه پیام دارم برای آنابث و پرسی ( آخه الان ؟ چرا پرده رو نکشیدین خب ؟ ایشششش . اه اه . )
و هیجان برای پارت بعد
مگه پرده داره؟پرده رفته مرخصی
نمیدونم باید از تایید و یا پانسی بپرسیم شایدم پرده رو دادن پرده شویی برای عید تمیز باشه🤣
الان این از زبون نیکو بود؟
پرسی براادر پانسیه؟ انابث کی بود؟
هر چی خوندن یادم رفته
این... بذا یادم بیاد..گمونم اول از زبون نیکو بعد پرسی بعد پانسی
اره مثلا پانسی اونقد خرشانسه که خواهر پرسی باشه
آنابث؟اینو چطوری یادت رفته؟گر.ل فرن.د پرسی دختر دایی مگنس
من حافظم مث ماهیه
فوق العادهست🤌🏻🍓
بدو بخون چون من دست به ا.س.پ.و.ی.ل.م خوبه
پول پول میخوام
منم می خوام 😔🤝🏻
کی نمیخواد؟
عاشقش شدم🤌🏻🍓
ولی اینم خیلی باحال بود 🤌🏻🌌
خدایی پرسی و آنابت چه سریع رفتن تو کارش...
نویسنده طاقت نداشت بیشتر از صب کنه 😔😂
ماشالا به نویسنده 🙌🏻🌚
خیلی خوب بود مشتاق پارت بعدم🤌🏻🍓
فقط باید ...تایپش کنم که خب مشکل همینه دوساعت طول میکشه
مشکل چیه ؟
شما بگو صد سال دیگه میزارم من بازم منتظر میمونم😔