
های گایز🤝🏻😌 بعد از یه عمر بلاخره تست گذاشتم🍜 اینم از پارت اول رمانمون (ژانر ترسناکه)🙂دیگه زیاد نمیحرفم💜✨️
وسایلم رو توی چمدون گذاشتمو در چمدونو بستم. رفتم روی تخت دراز کشیدم تا یکم استراحت کنم. همون لحظه مامان صدام کرد: -میااا -بله مامان -آماده ای؟ داره دیر میشه. -آره آمادم. چمدونمو برداشتم و کلاهمو گذاشتم رو سرم. یه نگاهی به کل اتاقم کردم. مامان: -میااا بدو. میدونی که نباید به شب بخوریم؟ -اومدم مامان -کجا موندی. برو چمدونتو بذار تو ماشین. قرار بود من و مامان و بابام برای تعطیلات تابستونی به عمارت مامانبزرگم بریم؛ اونجا درست رو قله کوهستانه. مامانبزرگ ویکی (ویکتوریا) یعنی مامان مامانم دوسالی هست که فوت شده بود. اون، پنج سال پیش، بعد از فوت بابابزرگم به اون خونه رفت و همونجا هم مرد. من و بابام تا حالا به اونجا نرفته بودیم ؛ ولی مامانم از وقتی که ۱۵ سالش بود، دیگه به اونجا برنگشت.
*دوساعت بعد* بعد از این همه راه بلاخره به قله کوهستان رسیدیم. با وجودی که تابستون بود ولی در کمال ناباوری اونجا برف نشسته بود. تا جایی که من میدیدم فقط چندتا خونه داغون و قدیمی بود. داشتم به خونه ها نگاه میکردم و با خودم خدا خدا میکردم که اینجا نباشه که یهو مامان گفت: -وایسا مت(متیو)¹؛ فکر کنم یکی از این خونه ها باشه. من یه لحظه خشکم زد. خودمو جمع و جور کردم و رو به مامانم گفتم: -چی؟؟!! آخه اینجا نمیشه زندگی کرد تو هیچ کدوم از این خونه ها. -میا باز شروع نکن اونقدرا هم که تو میگی بد نیست. اینجا قبلا اینجوری نبود. مامان از ماشین پیاده شد و شروع کرد به چک کردن پلاک ها، بعد از چند ثانیه من و بابام رو هم صدا کرد تا وسایل رو ببریم. من کیفم رو برداشتم و خیلی با احتیاط وارد خونه شدم؛ با خودم گفتم چرا مامانبزرگ ۲ سال تو همچین متروکهای زندگی میکرد؟
مامان و بابا آخرین وسایل تو ماشین رو هم آوردن. با خودم گفتم اینجا برای تعطیلات تابستونی زیادی عذابآوره. یکم با خودم فکر کردم و گفتم: -مامان قراره کل تابستون رو اینجا بگذرونیم؟؟؟ مامان آهی کشید و گفت: -اینجا قبلا اینجوری نبود. من و خواهرم و پدر مادرم باهم اینجا زندگی میکردیم. یه خانواده خوشبخت بودیم تا اینکه یه روز یه اتفاق کل زندگیمون رو عوض کرد.از اون روز دیگه هیچکس به اینجا برنگشت. -مگه اون روز چیشده بود؟؟ -بیخیال میا. مامان بغض کرده بود اما خودش رو جمع و جور کرد و بحثو عوض کرد. -تو توی اتاق قبلی من میمونی؟ من با هیجان گفتم: آره. خیلی کنجکاو بودم که ببینم مامانم قبلا اتاقش چجوری بوده.
اتاق مامانم رو پیدا کردم و در رو باز کردم. یه لحظه جا خوردم. با خودم گفتم: چطور ممکنه بعد از این همه سال اینجا اینقد تمیز باشه؟؟!! گیریم مامانبزرگ اینجارو تمیز میکرده ولی بعد از دوسال باید خاک گرفته باشه. مامانم رو صدا کردم. وقتی اون هم اینجا رو دید مثل من جا خورد. رو به من کرد و گفت: چطور ممکنه؟! اوهوم. به هرحال. ولی اینجا اتاق خواهرم بود. اتاق من اونجاست. داشتیم به سمت اتاق مامان حرکت میکردیم ولی من هنوز قفل بودم. -میا حرکت کن دیگه. -مامان، چرا از اینجا رفتین اگه خیلی خوشبخت بودین؟ -یه روز مادرم و پدرم اومده بودن مدرسه دنبال من و خواهرم. تو راه که داشتیم حرف میزدیم و میخندیدیم. یه لحظه تو یه چشم به هم زدن دیدیم تو بیمارستانیم. همونجا فهمیدم که ابیگل، خواهرکوچولومو از دست دادم. چندماه بعد از مرگ ابیگل ما هم طاقت نیاوردیم و از این خونه رفتیم. -وایی!!! چقدر بد -آره میا، خیلی بد مشخص بود ناراحت شده بود. یکم بعد دستمو گرفت و اتاق بچگیش رو بهم نشون داد. وارد اتاق شدم اما اینجا خاک گرفته بود و مثل اتاق ابیگل تمیز نبود. بیخیال. مامان رفت تا بقیه کار ها رو انجام بده، منم شروع کردم به گرد گیری اتاق...
خب امیدوارم تا اینجا دوست داشته باشین💜✨️ تو نتیجه چالش داریم🤝🏻🤓 "کامنتای تبلیغاتی پین میشن"☂️🧡
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی جذاب بود
✨️💜
نویسنده خوبی هستی✓
مرسی🧡😂🥺
خییلییییی رمانت خفننههه
❤️🩹❤️🩹❤️🩹
ج چ: کتابام، تختم، هدفونم
این سه تا رو از همه بیشتر
تختم
و واقعاااااااااااااااااااا عالیهههههههههه
مرسی مهربون🥺✨️
💖💖💖🤍🤍🤍