
به آدمی که هنوز از ۲سوم ماجرا بیخبره و میخواد رمان م ازش بنویسه چی میگین؟ وقایع یکی دوماه بعد از جلد۵ پرسی جکسون🤝
از زبون پانسی:پابرهنه توی ساحل قدم میزدم،روز عادی بود؛خورشید توی آسمان بود،آسمان آبی بود،بچه های کلاس آزارم میدادن،صبح روز تولد۱۳سالگیم مادرم بهم زنگ زده بود و گفته بود دارم توی اردو مدرسه زیادی خرج میتراشم و ناپدریم ناراضیه،من ناراحت بودم و دریا هم مثل همیشه بهم آرامش میداد. وقتی حوصله ندارم میرم لب دریا؛ذهنم باز میشه و بهتر میشم.موج آب به پاهام برخورد میکرد و باد موهای مشکی م رو تکون میداد. چیزی به پشت سرم خورد.کاغذ مچاله شده ای رو از روی زمین برداشتم. نوشته بود:یه گاو پیشونی سفیدو میبینم که لب آب وایساده. برگشتم ، ساندرا فاستر و دوستانش را دیدم که به من میخندیدند.داد زدم:خوشحال شدم که سرگرمتون کردم! پایم را درون آب دریا فرو بردم و به جلو پیش رفتم ، آنقدر جلو رفتم که آب تا بالای کمرم میرسید،توی آب نگاه کردم.صورتم پر از کک و مک بود،تنها دختر مو مشکی کلاس بودم...شاید واقعا چیزی جز یک گاو پیشونی سفید را توی آب نمیدیدم.به آب خیره شدم،ناگهان تکان خورد ، چیز خاکستری رنگی از آب بیرون زد،باله یک کوسه . اصلا مگر کوسه ها میتوانند در این عمق کم شنا کنند؟خواستم جیغ بزنم اما صدایی از گلویم خارج نشد،میتوانستم دندان های کوسه را ببینم،تیز بودند،آماده برای تکه تکه کردنم.خواستم فرار کنم اما از ترس خشک شده بودم.درسکوت به کوسه خیره شدم ، منتظر بودم تا گازم بگیرد،اما کوسه فقط نگاهم کرد.با بیقراری در آب تکان تکان میخورد،انگار منتظر چیزی بود.احتمالا دیوانه به نظر میرسیدم؛اگر کسی من را میدید به تیمارستان زنگ میزد ، با این حال با صدای جیغ مانند و خفه ای گفتم:تو...با من... کار داری؟ صدایی توی سرم گفت:بالاخره فهمید!دنباام بیا! احتمالا درستش همان بود که زنگ بزنند به تیمارستان.فکر میکردم کوسهه دارد حرف میزند!گفتم:تو!تو.. الان... ح..حرف زدی! صدای توی سرم گفت:خب بله ! حالا میشه دنبالم بیای؟اینجا واقعا راحت نیستم! بعد سر باله اش را کج کرد و رفت.اطرافم را نگاه کردم،حواس هیچ کس به من نبود، با تردید دنبال کوسه راه افتادم.در آب پیش رفتیم.آب تا گردنم رسید، بعد سرم زیر آب رفت،حالا دنبال کوسه شنا میکردم،احساس خستگی نداشتم اما نگران بودم،کدام دختر عاقلی دنبال کوسه سخنگو توی دریا شنا میکند؟ناگهان کوسه رفت زیر آب.جیغ زدم:صبر کن!کجا رفتی؟ چند ثانیه ای صبر کردم اما خبری از کوسه سخنگو نشد.آهی کشیدم و نفسم را حبس کردم و زیر آب رفتم.کوسه را دیدم که چند متر جلو تر شنا میکرد،وقتی بهش رسیدم صدای توی سرم گفت:کجا مونده بودی؟حواسم نبود زیر آبم جیغ زدم:من که ماهی نیستم!نمیتونم زیر آب نفس بکشم !باید روی آب... ناگهان فهمیدم که اتفاقا میتوانم زیر آب نفس بکشم!کوسه حرکتی کرد که شبیه خنده بود.گفت:بیا! دنبالش کردم.نمیفهمیدم چه خبر است، آدمها که زیر آب حرف نمی زنند!کوسه وسط دریا متوقف شد.گفت:ارباب!خواهرتونو اوردم!
خواهر؟ارباب؟کوسه چه میگفت؟ صدای پسرانه ای از عمق دریا،که در تاریکی فرو رفته بود گفت:اور..دیش؟خو..به فقط..یه..لحظه...باز...نهنگه...گیر..کرده..پناه بر ایزدان رفیق اروم باش الان ناکارم میکنی!دوثانیه آروم بگیر...اها..بفرما! برای چند ثانیه سکوت مطلق بود و بعد پیکری از درون تاریکی نمایان شد، جلو امد و روبروی من ایستاد .پسری با موهای مشکی و چشم های سبز رنگ بود،یه رگه از موهایش سفید بود که باعث میشد جذا*ب تر به نظر بیاید. پسر خندید ، چنان لبخند گیرایی داشت که واردارم کرد در جوابش طوری بخندم که تمام دندان هایم نمایان شوند.پسر گفت:ببخشید منتظر موندی!امان از دست رفقای زیر آبیم! احتمالا مات و مبهوت نگاهش میکردم چون گفت:چیزی نیست عادت میکنی!منم وقتی رفیق دست و پا چلفتیمو با یه جفت پای بزی دیدم کم مونده بود سکته کنم!خندید.اما من فقط توانستم بگویم:ها؟ دوباره خندید:من پرسی م.پرسی جکسون.پدرم..پدرمون،پوسایدون ، منو فرستاده... پریدم وسط حرفش:پوسایدون؟همون ایزد دریا توی قصه ها؟ گفت:اره اون پدرمونه و منو فرستاده تا ببرمت به کمپ دورگه ها تا اموزش ببینی ، امروز ۱۳ ساله شدی درسته؟ایزدان فرزندانشونو توی این سن به رسمیت میشناسن. حالا من میخواستم به تیمارستان زنگ بزنم.او چه میگفت؟پوسایدون؟ایزدان؟دورگه ها؟ گفتم:بهت برنخوره اما سرت به جایی نخورده؟پوسایدون وجود نداره!اون یه افسانه ست!و بعدم اگه بر فرض محال وجود داشته باشه، دوتا ادم عادی نمیتونن بچه هاش باشن! حالا لبخندش بیشتر به نیشخند شباهت داشت:منظورت دوتا ادم عادیه که توی عمق۱۰متری دریا وایسادن باهم حرف میزنن و حرف کوسه هارو هم میفهمن؟ دهانم را باز کردم تا جوابی بدهم،اما چیزی از آن خارج نشد.حق با او بود. به علاوه ،شباهت ما تکذیب نشدنی بود. برادرم خندید:خب،همون طور که گفتم تو یه دورگه ایو اومدم که..بگو ببینم لابد پیش فعال و خوانش پریشم هستی اره؟مشتاقانه نگاهم کرد. گفتم:در اصل برعکسشم. اخم کرد،اما هنوز لبخند روی لبش بود:اوه..خب..تو..دورگه عجیبی هستی! به هرجهت تو دختر پوسایدونی و پدرم.. پدرمون،منو فرستاد دنبالت. حالا دیگر نمیخندید،بیشتر باکوسه حرف میزد:صبح پامیشی میبینی پدرت تو اتاقته!و بعد بهت میگه بری دنبال دخترش!اوه پرسی من باز عهدمو شکستم و بچه دار... نگاهش به من خورد،دوباره خندید و سوخ و شنگ شد:ببخشین!منظوری نداشتم!فقط..امروز سرم شلوغ بود!حالا بیا بریم!بقیه شو تو اردوگاه برات توضیح میدم... با لحن نسبتا خشنی گفتم:وایسا!داری بهم میگی دختر ایزد دریا،پوسایدونم و یه برادر دارم که خدا میدونه این همه سال کجا بوده و اصلا آدم نیستم!بعدم الان میخوای منو ببری به نمیدونم کجا ؟ کمی اخم کرد:خب..وقتی اینطوری میگی بد به نظر... دیگر نشنیدم چه میگفت، احتمالا چون از حال رفتم، اخرین چیزی که یادم است پرسی بود که به طرفم شناکرد و صدای توی سرم که گفت:چش شد یهو ارباب؟ و بعد تاریکی مرا درخود فرو برد
خواهر؟ارباب؟کوسه چه میگفت؟ صدای پسرانه ای از عمق دریا،که در تاریکی فرو رفته بود گفت:اور..دیش؟خو..به فقط..یه..لحظه...باز...نهنگه...گیر..کرده..پناه بر ایزدان رفیق اروم باش الان ناکارم میکنی!دوثانیه آروم بگیر...اها..بفرما! برای چند ثانیه سکوت مطلق بود و بعد پیکری از درون تاریکی نمایان شد، جلو امد و روبروی من ایستاد .پسری با موهای مشکی و چشم های سبز رنگ بود،یه رگه از موهایش سفید بود که باعث میشد جذا*ب تر به نظر بیاید. پسر خندید ، چنان لبخند گیرایی داشت که واردارم کرد در جوابش طوری بخندم که تمام دندان هایم نمایان شوند.پسر گفت:ببخشید منتظر موندی!امان از دست رفقای زیر آبیم! احتمالا مات و مبهوت نگاهش میکردم چون گفت:چیزی نیست عادت میکنی!منم وقتی رفیق دست و پا چلفتیمو با یه جفت پای بزی دیدم کم مونده بود سکته کنم!خندید.اما من فقط توانستم بگویم:ها؟ دوباره خندید:من پرسی م.پرسی جکسون.پدرم..پدرمون،پوسایدون ، منو فرستاده... پریدم وسط حرفش:پوسایدون؟همون ایزد دریا توی قصه ها؟ گفت:اره اون پدرمونه و منو فرستاده تا ببرمت به کمپ دورگه ها تا اموزش ببینی ، امروز ۱۳ ساله شدی درسته؟ایزدان فرزندانشونو توی این سن به رسمیت میشناسن. حالا من میخواستم به تیمارستان زنگ بزنم.او چه میگفت؟پوسایدون؟ایزدان؟دورگه ها؟ گفتم:بهت برنخوره اما سرت به جایی نخورده؟پوسایدون وجود نداره!اون یه افسانه ست!و بعدم اگه بر فرض محال وجود داشته باشه، دوتا ادم عادی نمیتونن بچه هاش باشن! حالا لبخندش بیشتر به نیشخند شباهت داشت:منظورت دوتا ادم عادیه که توی عمق۱۰متری دریا وایسادن باهم حرف میزنن و حرف کوسه هارو هم میفهمن؟ دهانم را باز کردم تا جوابی بدهم،اما چیزی از آن خارج نشد.حق با او بود. به علاوه ،شباهت ما تکذیب نشدنی بود. برادرم خندید:خب،همون طور که گفتم تو یه دورگه ایو اومدم که..بگو ببینم لابد پیش فعال و خوانش پریشم هستی اره؟مشتاقانه نگاهم کرد. گفتم:در اصل برعکسشم. اخم کرد،اما هنوز لبخند روی لبش بود:اوه..خب..تو..دورگه عجیبی هستی! به هرجهت تو دختر پوسایدونی و پدرم.. پدرمون،منو فرستاد دنبالت. حالا دیگر نمیخندید،بیشتر باکوسه حرف میزد:صبح پامیشی میبینی پدرت تو اتاقته!و بعد بهت میگه بری دنبال دخترش!اوه پرسی من باز عهدمو شکستم و بچه دار... نگاهش به من خورد،دوباره خندید و سوخ و شنگ شد:ببخشین!منظوری نداشتم!فقط..امروز سرم شلوغ بود!حالا بیا بریم!بقیه شو تو اردوگاه برات توضیح میدم... با لحن نسبتا خشنی گفتم:وایسا!داری بهم میگی دختر ایزد دریا،پوسایدونم و یه برادر دارم که خدا میدونه این همه سال کجا بوده و اصلا آدم نیستم!بعدم الان میخوای منو ببری به نمیدونم کجا ؟ کمی اخم کرد:خب..وقتی اینطوری میگی بد به نظر... دیگر نشنیدم چه میگفت، احتمالا چون از حال رفتم، اخرین چیزی که یادم است پرسی بود که به طرفم شناکرد و صدای توی سرم که گفت:چش شد یهو ارباب؟ و بعد تاریکی مرا درخود فرو برد
بعد از آن ، تصاویر را تکه تکه به یاد می اوردم.یک ساحل ارام و زیبا را دیدم، راه نمیرفتم،اما روی هوا تکان میخوردم،دست کسی را حس میکردم که بلندم کرده بود و مرا حمل میکرد،احتمالا پرسی. بعد صورت پرسی را به یاد دارم ، مرا روی تختی گذاشت و بعد دستش را از دور کمرم برداشت،پتو را رویم کشید و به شخصی که کنارش بود گفت:لطفا،کایرون رو بیار. بعد دختری با موهای بلوند فرفری به داخل اتاق دوید،یک رگه از موهای اوهم سفید بود.چشمان طوسی رنگش با نگرانی اتاق را جستجو کردند تا اینکه برادرم را پیدا کرد،فریاد زد:پرسی! و به طرف برادرم دوید. بعد پرسی را به یاد دارم که روی صندلی یک طرف تختم نشسته بود،ان طرف تخت دختر بلوند روی صندلی دیگری نشسته بود،پارچه خیسی را روی پیشانی م گذاشت،پرسی آشفته بود:آنابث!من نمیگم خواهر نمیخوام فقط میگم...خواهر نمیخوام. و سرش را با خجالت پایین انداخت. آنابث خندید:چیه حسودی میکنی؟ پرسی فریاد زد:نه!بعد صدایش را پایین اورد و تکرار کرد:نه... آنابث با مهربانی دس*تش را گ*رفت :نگران نباش.وقتی تایسون به عنوان برادرت معرفی شد هم یادمه همین حالو داشتی اما درست شد،اینم ورست میشه، و تو پسر مورد علاقه پدرت میمونی. پرسی گفت:پسر.اگه دخترشو بیشتر بخواد چی ؟ آنابث آه کشید.پسری با موهای سیاه و نسبتا بلند،چشمان سیاه،کت خلبانی و تیشرتی که چند اسکلت خندان رویش بودند وارد شد،وقتی نگاهش میکردی،میخواستی ب*غلش کنی و بگویی:نترس!همه چی درست میشه!فقط یکم بگیر بخواب و یکمم غذا بخور... پسر گفت:پرسی واقعا احمقی.باید قدر خواهرتو بدونی. نگاهم کرد،حسرتی را در چشمانش دیدم.رفت و گوشه اتاق نشست. بعد پرسی را یادم می آید،نگران بود و دور اتاق قدم میزد.آنابث با نگرانی نگاهش میکرد .گفت:چرا بیدار نمیشه؟ انابث گفت:چیزی نیست،طبیعیه،خودتو یادت نیست؟ پرسی گفت:اما الان بیشتر از یه هفته س خوابه! ناگهان سیخ نشستم و جیغ زدم:یه هفته؟! و بعد دیدم همه جا خیس است،جز پرسی و آنابث (که ظاهرا کار پرسی بوده) گفتم:من...سیل راه انداختم؟ پسر سیاه پوش از کنار اتاق بلند شد و سمت در رفت،موقع بیرون رفتن گفت:گرچه از دیدنت توی غم خواهرت شاد میشم،اما به کشتنش نده. گفتم:چی؟
یک مرد که از کمر به پایین یک اسب سفید بود و اورا کایرون صدا میزدند مرا دور اردوگاه میچرخاند.او برایم توضیح داد که خدایان المپ واقعی اند و بالای ساختمان امپایر استیت خوش میگذرانند و البته خدای یکتا مسئله ای جداست که اصلا باعث گیج شدن من نشد.بعد برایم تعریف کرد که تا قبل از امسال و پیروزی قهرمانانه برادرم و قربانی شدن یک قهرمان دیگر که دوست ندارد درباره اش صحبت کند و میتوانم از پرسی و انابث بپرسم گرچه بهتر است اینکار را نکنم چون انابث خوشش نمی اید؛پرسی از ایزدان قول گرفته تا همه بچه هایشان را به رسمیت بشناسند و مراقبشان باشند و همچنین کلبه هایی برای ایزدان کم اهمیت تر و البته هادس ساخته تا بچه های انها هم بتوانند اموزش ببینند.کایرون به کلبه سیاه رنگ اما زیبایی اشاره کرد و گفت :اون کلبه هادسه. پسر سیاه پوشی که توی اتاق بود از کلبه بیرون امد،نزدیک شب بود،او به طرف سایه ها حرکت کرد،بسته قرمز رنگی در دستش بود که فکر کنم سیب زمینی بود.به پسر سیاه پوش که باید پسر هادس باشد اشاره کردم و سمت کایرون برگشتم:اون کیه؟ کایرون گفت:کی کیه؟ چرخیدم؛او انجا نبود..دستم را به ارامی پایین انداختم و گفتم:مهم نیست.کایرون به راه افتاد. و توضیح داد:اون کلبه زئوسه،تالیا دختر زئوس ..گمونم اگه برگرده و با شکارچیا توی کلبه ارتمیس نخوابه مال اونه.اون کلبه ارتمیسه..اپولو...ارس..اوه با اونا درگیر نشو برای خودت میگم..و اتنا... برادرم را دیدم که پشت یکی از دیوار های کلبه اتنا جلوی انابث ایستاده بود.او تند تند حرف میزد و انابث عصبانی بود .حتمالا چون وقتی به پرسی نزدی*ک شده بود من داد زده بودم :اه!برو کنار حالم بدشد. و اوهم با عصبانیت از اتاق خارج شده بود و پرسی نگاه غضبناکی به من انداخته بود که هیچ شباهتی به لبخندهایش نداشت .حالا انابث اهی از سر تسلیم کشید و پرسی خوشحال بود.به طرفشان راه افتادم اما کایرون توضیحاتش را متوقف کرد،دستم را کشید و نگهم داشت:با انابث چیس در نیفت. پرخاش کردم:چرا؟ گفت:از این که قدیمی ترین ادم اینجاست و همه طرف اونو میگیرن بگذریم،برادرت طرف اونه که کم چیزی نیست.به انابث و پرسی نگاه کردم که فکر میکردند کسی انها را نمیبیند . حالم بهم خورد.کایرون خندید و گفت:اون کلبه پوسایدونه.تو شبا اونجا میمونی.پرسی درحالت عادی تنها هم اتاقیته.به طرف کلبه راه افتادم
شب،برای شام به سالنی رفتم که سقف نداشت.سر میز پوسایدون روبرو برادرم نشستم.انگار هنوز به خاطر ناراحت کردن آنابث از دستم عصبانی بود. کنارش راحت نبودم،کاش دوباره مثل وقتی که توی دریا باهم خرف میزدیم؛لبخند میزد. به علاوه،ان طور که از حرف هایش با انابث(وقتی من باید خواب میبودم)پیدا بود،اصلا از داشتن یک خواهر کوچکتر خوشحال نبود.پرسی گفت:هی.چیزی شده؟ دیگر عصبانی به نظر نمی آمد ، انگار نگران بود. لبخند کوچکی تحویلش دادم:ها؟اره اره...ببخشین..به خاطر عصر...نمیخواستم تو و انابثو ناراحت کنم فقط... ببخشین. لبخند زد و باعث شد من هم لبخند بزنم. بلند شد و امد این طرف ، کنارم نشست و دستش را دور شانه ام انداخت:طوری نیس خواهر کوچولو...گمونم در اصل تقصیر خودمون بود. مرا خواهر کوچولو صدا کرد.نمیدانم چرا اما حس محشری داشت. گفت:شام چی میخوای؟ گفتم:باید ببینیم چی میدن. لبخند زد:نه. به بشقاب بچه ها نگاه کردم ، هرکدام چیزی میخوردند. یک نفر بشقابی جلوم گذاشت، گفتم:پیتزا میخوام! و بعد یک پیتزای بزرگ توی بشقاب بود. پرسی به من که با تعجب به بشقاب نگاه میکردم خندید:پس منم پیتزا میخوام. وبعد یک پیتزای بزرگ هم توی بشقاب او بود.پرسی اضافه کرد:یه پیتزای آبی ! و بعد پیتزا آبی شده بود. خندید:حالا نوشیدنی. به جام کنار دستم نگاه کردم:آب سیب میخوام. پرسی گفت:پس منم آب سیب آبی میخوام. خندید. نمیدانم چرا دوست داشت هرچیزی آبی باشد،مهم هم نبود،فقط نمیخواستم از دستم عصبانی باشد. بعد درسکوت غذا خوردیم تا اینکه دو دست نسبتا غول پیکر پرسی را از جا بلند کرد،نزدیک بود پرسی خفه شود اما با خوشحالی جیغ زد:تایسون! یک موجود بیریخت یک چشم،اما خوشحال پرسی را روی زمین گذاشت:داداش! پرسی گفت:تو کی رسیدی؟ تایسون جواب داد:همین الان! بعد به من نگاه کرد:این آجی مونه؟ ردی از نارضایتی در صدای پرسی بود:آره.. تایسون خواست بغلم کند، اما از سر میز بلند شدم و میشود گفت فرار کردم به آن طرف میز.ان موجود میخواست مرا بغل کند؟ تایسون با چشم بزرگش نگاهم کرد و بعد زد زیر گریه:اون منو دوس نداره! پرسی دلداری اش داد:نه!اون دوست داره!فقط یکم شوکه است! وقتی پرسی تایسون را دلداری میداد،ارام سرجایم نشستم و پیتزایم را خوردم. پرسی گفت :الان بهتری؟ تایسون جواب داد:آره داداش. چشمانم را درکاسه چرخاندم.پرسی و تایسون آن طرف میز روبرویم نشستند . گفتم:این میخواد اینجا بشینه؟ پرسی بهم اخم کرد:بله. گفتم:برای چی!؟ گفت:چون اوت برادرمونه! پرسی مشغول صحبت با تایسون شد،میگفتند و میخندیدند، هیچی از حرف هایشان نمیفهمیدم،حوصله ام سر رفته بود و غذایم تمان شده بود.
تایسون نوشیدنی اش را،که نمیدانم چه بود؛برداشت و خورد ،هنوز آن را قورت نداده بود که پرسی چیزی گفت،تایسون از خنده منفجر شد و تمام نوشیدنی اش پاشید روی سرتاپایم.عصبانی شدم و کنترلم را از دست دادم،بلند شدم و سرش داد زدم:حواستو جمع کن هیولای بیریخت! حالا همه ساکت بودند و مارا نگاه میکردند،انابث نگران به نظر می آمد. اشک تایسون جاری شد،پرسی بازدی تایسون را گرفت تا آرامش کند،طوری نگاهم کرد که نگاه آن روز عصرش(وقتی که انابث را ناراحت کردم) در برابرش هیچ بود،دلم میخواست زمین دهن باز کند و غیب شوم. پرسی از لای دندان هایش گفت:غذاتو خوردی.چرا نمیری بخوابی؟ بهم برخورد ، با پروگی گفتم:خوابم نمیاد! گفت:پس برو یه گشتی تو محوطه بزن! گفتم:نمیخوام! تایسون هنوز بیصدا اشک میریخت،داد زد:فقط از جلوی چشمم دور شو! باور نمیکردم اینطور رفتار کند!مشت هایم را گره کردم و گرپ گرپ از سالن بیرون رفتم،پشت سرم پرسی تایسون را دلداری داد:هی پسر گنده!اون فقط یکم عصبانی شد،یکمم بی اعصابه... نگاه خیره کل اردوگاه همراهی م کرد. سرم را پایین انداختم و زیر لب شروع کردم به بد و بیراه گفتن، پرسی چطور جرئت میکرد؟فکر میکند کی است؟اون موجود یک چشم بی ریخت چه؟ همین طور رفتم تا اینکه خوردم به کسی و او را چند قدمی به عقب هل دادم،اتفافی بود و میدانستم او هم بی تقصیر است،سرم را بالا اوردم و سرش داد زدم:جلو پاتو نگا کن! پسر هادس به چشمانم خیره شد.باید اعتراف کنم کمی مرا ترساند.بعد با خون سردی گفت:خودت میدونی که تقصیر خودت بود،شاید باید دوثانیه بیخیال بد و بیراه گفتن به برادرت میشدی. با عصبانیت به او خیره شدم ، نشست روی زمین.استخوان های ریزی را جمع کرد و با حوصله سر همشان کرد،تبدیل به چیزی شبیه به یک حیوان شدند،یا حداقل چیزی که زمانی حیوان بوده.هرچه که بود؛با سرعت به این طرف و آن طرف رفت،پسر هادس آهی کشید و دریچه ای به جایی ترسناک و تاریک باز کرد،حیوان استخوانی به درون دریچه فرار کرد و پسر هادس بلند شد:به چی زل زدی؟ آه خشمگینی کشیدم و سمت کلبه رفتم و خودم را روی تختم ولو کردم،پسر هادس بعد از رفتن من راه افتاد سمت غذا خوری.
پرسی و تایسون شب به اتاقمان آمدند،پرسی واقعا عصبانی بود و تایسون همچنان گریان.صبح زود تر از پرسی بیدار شدم و زود تر بیرون رفتم،جرئت روبرو شدن با او را نداشتم. این طرف و آن طرف اردوگاه،بچه ها تمرین میکردند،تیر اندازی،شمشیرزنی،قایق سواری و حتی سواری گرفتن از یک سری اسب بالدار! به طرف زمین شمشیرزنی راه افتادم.یک زره برداشتم و روی سرم کشیدم ، نمیدانستم چطور بندش را محکم کنم پس بیخیال شدم. همه دور یکی از بچه ها جمع شده بودند،انگار مربی چیزی بود. جلوتر رفتم ، میگفت:به تازه واردا یاد میدیم دشمنو خلع سلاح کنن، آرام تر ادامه داد:همون طور که بار اولی که پامو تو این زمین گذاشتم، یه نفر دیگه یادم داد. دوباره صدایش را بلند کرد:حق ندارین بهشون بخندین! جلوتر رفتم،صدایش خیلی شبیه...پرسی بود!خواستم برگردم و به جای دیگری بروم،اما او مرا دید،صدایم زد:پانسی! به نظر عصبانی نبود،آرام به طرفش راه افتادم ، جمعیت در سکوت راهم را باز کرد،پرسی گفت:اون زرهو نپوشی بهتره تا اینجوری بپوشیش! آمد جلو و بند زرهم را بست و محکم کرد.به جمعیت پوزخند زد:به چی زل زدین؟ دختری از روی ایوان کلبه آرس داد زد:منظره جالبیه جکسون! آنابث رو به او فریاد زد:خ*فه شو کلاریس!اما به نظر عصبانی نمیامد،بیشتر خوشحال بود. کلاریس به طرف ما آمد: برو اون ور پرسی،میخوام چهارتا چیز یاد آبجیت بدم،نمیکشمش. پرسی شانه بالا انداخت و عقب رفت . کلاریس حمله کرد،خیلی ناگهانی شمشیرش را بالا اورد و به سمت سرم حرکت داد،ترسیدم،اما سعی کردم به خودم مسلط شوم، شمشیرم را بالا آوردم و مانعش شدم،کلاریس پوزخند زد،نفهمیدم چی شد،فقط دیدم شمشیرم روی زمین است،مچم درد میکندو شمشیر کلاریس گلویم را خراش داده.پرسی دوید سمتم:کلاریس!چیکار میکنی؟کلاریس پوزخند زد و شمشیرش را انداخت:نکشتمش.به طرف کلبه آرس راه افتاد.بعدازنیم ساعت تمرین،کوچکتر هاهم یک چیزهایی یاد گرفته بودند،اما من؟پرسی با دلسوزی گفت:یه چیز دیگه رو امتحان کن!مطمئنم موفق میشی. باعصبانیت از جمعیت بیرون رفتم وتوی راه به کسی خوردم،بازهم پسرهادس.چرخیدم سمتش و دادزدم:تو چراهمش توی دستاپای منی؟ ابرویش را بالاداد:ببخشید؟با خشم نگاهش کردم، گفت:سرکار خانم چرا جلوی پاتو نمیبینی؟ هیچ خوشم نیامد ،هیچ پسری اینطور با من حرف نمیزد،هلش دادم،شوکه شد و افتاد،سرش به زمین خورد.حالا دوباره تقریباهمه اردوگاه مرا نگاه میکردند؛مارا.پسر هادس بلند شد،تلوتلو میخورد اما آتشی درچشمانش بود خشمی که انگار از نظر همه عجیب و ترسناک بود،نه فقط من؛چون همه قدمی عقب رفتند.دستش را سمت شمشیر سیاهی برد که به کمرش آویزان بود.ترسیدم.میخواستم فرار کنم.جیغ زدم:خون!خون قرنز رنگی از روی گردنش و لای نوهایش،روی خر یقه کتش میچکید.پسرهادس تردید کرد:ها؟ گفتم:خ..خون..ی..یقه ت. دستش را به گردنش گذاشت،دستش سرخ شد،تلوتلوخوران چرخید،پشت سرش،سنگی تیز و خونی قرار داشت. گفتم:ب..ببخشید!اشکهایم را حس میکردم،چیزی توی گلویم گیر کرده بود. پسرهادس گفت:خیلی خب... همان طور که تلوتلو میخورد به سمت جمعیت رفت،چند نفری نگهش داشتند اما او آنها را کنار زد:خوبم! از میان جمعیت بیرون رفت و چند قدم دورتر،با صورت روی زمین افتاد. آن طرف زمین برادرم شمشیرش را انداخت:نیکو!
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
واییی عالیییییی هههه
🌚🤝
😄🤗
من هشدار دادم 🗿🤌🏻
به نظرت من میتونم مقاومت کنم؟
نه
برای همین هشدار دادم🗿
که نتونی مقاومت کنی
یوهاهاهاها
یه روزی جبران میکنم
منتظر اون روزم یوهاهاهاهااا
نه بابا خیلیم باحال میشه
من این را در اینده ات میبینم (اخه یه رگم به آپولو میخوره🌝)
من یکم شکل ارتمیسم... میدونی قبل اینکه بفهمم چطوری ادامه ش بدم ایده اخر کارش اومده تو ذهنم...
منم سر لایلا همین بود
دقیقا میدونستم چطور تموم میشه اما درست حسابی نمی دونستم چجوری بهش برسم
یهو یه لحظه ای که انتظار نداری بهت الهام میشه
نشسته ام منتظر الهامم
نشسته ان به الهام نگاه میکنم سکینه آه میکشد
جرررررر
یه اسپویل خیلی جزئی از نیکو
اوه راستی می دونستی بعدا معلوم میشه نیکو رو پرسی .ک.ک.ر.ر.ا.ا.ش.ش. داشته
حدس زده بودم
چرا نمیذارین خودم بخونم عهههه
من هشدار دادم 🗿🤌🏻
برعکس من که پارت اول لایلا رو رسما .ر.ر.ی.ی.د.د.م.م تو فوق العاده شروعش کردی💙
فقط می خوام ببینم بعدش چی میشه🤌🏻🌌
میترسم من پارتا بعدیو بر*ینم
نه بابا خیلیم باحال میشه
من این را در اینده ات میبینم (اخه یه رگم به آپولو میخوره🌝)
وایییییییییییییبببیییی واقعااااااااا عالیههههههه
🤝🙂
سلام🤝 فقطخواستمبرایتستتهمکامنتبزارمهملایککنمهمبازدیدبزنم😀✌️ تست عالی بود🐳🍀
تنکسس