
بیا ببینم کارت دارم
تو کی هستی؟این اولین سوالی بود که بعد از چهل و هشت سال خواب بیداری کردم.یک نفر جلوم سبز شده بود.توی چشمام زل زده بود و داشت منو نگاه می کرد.دستم رو گرفته بود و داشت به من نزدیک می شد.خواستم هلش بدم ولی نمی شد.دستهام حرکت نمی کردن و من مثل جسد بیهوش شده بودم.
بلاخره حرکت کردم دستم رو دراز کردم و خنجرم را برداشتم محکم توی قلبش فرو کردم.نمی دانستم بار چندمی بود که این کار را کردم.رخت و لباس سیاهم را پوشیدم و پوست رنگ پریده ام و صافم را در آینه تماشا کردم.تاجم را روی سرم گذاشتم و به راه افتادم.من اوفیلیا ملکه خبیث قلمروه پن هستم.بهترین به نوبه خود.مثل هیولای خون خوار گاهی هم مهربان و دلسوز.هزاران نفر به دست من کشته شدن و حالا نوبت ابیگیل خواهر دوقلوی عجیب و غریبی است که دارم.
بعد از امروز صبح هوا به سرد ترین شکل ممکن شد.درحالی که من با ردای سیاه و موهایی که رویم ریخته شده بود در راهروهای تاریک و بی انتهای قصر پرسه می زدم. من ابیگیل رو زنده می خواستم.برای گرفتن جان او هر کاری می کنم.مردمم رو می کشم.مثل همین امروز که یه دیوونه اومده بود بالای تختم و می خواست منو ببوسه.
وقت مردن بود ابیگیل دیگه از دست من فرار نمی کنی.ولی......
صدای قدم ها رو شنیدم و به دیوار چسبیدم. همون موقع بود که ابیگیل رو دیدم خنجر را در دستم فشردم و ........
ابیگیل را زدم ناگهان جسم بی جان او را دیدم که روی زمین افتاد پوزخندی زدم و به راه افتادم ولی....زخم اون خوب شد بلند شد و با چشم هایی به رنگ خون و دندان ها و ناخن های شیطانی به سمت من آمد ومن دویدم همین طور دویدم و شیشه ی کوچکی از جیبم در آوردم و آن را سر کشیدم و نامریی شدم.ابیگین من را گم کرد و من با شانه ای خون آلود به طبقه بالا برگشتم.او چش شده بود؟برای اولین بار نگران ابیگیل شدم.او تبدیل به شیطان شده بود.و من حالا باید او را میکشتم.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عهکاورسیلورساتورننیست؟
عالیییی
های لاو اگه میخوای بدونی چطور داستانت رو جذاب تر کنی به پیچم سر بزن امروز اولین پست رو قرار دادم=) قراره از این به بعد هر روز پست های آموزشی بزارم خوشحال میشم حمایت کنی=)