افسانه‌هایی‌که‌خدم‌ساختم!🌸p²

‌(افسانه‌شکلاتی‌ها) _مامان چرا من پوستم شکلاتیه ؟ من اصلا دوسشون ندارم! همه ی بچه ها مسخرم میکنن _اما اگه اونا افسانه ی رنگ پوستتو میدونستن مطمعنم مسخرت نمیکردن _افسانه؟ _پادشاه کم پیش میومد که اهالی کل شهر رو به مهمونی دعوت کنه ولی اونروزم یکی از همون روزایی بود که همه ی مردم لباس های زیباشون رو پوشیده بودن تا به مهمونی جشن تولد پرنسس برن (ادامه در اسلاید بعدی)

‌_اون روز مثل یه رویا بود قصر باشکوه زیبابود و همه سرگرم حرف زدن بودن و همهمه ی بزرگی در قصر برپا بود تا اینکه اونا رو به صرف چای و شیرینی دعوت کردن (یه نوشیدنی انتخاب کن!)

‌_همه میگن اون شب توی قصر اتش سوزی اتفاق افتاد و همه ی کسایی که توی قصر بودن جان باختن اونا میگن کسایی که اونشب توی قصر قهوه خورده بودن توی زندگی بعدیشون پوستشون شکلاتی شده شاید توهم اونشب توی قصربودی!

اونشب تو چه نوشیدنی انتخاب کردی؟ برام ت کامنتا بگو همشو میخونم:))

گایز میخوام دوباره فعالیت های پیج رو برگردونم به دوماه پیش و مثل اونموقع دوباره فعالیتارو شروع کنم و بخاطره این چن وقتی که نبودم هم ساریی چون واقعا حالم خوب نبودو بهتون‌گفته بودم ولی من پیج رو برای حال خوب ساختم و نمیخوام خرابش کنم:))

ببخشید که کم افسانه ساختم ولی حتما پارت بعدیو بازم میزارم نمیخوام بگم زود میزارم چون شاید واقعا نشه :))

پیجم‌جایی‌امن‌برای‌کسایی‌که‌میخوان‌از‌این‌دنیافرارکنن