
سلام این داستان مربوط به گروه ماکان هست نظر بزارین لطفااااا❤🌟
رهام شبیه مرغی درحال جون دادن و همچون ماهی که از اب بیرون افتاده، با صدای دورگه از خستگی نالید: - وای نفسی، خانومم بسه هرچی خرید کردی و پوالی منه بدبختو خرج کردی، بقرآن خسته شدم بس کن دیگه... نفس بدون توجه به رهام، دست منو گرفتو توی یه بوتیک کشوندو همچنان خرید کرد. بعد از اینکه پول اونارو هم بزور از رهام گرفت، دوسه تا پالستیک دیگه هم دست رهام داد. رهام با عجز گفت: - بابا من مثال خواننده این مملکتم، یکی منو ببینه که دارم، بالنصبتم مث قاطر بار میکشم چی پیش خودش فکر میکنه؟ نفس چشم غره ای به رهام رفت و با لحن خاصی گفت: - عه عشقم! آخه کی تورو از پس یه عینک و کالهو کلی کیسه ی خرید میشناسه؟ بعدم درست صحبت کن. قاطر دیگه چیه؟ رهام مثله بچه ها گفت: - مگه من نوکرتونم؟! اصال من گشنمه، آوا تو یچیز بگو... با خنده روبه نفس گفتم: - این نوکره رو از کجا اوردی؟ چقد حرف میزنه. نفس سری به عالمت تاسف تکون دادو گفت: - میبینی توروخدا، مثله خرس میخوابه. مثله گاوم میخوره. صداشم مثله خروس همش رو سرشه، تازه انقدم گرون حساب میکنه که. رهام با قیافه ی سکته ای گفت: - بابا کم فتوا بدین، من حاال یچیز گفتم شما دوتا چتونه گازشو گرفتین؟ نفس بی توجه به حرف رهام روبه من غر زد: - اه آوا بمیری خب! اینهمه مانتوی جیگرو خوشکل خوشکل، یه دست بکن تو جیب مبارک یکی بخر. با شونه های افتاده همه ی مغازه هارو از نظر گذروندمو با لبو لوچه ی آویزون گفتم: - نمیخوام، اینا همه خیلی سبک و جلفه! من یه لباس میخوام همچین سنگین باشه. رهام بشکنی تو هوا زدو در حالی که جلو تر از ما راه میوفتاد گفت: - گرفتم دنبال چی هستی، دنبالم بیاید... شونه ای باال انداختیمو هردو پشت سرش راه افتادیم. جلوی یه مغازه ایستادو با ابرو به ویترینش اشاره زدو گفت: - بفرما اینم لباسه سنگین... اصال توپ، مجلسی منو نفس هردو با قیافه های سکته ای نگاهی به ویترین انداختیم. به زور فکمو از کف مرکز خرید جمع کردمو خواستم چیزی بگم که رهام با لحن خبیثی گفت: - هعی! خدابیامرزه همه رفتگان جمعو، ننه بزرگ منم همیشه از همینجا خرید میکرد. خدا بیامرز وقتی با این لباسا میرفت بیرون برگشتنی جیبش پر شماره بود! هی زود رفت الان یهو یادس افتادم
مجموعه رمان های یه لحظه نگام کن_به قلم اوا ماکانی بعدشم خودشو نفس بی توجه به من که داشتم با خل وضعی به ویترین مغازه نگاه میکردم زدن زیر خنده. نفس وسط خندش کف دستشو باال بردو رو به رهام گفت: - ایول عشقم! ناز شستت خیلی خندیدم، بزن قدش... پشت چشمی براشون نازک کردمو در حالی که جلو تر از اونا راه میرفتم گفتم: - باال یه رستورانه، فکر کنم خیلی گشنه اید. بیاید بریم نهار. اصال جهنمو ضرر مهمون من! رهام و نفسم همچون خرانی که تی تاب بهشون تعارف کردی دنبالم راه افتادن. نفسو رهام کنار هم و منم روبه روشون جا گرفتم خریدا هم چپوندیم زیر میز. خداروشکر خلوت بود وگرنه دو ساعت باید صبر میکردیم رهام با ملت عکس بگیره. رهام که از همه گشنه تر بود منو رو از روی میز قاپیدو در حالی که رصدش میکرد گفت: - پت و مت، چی میخورین؟ بی توجه به اون قسمت پت و متش خیلی سریح گفتم: - میگو! نفس هم بالفاصله بعد از من گفت: - منم میگو... رهام بینیش رو چین انداختو با لحن چندشی، در حالی که گارسون رو صدا میزد گفت: ی چندش بی سلیقه ی آبزی خوار! - اییییی، نکبتا و بعد با لبخند ژکوندی روبه گارسون گفت: منم ماهی! ن بعد از رفت گارسون نفس با بدبختی رو بهش گفت: - ینی مثال، ماهی آبزی نیست؟ رهام در حالی که کلش توی گوشیش بود، جفت ابروش رو باال انداختو گفت: - ماهی؟ نچ نچ نچ! ماهی جزو مهره دارانه دلبندم!! با فک کج شدم، نگاه عاقل اندر چیزی بهش انداختمو گفتم: - اونوقت ببخشیدا استاد، امکان نداره یه آبزی مهره دار باشه؟ رهام عینکشو روی صورتش صاف کردو با لحن متشخصی گفت: - نه! ببین دخترم... از زیر میز لگدی توی پاش زدمو با حرص گفتم: - کوفتو دخترم، دردو دخترم... رهام از درد صورتشو جمع کردو گفت
رگ خب! میگم دخترم، میزنی. میگم خواهرم فحش میدی. میگم مادرم، سگ میشی. میگم ننه بزرگ، میگی نگو. من چی تورو صدا کنم حضرت عباسی؟ پشت چشمی نازک کردمو با لحن لوسی گفتم: - اصال چه معنی داره تو اسم منو صدا کنی؟ مگه خودت خواهر مادر نداری؟ با رسیدن غذا ها، رهام جوابمو ندادو مشغول شدیم. وسط خوردن هی زیر زیرکی نگاهی به رهامو نفس که نگاهای عشقوالنه و خاک بر سری تحویل هم میدادن انداختم. بیشعورای بی فکر، اصال به فکر این نیستن که مجرد اینجا نشسته، تورو خدا چشاشونو نگا! چه برقی میزنه. لبمو گاز گرفتمو درحالی که نگاهمو به بشقاب غذام میدوختم تو دلم گفتم: - چته آوا؟ چرا جو میدی؟ برق کجا بود دیگه؟ نور مهتابیه زده تو اون چشا وزقیشون! این هندی بازیا چیه؟ سری تکون دادم تا از فکرو خیال بیام بیرون و بی توجه به اونا سرمو گر م غذام کردم:( کیا رهام دم در بهزیستی ایستاد. از ماشین پیاده شدم. همونطور که باکس های خریدمو از داخل ماشین برمیداشتم، با شیطنت ی روبه رهامو نفس گفتم: - من تنهاتون میزارم، اما شما در نظر داشته باشید که خدا همیشه شاهد و ناظر اعمال ماست. کارای زشت زشتو ناموسی نکنیدا شما هنوز نامزدین. ی گرد نگاهم کرد ولی بعد بلند بلند زد زیر خنده نفس هم خندشو به زور قورت دادو درحالی که کیفشو توی رهام اول با چشما سرم میکوبید جیغ زد: - بیشعو ر منحرف. باخنده دستی به عالمت خداحافظی براشون تکون دادمو رهام بعد از یه تک بوق، با سرعت ازم دور شد. نگاهی به آسمون انداختمو درحالی که چشمام به دلی ل تابش مستقیم نور خورشید نیمه باز شده بود و اخمی روی صورتم خط انداخته بود لب زدم: - دمت گرم اوس کریم، ماکه باز برگشتیم سرخونه ی اول. شونه ای باال انداختمو زنگ در بهزیستی رو زدم. خونه ای که بعد از رفتن مامان، تنها پناهم شده بود. با یاد آوریه مامان بغضی راه گلوم رو بست. همیشه همین بود، با اینکه تقربیبا هفت سالی از رفتنش میگذشت اما هنوز با یاد آوریه نبودش و روزایه سختی که آخر عمرش سر کرد بغضم سر باز میکرد. با باز شدن در توسط آرشو کیارش، دوقلو های شیرینه هفت ساله ی پرورشگاه ثامن الحجج )بر اساس تفکرات نویسنده( از فکر به گذشته بیرون اومدم. گونه ی جفتشونو بوسیدمو درحالی که اول اونا رو هول میدادم داخل، با خنده گفتم: ل دانشمندایه خاله آوا چطوره؟ - حال و احوا آرش همونطور که عینک گرد با فرمایه سرمه ای رنگش رو روی بینیش تنظیم میکرد لبخندی زدو گفت: - خوبیم خاله! هنوز حرفش تموم نشده بود که بقیه ی بچه ها هم ریختن سرمو کلی ابراز عالقه کردن. بعد از گذشتن از سد بچه ها، کالفه از گرمایه هوا با شونه های افتاده وارد اتاقم شدم. بنفشه تنها هم اتاقیم بود که البته ۱۵ سالش بود منه ۱۷ ساله و بنفشه البته بزرگ ترین بچه های پرورش گاه بودیم
بنفشه داستانش کلی با من فرق داشت. تو هشت سالگی مادرش رو از دست داده بودو پدر معتادش کلی آزارش میداد. تا اینکه باباش به خاطر مصرف زیاد فوت کردو اونم اومد اینجا. ی بلند و مملو از انرژی جواب دادم. روحیاتش دقیقا برعکسه من بود، اون ساکتو آروم ولی من شرو سالم آهستشو با صدا شیطون. بعد از اینکه خریدامو نشونش دادمو هرکدومو یه جایی چپوندم، با خستگی روی تخت لم دادم. زیر لب به نفس فحش دادم که چرا هروقت خرید داره منو هم دنبال خودش میکشوندو مجبورم میکرد کلی چرتو پرت بخرم اگه هم میگفتم نمیخوام و الزم ندارم بهم میگفت ناخن خشک و کلی حرصمو در میاورد. نفس اولینو تنها دوستم بود. بخاطر موقعیتی که داشتم اصال به کسی اعتماد نداشتم ولی نفس فرق میکرد. دوستای خانوادگیمون حساب میشدن و بعد از مرگ مامان و بابام همه جوره هوامو داشتن. حتی کلی هم اصرار داشتن که برمو با اونا زندگی کنم اما خب... هیچوقت دوست نداشتم مزاحم اونا یا هرکس دیگه باشم. توی همین فکرا بودم که از خستگیه زیاد تقریبا بیهوش شدم. ی صدا بنفشه در گوشم وز وز میکرد. روی پهلوی دیگم جابه جاشدمو در حالی که نچی زیر لب میزدم غر زدم: - وای بنفشه! چته تو؟ بنفشه غر زد: - اه آوا، پاشو ببینم سه ساعته خوابیدی! پاشو خانم بهادری چهاروبار اومده دنبالت کارت داشته؟ ن با شنید اسم خانم بهادری بلند شدمو سیخ نشستم تو تخت. درحالی که موهای بلندمو که باز دورو برم ریخته بود جمع میکردم با استرس گفتم: - وای بنفشه! نفهمیدی چیکار داشت؟ بنفشه همونجور که ازجاش بلند میشدو میرفت سمت میز مطالعه، شونه ای باال انداختو گفت: - نه؛ ولی میدونی که، از اونجایی که مدیر پرورشگاهه کم پیش میاد با کسی کار شخصی داشته باشه. در عجبم از اینکه سه چهار بار شخصا اومد دنبالت. دستی به چشمام کشیدمو از تخت پایین اومدم. همونطور که پتو رو روی تخت مرتب میکردم رفتم توی فکر، ینی چیکارم داشت؟ شونه ای باال انداختمو یه پیرهن ساده ی زرشکی و شلوار مشکی پوشیدم. موهای خوش رنگو خوش حالتم رو باال بستمو یه شال مشکی روی سرم انداختم. فاصله ی بین خوابگاه و ساختمون مدیریت رو طی کردم. پشت در اتاق خانم بهادری ایستادم، نفس عمیقی کشیدمو دوتا تقه ی ریز به در زدم که صدای خانم بهادری اجازه ی ورود داد. وارد شدمو سالم کردم. درحالی که به صندلی اشاره میزد تا بشینم با خنده گفت: - به به آوا خانوم، ساعت خواب. لبخند خجولی زدمو گفتم: - شرمندم بخدا. خیلی خسته بودم. خانم بهادری با لبخند نشست سرش ولی بعد جدی ادامه داد: - ببین آوا، کار جدی باهات داشتم که خواستم بیای اینجا، تودیگه االن هفده سالته و ما دیگه اجازه ی اینکه تو رو نگه داریم نداریم. ببین تو االن ده ساله که با مایی پس بدون زدن این حرفا برام خیلی سخته ولی خب قانون قانونه دیگه. آوا من هنوز یادم نرفته کار هایی که در حق من و پرورشگاه وجودت هم با پولت هم با دلو جون کمک کرده بهمون
ولی از االن به بعد دیگه واقعا نمیتونیم نگهت داریم عزیزم. در ضمن تو بی سرپرست نیستی و یه عمو داری که تا همینجاش هم کلی شاخ شونه برای ما و پرورشگاه کشیده. شرمندتم آوا جان ولی دیگه باید ازت خداحافظی کنیم. حرفای بهادری اصال برام مهم نبود اما وقتی اسم عموم رو اورد گر گرفتم. با صدایی که از خشم میلرزید غریدم: - هیچوقت، هیچوقت اسم اون عوضی رو به عنوان عموم جلوم نیارید. اون عوضی فقط یه حیوونه. خانم بهادری اول تعجب کرد ولی خیلی سریع گفت: - خیلی خب عزیزم آروم باش، من اصال قصد عصبی کردنتو نداشتم. سری تکون دادمو از جام بلند شدم. با لبخند روبه خانم بهادری گفتم: - خانم بهادری خیلی ازتون ممنونم بابت تمام این ده سال. من همین امروز از حظورتون مرخص میشم. خانم بهادری سرش رو پایین انداختو چیزی نگفت. خسته از سکوت اتاق با اجازه ای زیر لب زمزمه کردمو از اتاق خارج شدم. با ورودم به اتاق خواب اول همه چیزو برای بنفشه تعریف کردمو بعد هم خیلی آروم مشغول جمع کردن وسایلم شدم. یه مانتوی مشکی و شلوار قد نود شیری رنگ و شال سه متری شیری رنگ تنم کردم. با لبخند بنفشه رو که حاال چشماش پر از اشک بود توی آغوش گرفتمو زیر گوشش لب زدم: - دلم برات تنگ میشه بنفشه سایلنت. با خنده ضربه ای توی بازوم زدو گفت: - دیوونه دل منم برات تنگ میشه. در حالی که به سمت موبایلم میرفتم گفتم: - نترس زود به زود بهتون سر میزنم. بالفاصله بعد از تموم شدن حرفم، شماره ی نفس رو گرفتم، بعد از سومین بوق جواب داداما قبل از اینکه من چیزی بگم جیغ زد:... نفس قبل از اینکه بزاره حرفی بزنم توی گوشی جیغ زد: - امیر بخدا میزنمتا! رهام تو یچیز بگو... ی صدا بمو مردونه ی ناشناسی، توی گوشی که بر اثر جیغ نفس از گوشم دور کرده بودم پیچید: - رهام این نفس همش هروقت میبازه دست بزنش میاد سراغش؟ ی خندش باال رفت. و بالفاصله صدا نفس ایشی گفتو آروم تر گفت: - دارم برات آقا امیر. و بالفاصله بعد از این با لحن مهربونی توی گوشی گفت: - جونم آوا گلی؟! تک خندی زدمو گفتم: -باز پاچهکیو گرفتی تو ....
مرسی که تا اینجا اومدین خوب لطفا نظر بزارین مرسیییی
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
تروخدا به خاطر منم که شده پارت بعد رو بزار
باشه عزیزم نرسی که نظر گذاشتین خوشگلای دیگه نظر و لایک یادتون نره