هاییی.. امخب.. ببینین.. من،نمیدونمتستچیمچشبود۲ماههنمیاورد.. امم. یایدهجدیدبذهنمرسیدهبرایهمینیکیازپارتهاشومیزارمومیرمسراغفیکهایقبلی..
امخب. مشخصاتکاراکترا: جئونجونگکوک:22سال.اهلکرهجنوبی.تایپ:INTP. پارکیونجی:20سال.اهلکرهجنوبی.تایپ:Entp مینهوآ:20سال.اهلآمریکا.تایپ:ISTP.
نصف شب شده بود.بعد از اومدن از دانشگاه رفتم ی نوشیدنی برای خودم درست کردم و نشستم تا تلویزیون ببینم.پتورو کشیدم رویه پاهام ک یهو یادم اومد جزوه هامو ار دوستم نگرفتم!. سریع ژاکت بیسبالی و هودیمو و ی شلوار پوشیدم و راه افتادم تا برم خونه دوستم و جزوه هامو پس بگیرم اخه فردا امتحان داشتیمو اون خونده بود ولی
ولی من نخونده بودم... تویه راه زنگ زدم ب خانوم ع***نتر ینی مین هوا. هرچی زنگ میزدم برنمیداشت.. فک کردم چیزیش شده ی دقه. ک یهو گوشیم زنگ خورد! هوا بود. -اهممم..الوبله؟ +کجاییتودختر؟! -حموم بودم/: +باشه.من توراهم تا بیام جزوه های نازنینمو بگیرم.الان میرسم.بای. -روومننقطمیکنی..؟باشههه.دارمبرااات یونجی:بالاخره رسیدم ب خونش.در رو باز کرد و رفتم داخل
+خوو خانوم هوا جزوه هامو بده ک دارم میمیرم. -بیا داخل تا بهت بدم جزوه هاتو خصیص خانوم +نمیتونم .. -چرا؟ +جزوه هاموو بدهه رامنم الان میسوزهه امشب بی غذا میشمممممممم -بااشه بابااا. رفت و جزوه هامو اورد- -بیا بگیرش خصیص خانوم +مرسیی جزوه هامو گرفتم و سریع دوییدم از اپارتمان بیرون.. یونجی:خدایا..من دوروغ گفتم..من بخاطر بیماریی ک دارم نمیتونم دست ب ادما بزنم.. واین خیلی برام سخته..چون کسی نمیدونه..:) اه..بیخیال..داشتم راه میرفتم سرمو جلوی اسمون گرفته بودم ک یهو..
ک یهو پام گیر کرد ب ی سنگ و افتادم رویه زمین. یاااا..توعه لعنتی چرا جلوی پای من ظاهر شدی..جزوع هامو برداشتم و تا اومدم پاشم یهو ی گربه ی مشکی با چشم های زرد پشمالو دیدم.. ایگوووووو چ کیوتی توووو:)..نشستم و گربرو برداشتم نمیدونم چرا همش گازم میگرفت..فکر کردم حتما سردشه.. برای همین اولش بردمش دامپزشکی ببینم بیماریی چیزی نداره و غذاشو گرفتم و رفتم خونه.. بعد از رسیدن به خونه گربه کیوتمو گذاشتم رویه تختم و رفتم تا براش غذاشو بیارم. از زبون کوک:اه لعنتی..این دختره چی میگه این وسط! چرا منو اورد خونشش مگه من خودم خونه ندارم........! اه کوک..اروم باش.....شاید اذیت کردنه این دختره حال بده.. حواسم نبود ک یهو در باز شد..سریع ب حالت قبلیم برگشتم و...
با ی ظرف از غذای گربه اومد داخل یونجی:بیا کوچولو.غذاتو بخور تویه ذهن کوک:یاا نکنه واقعا میخاد غذای گربه ب خوردم بده!من اینو بخورم میمیرم!.. دختره جلوم نشسته بود و داشت نگام میکرد. ک یهو خوابش برد نزدیک بود سرش بخوره ب لبه ی میز ک سریع ب حالت انسانی برگشتم و با دستم مانع این ک سرش بخوره ب میز شدم. دختره خل و چل اگه من نبودم الان چی میشد..!؟ بیخیال..اروم پتورو کشیدم روش و خوابید. پاشدم برم تویه اشپزخونه ببینم چیزی داره بخورم اخه داشتم از گشنگی میمیردم و نمیتونستمم برگردم خونه خودم/: در یخچالو باز کردم و غذا برداشتم اه دارم از گشنگی میمیرم.. غذامو خوردم و رفتم رویه تخت اون دختره خوابیدم ک یهو..
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی خوبههههه مث خودت
منتظر پارت بعدی این و بقیه فیکات هستیم🌝
چنقده قشنگه
*منتظر پارت بعدی*
عالیی