
اینم از پارت پنج عشقا امیدوارم لذت ببرین کامنت و لایک یادتون نرهههه😘😘
درب سالن رفتم و رفتم طبقه بالا خونه پدری من یه خونه ویلایی دوبلکس خیلی بزرگ بود که پایین سه تا اتاق و بالا هفت اتاق داشت ویو خونه رو به دریا بود یه خونه لوکس کنار دریا که خیلی بینظیر بود برای رفتن به طبقه بالا پله ها مارپیچ بود و طبقه پایین پذیرایی خیلی بزرگی داشت در واقع دو تا پذیرایی داشتیم یکی برای طبقه پایین ویکی هم برای طبقه بالا و یه استخر خیلی بزرگ داشت بایه سالن ورزشی و یه باغ کوچیک که خونه رو خیلی قشنگ می کرد توی اصطبل پشت خونه هم دو تا اسب داشتیم یکی برای من یکی برای خواهرم (خونست یا قصره هرچند تخیلیه بهش توجه نکنین😂) از طبقه ها که رفتم بالا اتاق سوم اتاق پدر و مادرم بود که داخل اون یه اتاق دیگه بود که زمانی که آرایشگر میومد از اون استفاده می کردیم مستقیم رفتم داخل اتاق وارد اتاق آرایشگر شدم با مامان و خانم آرایشگر سلام کردم و رفتم که لباسم رو بپوشم بعد از پوشیدن لباس رفتم پیش مامان ازش پرسیدم چطور شدم گفت مثل همیشه عالی خانم آرایشگر کلی ازم تعریف کرد و گفت آماده باشم چون کار مامان
تموم شده بود میخواست بیاد سراغ منه بدبخت اصلاً آرایش کردن را دوست نداشتم بر عکس بقیه دخترا روی صندلی مخصوص نشستم و منتظر موندم بعد از چند دقیقه اومد و شروع کرد به کرم زدن به صورتم بعد از کار صورتم رفت سراغ موهام و وقتی که تموم شد بهم گفت پاشم و خودم رو ببینم با دیدن خودم تو آیینه یه لحظه هنگ کردم این واقعاً منم چقدر تغییر کردم خیلی خوشگل شدم واییییی قربون خودم برم من اما وقتی یاد کاری که باید انجام بدم افتادم خوشحالی از یادم رفت ولی خانم آرایشگر خیلی ذوق میکرد این اولین بار بود که من رو آرایش میکرد معمولاً من خودم آرایش می کردم خانم آرایشگر از من بیشتر خوشحال بود. خب بریم سراغ توصیف خودم من یه دختر کره ای هستم با پوستی سفید و صاف لبای قلوه ای و قرمز با چشم های آبی و موهای خرمایی بلند و لخت که تا زیر زانو ها می رسید و بینی متناسب چشمانی درشت با ابروهای کشیده و اندام متناسب کلا دختر خوشگلی هستم خیلی از خودم خوشم میاد مخصوصا رنگ موهام که یه قهوه ای خیلی زیبا و روشن بود رنگ لباسم با رنگ چشمام همخونی داشت که این زیبایی مو چند برابر بیشتر می کرد کاش امشب شبی بود که با عشقم قرار ازدواج گذاشته بودم کفشم را پوشیدم و کیفم رو برداشتم و به کمک آرایشگر جواهراتم را پوشیدم
و رفتم و سوار ماشین شدم منتظر مامان توی ماشین نشسته بودم مثل اینکه خواهرم رفته بود بیرون آخه خونه نبود مامان که اومد به راننده گفت حرکت کنه و لوکیشن را برای جی پی اس ماشین فرستاد توی راه اصلاً با مامان حرف نمیزدم در واقع نمی تونستم چیزی بگم چون قرار بود همه چیز تغییر کنه با رسیدن به مهمونی یه دلشوره عجیبی به دلم افتاد خیلی میترسیدم وارد سالن شدیم که یه خانومه اومد جلو و ما رو راهنمایی کرد و ما رو به یه خانوم نشون داد مثل این که همسر دوست بابا بود اومد جلو با ما دست داد خانم زیبا و با وقاری بود به یه نفر اشاره کرد که بیاد دختره که اومد من شوکه شدم خواهر تهیونگ اینجا چیکار میکنه باهاش دست دادم و مامان ها با هم رفتند و من و خواهر تهیونگ رو تنها گذاشتن اونم برای اینکه من تنها نباشم گفت بیا بریم پیش بچه ها منه از همه جا بی خبرم باهاش رفتم رفتیم یه قسمت دیگه سالن که همه دختر پسر های جوون اونجا بودن و برای اونجا صندلی گذاشته بودند هر کس روی صندلی نشسته بود خواهر تهیونگ
هم برای اینکه راحت تر باشم گفت: بزار برات معرفیشون کنم یکی یکی بچه ها را معرفی کرد که با دیدن یه نفر خشکم زد اون...اون...اون...تهیونگ بود البته وقتی خواهرش و مادرش اینجا هستن توقع داشتم خودش هم باشه تهیونگ بدون ماسک و از نزدیک خیلی جذاب تر بود اونم با همون کتی که من انتخاب کردم باورم نمیشد واقعاً به پوشتش تو همین فکر بودم که تهیونگ گفت: سانگ یه تو اینجا چی کار می کنی؟! این دقیقا همون سوالی بود که من از اون داشتم خواهرش با خجالت گفت:واااا تهیونگ چی میگی خب این همون دختر دوست باباست دیگه با شنیدن این حرف خواهر تهیونگ انگار دنیا دور سرم چرخید یعنی اونی که من نمی خواستم باهاش ازدواج کنم تهیونگ بوده نه این غیر ممکنه آخه چطور؟! آخه چرا باید زمانی بفهمم که همه چیز خراب شده می خواستم همون جا بزنم زیر گریه اما مدیریت من مهمتره با ورود شخصی همه دست زدن و دیجی خواست که همه برن اون قسمت سالن تا با اون شخص آشنا بشن سعی کردم تو اون زمان اصلا به تهیونگ توجه نکنم
که یه وقت پشیمون نشم با دیدن کسی که رفت پشت میکروفون دلم لرزید خودش بود سو هون کسی که جای تهیونگ باید باهاش ازدواج میکردم واقعاً دیوونه کنندست بعد از تمام شدن سخنرانی که من هیچی ازش نفهمیدم از سکو اومد پایین رفتم سمتش از الان باید شروع میکردم باهاش سلام کردم اونم با خوشرویی جواب داد اون خیلی وقت پیش عشقش رو بهم اعتراف کرده بود هستی نیازی به مسخره بازی و عشوه خرکی نبود با پررویی تمام ازش پرسیدم که:هنوز هم من را دوست داری یا نه؟! اونم گفت: خوب معلومه که دوست دارم .شما:یعنی حاضری برای بدست آوردنم هر کاری بکنی؟! سوهون: اگه بخوای چرا که نه شما:سوهون من ...من...من...من دوست دارم.سوهون با شنیدن این حرف شوکه شد و گفت: شوخی می کنی خودتی واقعا راست میگی؟!شما: خب معلومه که راست میگم یه دفعه سوهون محکم بغلم کرد که سریع ازش جدا شدم و گفتم: سوهون اینجا جای این کارا نیست اونم با ناراحتی قبول کرد. شما:فقط یه چیزی...سوهون: چه چیزی؟! شما:من به پدر و مادرم چیزی نگفتم میترسم چیزی بگم آخه الان من رو
آوردن که با پسر دوست بابا ازدواج کنم.سوهون: من نمیزارم این اتفاق بیفته همین الان میریم با پدرت صحبت میکنیم.شما: اما...سوهون: دیگه اما و اگر نداره همین که گفتم الان میریم همه چیز را برای پدرت میگی.شما:باشه. رفتیم طرف بابا که از شانس بدم دوستش کنارش بود رو به سوهون گفتم:خب من الان چب بگم بهش؟!سوهون:بگو من سوهون و دوست دارم و می خوام با اون ازدواج کنم همین باشه عشق من؟!😊شما:گفتنش برای تو راحته ولی باشه میگم .واااای از الان شروع شد من چطور اینو تحمل کنم اونم چند ماه به بابا که رسیدیم همون حرف هایی که سوهون گفته بود و بهش گفتم که در کمال ناباوری یه سیلی محکم بهم زد که پرت شدم روی زمین سرمو بالا آوردم و تهیونگ رو نگاه کردم که سریع رفت بیرون خب معلومه از اینکه از یه ازدواج زوری خلاص شده خوشحاله.سوهون اومد سمتم و بلندم کرد و رو به بابا گفت:چرا این کار رو میکنین مگه چه گناهی کرده که عاشق شده حالا عاشق یکی دیگه مگه دست خودش بود با هر حرف سوهون انگار یه تیر میزدن تو قلب من اون از جایی خبر نداشت اون از دل بیقرار
من خبر نداشت از قلبی که فقط برای یه نفر میزنه خبر نداشت سوهون من رو از بابا خواستگاری کرد و همه هم طرفداریش کردن بعد از اینکه بابا قبول کرد قرار شد یک سال نامزد باشیم تا دانشگاه من تموم بشه . بعد از این اتفاقات هرکس به طرفی رفت و بعد از صرف شام و تموم شدن مهمونی همه رفتن خونه من هم قبل از اینکه بابا به خونه بیاد و سوال پیچم کنه سریع از مامان خداحافظی کردم و سوار ماشین شدم اصلا حالم خوب نبود اون شب و تا صبح من گریه کردم و تو خیابونا گشتم من اون شب عشقمو از دست دادم غرورمو از دست دادم زندگیم و از دست دادم من.. باختم خودمو باختم قلبمو باختم صبح که شد برگشتم خونه خیلی سرم درد می کرد اما وقت نبود سریع هرچی عکس و فیلم و نقاشی و هر چیزی که از تهیونگ و بی تی اس داشتم جمع کردم و گفتم که بیان اون وسایل ها رو ببرن تو اون خونه . خونه رو مرتب کردم و سوهون و دعوت کردم که بیاد خونه این بهترین کار بود باید قدم دوم رو هرچه زودتر بر می داشتم دیگه گریه و زاری و آه و ناله بسه اگه می خوام این کار زود تر تموم بشه باید خیلی زود کا رو شروع کنم برای وقتی که میخواست بیاد شیک نوتلا با کیک ساده درست کردم
من عاشق کیک مخصوص خودم بودم اما اون رو فقط برای عشقم درست می کنم بعد از تموم شدن کارا یه دوش ده دقیقه ای گرفتم و سریع موهام و خشک کردم و یه لباس شیک با رنگ زرد لیمویی در آوردم و شروع کردم به آرایش کردن باید پف چشمامو می پوشوندم بعد از تموم شدن آرایش صورت و موهام لباس رو پوشیدم و رفتم بیرون روی مبل نشسته بودم و تو فکر بودم که با صدای زنگ در به خودم اومدم رفتم و با اف اف در رو باز کردم تا میومد یکم طول میکشید در سالن رو باز کردم و منتظر موندم بیاد تو خیلی استرس داشتم وااای خیلی می ترسیدم ولی نه باید بشم اون سانگ یه صفت و سخت که سر کار هیچ کس حق نداره نگاه چپ بهش بکنه .وارد خونه شد باهاش سلام کردم و تعارف کردم بشینه . روی مبل یک نفره نشست منم رفتم سمت آشپز خونه و کیک و شیک آوردم و تعارف کردم روی میز هم از قبل میوه گذاشته بودم به لطف مامان خونه داریم حرف نداشت روی مبل دونفره روبه روش نشستم و گفتم :چه خبر؟! چیکارا میکنی؟!(این چه سوال مسخره ای بود که من پرسیدم آخه😑 )سوهون:واسم عجیب بود اولین بار بود من رو به خونش دعوت میکرد و از اومدنم خوشحال بود یعنی واقعا عاشقم شده خب معلومه دیگه اگه عاشقم نبود که غرورشو جلوی اون همه آدم خورد نمی کرد و بخاطر من جلوی خانوادش نمی ایستاد حالا که اینطور شده و من هم خیلی نمیتونم اینجا بمونم اونم با خودم میبرم آمریکا ما دیگه نامزد شدیم پس اجازه
این کار رو دارم.روبه سانگ یه گفتم:اومدم بگم که برای این چند واه که نامزدیم بریم آمریکا آخه همه زندگی من تو آمریکاست.نظرت چیه بریم اونجا زندگی کنیم؟!سانگ یه:می دونستم می خواد همینو بگه در واقع منتظر همین حرف بودم اما فکر نمیکردم به این زودی تو دامم بیفته حالا که خودش اومده جلو نباید فرصت رو از دست بدم پس بی معطلی با ذوق گفتم:چرا که نه من خیلی دوست دارم برم آمریکا اونجا میتونم درسم رو تو بهترین دانشگاه آمریکا ادامه بدم فقط کی باید بریم؟! فکر کنم باورش نمی شد قبول کنم چون تا چند لحظه توی شک بود حق داشت چون قبلا بهش گفته بودم ازش بدم میاد و سمت من نیاد منم بودم باورم نمیشد .کوسن مبل و برداشتم و پرت کردم سمتش و با خنده گفتم:کجایی از فکر بیا بیرون چطور میتونی وقتی پیش منی به چیز دیگه ای فکر کنی. هوه اینارو با عشوه خرکی گفتم یکم هم خودمو لوس کردم و حالت قهر گرفتم وای حالم داره از خودم بهم میخوره با این مسخره بازیا آخه من و چه به عشوه خرکی همش تقصیر این هرکول اییییییی که چقدر من از این بشر بدم میاد می خوام سر به تنش نباشه ولی مجبورم تا چند ماه تحملش کنم .داشتم با همون حالت نگاش می کردم که با خنده گفت:آخییی عشق من قهره بیا بغلم ببینمت تورو نفسم😘شما:نمیام من باهات قهرم☹️ داشتی به کی فکر می کردی هاا به کی فکر

خب عشقا اینم از پارت پنج کامننننننت فراموش نشه باتشکر 😘😘💜
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
وایییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی عالیییییییییییییییییییییییییییییییییی بودددددددددددددددددددددددددددددددد
يه ديقه...
مگه ا/ت عاشق ته نبود؟اصلا چطو دلش اومد دقيقا توي همون مهموني به باباش ماجراي سهون رو بگه
فكر كنم ته از ا/ت خوشش امده بود ولي وقتي يادش اومد كه ا/ت توي كافه وقتي براي اولين ديدش و بهش گفت مجبوره كه با يه نفر ازدواج كنه در حالي كه از يه نفر ديگه خوشش مياد... ته فكر كرد كه سهون همون فرديه كه ا/ت مي گفت عاشقشه. (اما واقعيت اينكه ا/ت عاشق ته هست نه اون سهون رو مخ) بيچاره ته قلبش شكست
عالللیییییی بود😇😇😇😆
عالییییییی
پارت بعدییییی😃
عالی بود :)
عالی بود❤️
پارت بعدی رو زود بذار
منتظرم .
خیلی خوب مینویسی
عرررررر چه خوبه داستانت لطفا زودتر بذار پارت بعدیو 💫❤️😭
عالی بود آخرش چی میشه خیلی پیچیدس
پارت بعد 😁😁😁😁😁😁😁😁