
ناظر جانم منتشر کن همه چیزو رعایت کردم از بی تی اس ولی داستانه
ا.ت : تو کی هستی ؟ اینو گفتم ولی بازم صدایی نیومد و کسی دور و برم نبود شونه هامو بالا انداختم و رفتم تا اینکه خاله اومد جلوم : اووو عزیزم اینجایی همه جا رو دنبالت گشتم پس کجا بودی ا.ت : عا خاله جون من همینجا بودم داشتم اتاقمو مرتب میکردم. خاله : باشه عزیزم اومدم بگم اماده باش امشب یه مهمونی تو اینجا گرفته میشه برات لباس گرفتم گذاشتم رو تختت ا.ت : واقعا ؟ به چه مناسبت؟ خاله : عزیزم مناسبت نمیخواد فقط خواستن دور هم باشن تو هم باش ولی ... حواست باشه با غریبه ها زیاد حرف نزنی ا.ت : باشه خاله جون حواسم هست . خاله جون : آفرین . اینو گفت و رفت هر چی فک میکردم نمیفهمیدم خاله چرا اینقدر اصرار داره بغیر از خودش با کس دیگه ای حرف نزنم اما بهرحال سعی میکردم به حرفش عمل کنم رفتم تو اتاق بالاخره بعد از چند روز بارون بند اومده بود رفتم سمت پنجره و بازش کردم از منظره قشنگی که دیدم به وجد اومدم باورم نمیشد دهنم باز مونده بود این خونه واقعا قشنگ بود _____________خورشید کم کم داشت غروب میکرد و نزدیک مهمونی بود من لباسامو پوشیدم تو حیاط قدم میزدم که چشمم به باغچه افتاد گل هایی که تو دستم بود رو بردم طرفش
و شروع کردم به کندن خاک قصد داشتم بکارمشون&: میخوای کمکت کنم ؟ با این صدا سریع برگشتم و به بالا نگاه کردم یه پسر بود .... احتمالا یکی از همونایی بود که خالم گفت حرف نزن نمیتونستم جوابشو ندم و گفتم : عا... ب... بله چرا که نه تهیونک : گلای خیلی قشنگین ا.ت: م...ممنون از زبون تهیونگ : اون یه دختر بود و من کاملا میشناختمش ولی هنوز منو یادش نمونده نشستم و همینکه داشتم گلا رو میکاشتم به موهاش خیره موندم طوریکه مشغول کار (فلش بک) ویو *یه دختر بچه که همون ا.ت عه و در حال تاب بازیه و همزمان گریه میکنه که تهیونگ ۶ ساله که بهش میرسه : دختر خانوم چرا داری گریه میکنی ا.ت : هعق.... اون پسره اونجا.. تهیونگ : خب ؟ ا.ت: بهم گفت خیلی زشتم هعق.... هعق تهیونگ برگشتو به پسره نگاه کرد و دوباره رو به ا.ت کرد تهیونگ : اون از حسودیش اینو گفته تو خیلیم خشگلی ا.ت : واقعا راست میگی ؟ تهیونگ: اله من دوستت دارم . راست میگم ا.ت لبخند زد و گریشو پاک کرد . تهیونگ : یه قولی میدی ا.ت : چه قولی
و شروع کردم به کندن خاک قصد داشتم بکارمشون&: میخوای کمکت کنم ؟ با این صدا سریع برگشتم و به بالا نگاه کردم یه پسر بود .... احتمالا یکی از همونایی بود که خالم گفت حرف نزن نمیتونستم جوابشو ندم و گفتم : عا... ب... بله چرا که نه تهیونک : گلای خیلی قشنگین ا.ت: م...ممنون از زبون تهیونگ : اون یه دختر بود و من کاملا میشناختمش ولی هنوز منو یادش نمونده نشستم و همینکه داشتم گلا رو میکاشتم به موهاش خیره موندم طوریکه مشغول کار (فلش بک) ویو *یه دختر بچه که همون ا.ت عه و در حال تاب بازیه و همزمان گریه میکنه که تهیونگ ۶ ساله که بهش میرسه : دختر خانوم چرا داری گریه میکنی ا.ت : هعق.... اون پسره اونجا.. تهیونگ : خب ؟ ا.ت: بهم گفت خیلی زشتم هعق.... هعق تهیونگ برگشتو به پسره نگاه کرد و دوباره رو به ا.ت کرد تهیونگ : اون از حسودیش اینو گفته تو خیلیم خشگلی ا.ت : واقعا راست میگی ؟ تهیونگ: اله من دوستت دارم . راست میگم ا.ت لبخند زد و گریشو پاک کرد . تهیونگ : یه قولی میدی ا.ت : چه قولی
تهیونگ: هر وقت آدم بزرگ شدیم با هم ا. ز. د. و. ا. ج کنیم ا.ت سرشو پایین انداخت و فک کرد بعد دوباره به تهیونگ نگاه کرد : باشه و دستاشونو به حالت قول دادن بهم کردن (پایان فلش بک ) ا.ت : عا... خیلی ممنونم . تهیونگ: خواهش میکنم... صبر کنید ا.ت : بله؟ تهیونگ : شما منو یادتون نمیاد ا.ت : نه چتور تهیونگ : هیچی..... برام آشنا اومدین یلحظه ا.ت : نه من یادم نیست تهیونگ : اوکی آدما وقتی مشغول کارن جذابتر بنظر میان .ا.ت با شنیدن حرفم تعجب کردو تند تند پلک زد و لبخندی زد و دور شد . از زبون ا.ت : مهمونی داشت کم کم شروع میشد امروز آخرین روز تابستون بود و آخرین روزی که خوش میگذروندم بابای من خیلی رو درسام حساس بود یاد حرفاش میفتادم که میگفت بهم باید آدم موفقی بشی . من توی مهمونی روی یکی از صندلیا نشسته بودم به همراه چند تا دختر همسن و سال خودم جمعیت خیلی شلوغی بود و مهمونی پر از تجملات بود من خالم با چند نفر داشت حرف میزد
بقیه پارت بعد
لایک فالو کامنت نیاز به حمایتت^^
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خدایی جای عرررر زدن داشت👍
پارت بعدددددد
محشرهههه...
عاااام
میشه تو مسابقه اگه حیوان ها قادر به حرف زدن بودن به من رای بدی؟
به این رای نیاز دارم اگه رای بدی ۲۰ امتیاز میدم
مرسیییییی
اسمم ونزدی چند تا از آخر مال منه 🤍🤍🤍🤍🤍🤍🤍