روزی بود و روزگاری. شهری بود که «شخصیت» نام داشت. این شهر حاکمی داشت که «مغز» نامیده میشد و شهر را کنترل میکرد. او به هیچ کس اجازه نمیداد که به شهر آسیب برساند. وقتی که میخواست تصمیم بگیرد، نظر همه را میپرسید و در آخر، عاقلانه تصمیم میگرفت.
مغز یک دوست به نام «قلب» داشت...
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
4 لایک
واو 👌