
روزی بود و روزگاری. شهری بود که «شخصیت» نام داشت. این شهر حاکمی داشت که «مغز» نامیده میشد و شهر را کنترل میکرد. او به هیچ کس اجازه نمیداد که به شهر آسیب برساند. وقتی که میخواست تصمیم بگیرد، نظر همه را میپرسید و در آخر، عاقلانه تصمیم میگرفت. مغز یک دوست به نام «قلب» داشت...
... قلب خیلی مهربان و احساساتی بود. اگر کسی او را اذیت میکرد، بسیار ناراحت میشد. احساسات بقیه برایش خیلی مهم بودند. هیچوقت نمیگذاشت کسی ناراحت باشد. اکثر اوقات خوشحال بود. نمیتوانست احساسات خویش را در دلش نگهدارد. همیشه باید آنها را ابراز میکرد. گاهی هم آنقدر سر تصمیمی که داشت پافشاری میکرد که مغز مجبور میشد به حرفش گوش دهد.
و دلیل اینکه مغز میتوانست فرمانروایی کند، الماسی داشت که به او این اجازه را میداد. در برخی از مردم که افسردگی یا بیماری خاصی دارند، این الماس به دست کسان دیگری میافتد. مثلا کسانی که فقط به خود فکر میکنند و عصبانی هستند، این الماس را به دست رئیس بانک دادهاند که خیلی مغرور است. خلاصه، همه چیز خوب پیش میرفت تا اینکه ...
مغز الماسی داشت که بهاو اجازه میداد برای شهر تصمیم بگیرد. آن الماس، خیلی در شهر مهم بود. تا اینکه...
در شهر، الماس عجیبی بود که به مالک خود، امکان میداد منطقه را مدیریت کند. بصورت پیشفرض، این الماس از وقت تولد به دست مغز است اما...
ناگهان زلزلهای اتّفاق افتاد. زلزله کل شهر را در عرض چندلحظه نابود کرد. او مغز را نابود کرد و 💎الماس💎 را به 💖قلب💖 داد. ولی زلزله میدانست که قلب، تــــو را دوست دارد پس، حاکم اصلی، تـــــو بودی. عشق تو، روح و بدن مرا نابود کرد. من یک فرد منطقی بودم امّا وقتی تورا دیدم، همهچیزم را از دست دادم. مغز من، در عشق تو سوخت. تو تنها رؤیای من هستی
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
واو 👌