13 اسلاید صحیح/غلط توسط: CH CIA انتشار: 2 سال پیش 110 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
پایین رو بخون 👇
و بلاخره بخش بعدی رو هم ترجمه کردم.
این یکی سخت تر بود چون بیشتر بود و یه سری اصطلاحات داشت که بزور یه معادل فارسی براش پیدا کردم.
بریم برای شروع 👈🏻
سوار شدن
......................................................
بندر کروز کورینتو
......................................................
سواحل اقیانوس آرام نیکاراگوئه
......................................................
۱۶ مه
......................................................
ساعت 4 بعدازظهر
......................................................
من واقعاً مشتاق دیدن نیکاراگوئه بودم ، چون شنیده بودم زیباست.
متأسفانه، من بیشتر وقتم را در ترمینال کشتی های کروز گذراندم، که به احتمال زیاد زشت ترین نقطه در کل جهان بود، اگر نه در تمام آمریکا. احتمالا زمانی، کورینتو بسیار زیبا بوده است، اما حالا همه چیز، خرد شده، غلتانده شده و روی آن سنگ فرش شده بود. اکنون اساساً یک بندر کانتینری بود، مملو از تانکرهای زنگ زده، جرثقیل های باری و نیمه کامیون هایی که دود گازوئیل را آروغ می زدند. ترمینال یک ساختمان بود که صرفاً برای جابجایی گردشگران به کشتی طراحی شده بود، مانند گاوهایی که به یک کشتارگاه میروند.
در واقع، به نظر میرسید که کل تجربه کشتیهای کروز تا کنون به گونهای طراحی شده است که به ما اجازه دهد تا حد امکان تعامل کمتری با نیکاراگوئه داشته باشیم. پس از رفتن به ماناگوا از واشنگتن دی سی، در محل تحویل چمدان با یک کشتی تفریحی فوق العاده شاد از ما استقبال شد.
کارمندانی بلافاصله ما را ، همراه با همه مسافران کشتی کروز - که تعداد زیادی هم داشتند - به سمت اتوبوس ها هدایت کردند. کارمندان با همه ما مانند مهدکودکی ها رفتار می کردند، دقیقاً به اصرار آنها برای ماندن در صف و داشتن یک دوست. چندین هواپیمای دیگر از مسافران کروز از شهرهای دیگر، رسیده بودند بنابراین بیش از 15 اتوبوس برای انتقال همه ما به کورینتو مورد نیاز بود. کل کاروان مستقیماً از فرودگاه به سمت ترمینال کشتیهای کروز حرکت کرده بود، حتی بدون توقف (در اتوبوس حتی یک حمام هم وجود داشت)، بنابراین تنها چیزی که از نیکاراگوئه میدیدم، دست فروش های کنار جاده ای بود.
حالا هم ، داخل ترمینال همراه با بقیه مسافران در یک سری صف ایستاده بودیم و از داخل دستگاه های امنیتی رد می شدیم و از پیچ و خم های بی پایان راهروهای استریل می گذشتیم. یکی پاسپورتهایمان را بررسی میکرد، دیگری برای تأیید بلیتهایمان، و بقیه برای بررسی چمدانها و وسایلمان بود.
از طریق بخش امنیت، کلید اتاقمان را دریافت کردیم. حتی فرصت نکرده بودیم صبحانه بخوریم و من داشتم ضعف می کردم. با اینکه در ترمینال چند دستگاه تهویه خودکار وجود داشت. ما گرممان شده بود و عرق کرده بودیم - بقیه هم همینطور - بنابراین کل محل بوی عرق می داد. مثل بودن در بزرگترین بخش وسایل نقلیه موتوری جهان بود.
هیل ها ، مایک و من تمام تلاشمان را میکردیم که همرنگ جماعت شویم، که نسبتاً آسان بود، زیرا هر گردشگر تقریباً همان لباس کلیشه ای همیشگی را میپوشید: تیشرت و شلوارک هاوایی ، صندل، عینک آفتابی و کلاه بیسبال. کلاه ها و عینک های آفتابی به ما کمک می کردند چهره واقعی مان را بپوشانیم ، البته کسی هم حواسش به ما نبود. تقریباً همه آنها با استفاده از وا فای رایگان مشغول کار با تلفن های هوشمند شان بودند. بنابراین، حتی لازم نبود در مورد آنچه میگوییم محتاط باشیم. مایک و من خیلی راحت توانستیم همرنگ جماعت شویم ، زیرا به هر حال این همان چیزی بود که بیشتر اوقات می پوشیدیم. ولی لباس هایمان به طرز خجالت آوری به تنمان زار می زد. اما این به هیچ وجه درباره اریکا و کاترین صدق نمی کرد ، با اینکه آنها هم لباس های عادی گردشگر ها را پوشیده بودند ، بازم هم انگار مدل هایی بودند که در مسابقه مد شرکت می کردند. کاترین هیچ شباهتی به خود معمولی و شیک خود نداشت. با این حال، الکساندر ، که به کت و شلوارهای سه تکه دوخته شده عادت داشت ، مانند گربه ای که لباسی پوشیده بود ناراحت به نظر می رسید. او مدام تی شرتش را می کشید ، انگار ممکن بود با پوشیدن آن کهیر بزند.
سیا برای همه ما گذرنامه های جعلی صادر کرده بود که ما را خانواده روتکو از آناپولیس مریلند معرفی می کرد. من بیشتر زمان سفر خود را صرف کرده بودم تا داستان شخصیتم را به خاطر بسپارم تا جایی که بتوانم جزئیاتی مانند تاریخ تولد و نام مدرسه ام را بدون آن بازگو کنم.
با وجود این واقعیت که دهها اتوبوس از مردم در ترمینال بودند که منتظر سوار شدن به امپراتور بودند، اما هنوز به تعداد افرادی که کشتی میتوانست آن را در خود جای دهد، نزدیک هم نبود.
الکساندر در حالی که در صف نهم منتظر بودیم توضیح داد: «دو نوع سفر دریایی وجود داره. کشتیهای دریایی رفت و برگشت، که در اون همه افراد دقیقاً در یک مکان سوار و بعد از چند روز گشت و گذار با کشتی در همون مکان قبلی پیاده می شوند ، برخلاف کشتیهای یک طرفه، که در اون کشتیها به یک جهت حرکت می کنند و مردم می تونند در هر نقطه از مسیر سوار و پیاده بشن. ما الان در نوع یک طرفه هستیم. بنابراین افراد زیادی وجود دارند که قبل از ما سوار کشتی کشتی شده اند، اگرچه ممکنه از این توقف برای رفتن به ساحل استفاده کرده باشند.»
از پنجره کثیف به بیرون اشاره کرد. امپراطور بزرگتر از آن بود که مستقیماً در ترمینال پهلو بگیرد، بنابراین در دریا لنگر انداخته بود. دهها قایق شاتل کوچک و رنگآمیزی شده بین آن و ترمینال حرکت میکردند. برخی مسافران جدید را به کشتی می بردند، در حالی که برخی دیگر مسافرانی را که یک روز به ساحل رفته بودند به کشتی بر می گرداندند. چندین قایق باری بزرگتر و کندتر نیز وجود داشت که جعبه هایی مانند گوشت گاو، کلم و پودینگ همراه داشتند. غذا دادن به هزاران مهمان و خدمه به مقدار حیرت آوری غذا نیاز داشت. هر جعبه آنقدر بزرگ بود که برای جابجایی آن به یک لیفتراک نیاز بود. شاتلهای مسافربری فقط میتوانست ده نفر را در خود جای دهد، و بارگیری هر یک ، چند دقیقه طول می کشید ، که توضیح می داد چرا ما برای سوار شدن به کشتی آنقدر منتظر ماندیم. اگرچه، خوشبختانه، ما داشتیم به جلوی خط نزدیک می شدیم.
مایک پرسید "فکر می کنید اینجا کافی نت داره؟" و نگاهی به اطراف انداخت. "من می خوام ایمیل هام رو بخونم."
اریکا، مایک و من اجازه نداشتیم تلفن هایمان را در ماموریت بیاوریم. دو دلیل برای این وجود داشت: اول اینکه تلفن ها قابل ردیابی بودند و در یک ماموریت، ردیابی چیز بدی بود. سیا میتوانست تلفنهای ویژهای را درخواست کند که دائماً مکان شما را مشخص نمیکنند، اما به راحتی به دست نمیآیند. کاترین و الکساندر هر دو آنها را داشتند، اما اریکا، مایک و من نداشتیم. دوم، هزینه های پوشش خدمات تلفن همراه در دریا بسیار گران بود و سیا گفته بود ، نتوانستند آن را صادر کنند.
کاترین به مایک گفت: "توی کشتی چند تا مرکز کامپیوتری هست. تو میتونی وقتی سوار شدیم بری ایمیل هات رو بخونی.»
مایک که کمی ناامید به نظر می رسید، اعتراض کرد: «اما ممکنه چند ساعت طول بکشه.»
به مایک تنه زدم. می دانستم چرا آنقدر اصرار داشت ایمیل هایش را چک کند. او می خواست با تریکسی در تماس باشد. البته این آخرین چیزی بود که او باید به آن فکر می کرد.
ما مأموریتی داشتیم که باید روی آن تمرکز می کردیم - و هر تماسی با تریکسی میتوانست ماموریتمان را به خطر بیاندازد یا باعث بشود خراب کاری ما لو برود. اما مایک درست به موقعیت فکر نمی کرد. من هرگز او را در جایی که یک دختر بود اینگونه نگران ندیده بودم. زمانی که با جما استرن، دختر رئیس جمهور، قرار میگذاشت، زیاد سعی نمی کرد با او در تماس باشد و از او فاصله میگرفت (رفتاری که باعث دلخوری جما شد). اما حالا او شبیه کودکی بود که در هالووین از خوردن آب نبات محروم شده بود.
کاترین نیز به این موضوع پی برد. او مشکوک پرسید «چه ایمیل هایی داری که آنقدر مهمه؟»
سریع پرسیدم " کسی موری رو دیده؟" و سعی کردم موضوع بحث را عوض کنم. "من هنوز هیچ جا ندیدمش."
اریکا به من گفت: «انتظارش رو هم ندارم که ببینی.» او مثل همیشه که به ماموریت میرفتیم کل شخصیتش را عوض کرده بود و دوباره ساشا روتکو شده بود. ساشا ضد اریکا بود. در حالیکه اریکا معمولی باحال، حسابگر و از نظر عاطفی بیتفاوت بود، حتی وقتی افراد بد را کتک میزد.
ساشا مشنگ، مشتاق و کمی خنگ بود. در واقع اریکا به راحتی میتوانست به فردی تبدیل شود که احتمالاً در زندگی واقعی از او متنفر بود. "این صف فقط برای مسافر های اقتصادی مثل ماست. پولدارها سرویس بهتری دارن ، اونا ترمینال خصوصی دارند - و حتی شاتل های خصوصی برای رفتن به کشتی." و بعد به پنجره اشاره کرد.
بعد از قسمتی از اسکله که در آن مسافران آکونومی کلاس در حال سوار شدن بودند ، قایق های شاتل منطقه ای به مراتب کمتر بود. این از بقیه اسکله با یک طناب مخملی جدا شده بود و توسط محافظان تنومند گشت زنی می شد، به همان روشی که از ورودی یک کلوپ شبانه محافظت می کردند. یک ترمینال خصوصی بسیار کوچکتر و شیک تر، با شیشه های رنگی وجود داشت و یک دوجین کولر روی پشت بام. یک قایق تندرو مشکی که شبیه لیموزین دریایی بود کنار آن لنگر انداخته بود. کاملا واضح است که همه آن برای مسافران ثروتمندتر طراحی شده بود. متوجه شدم چند نفر از آنها سوار قایق تندرو شدند. آنها آرام و خوشحال به نظر می رسیدند، و همه در حال نوشیدن کوکتل های جشن بودند که در نارگیل سرو می شد.
گفتم: "اوه." موری قطعاً به این شکل سوار میشد. اگر مسیر بهتری باشد ، قطعا موری از آن استفاده می کند.
مایک ناراحت پرسید "چرا ما توی فورس کلاس نیستیم؟ اگه موری قراره اونجا باشه، ما هم نباید اونجا باشیم؟ اینجوری شانس بیشتری برای دستگیریش داریم"
کاترین گفت: "هیچکدوم از سازمان های ما همچین جایی رو برامون نمیگیرن."
او صدایش را پایین آورد تا هیچ کس حرف هایش را نشنود «ممکنه جاسوسی کار مهمی باشه ، اما بیشتر عملیات ها هنوز بودجه کمی دارن. باید این رو در نظر بگیریم که
خودمون خوش شانسیم که حتی یک سوئیت بهمون دادن. اگر لازم نبود شما رو بیاریم ، آژانسها احتمالاً من و الکساندر رو مخفیانه میفرستادند.”
الکساندر عصبانی شد: «و حتی اجازه نمیدن که لباس های خودمون رو بپوشیم.»
ده نفری که جلوتر از ما بودند توسط یک خدمه شاد به اسکله بارگیری هدایت شدند و ما به سمت جلوی خط حرکت کردیم. در اطراف ما، همسفران ما شروع به وزوز هیجان زده ای کردند، فهمیدند که ما تقریباً آماده سوار شدن به امپراطور دریاها هستیم.
گفتم: "اگه ثروتمند ها مناطق بارگیری و شاتل های مختلفی دارن ، یعنی توی کشتی هم از گردشگر های عادی جدا هستند؟»
"اوه بله. یک بخش بزرگ مخصوص پولدار ها هست." مایک نقشه کشتی خود را باز کرد. ظاهراً مایک زیاد آن را باز و بسته کرده بود ، زیرا چین خوردگی های زیادی روی آن وجود داشت. « اتاقهای غذاخوری و باشگاههای ویژه برای افراد ثروتمند حتی یک قسمت کامل از کشتی هست که فقط اونا بهش دسترسی دارند ، مثل اسپا و عرشه و استخر.» و به آن قسمت اشاره کرد.
نقشه را از او گرفتم و متوجه شدم که آنقدر مشغول آموختن هویت جعلی خود بودم که زمان زیادی برای آشنایی با کشتی صرف نکردم. مطمئناً یک مشکل وجود داشت ، بخش های فورس کلاس که ما به آنها دسترسی نداشتیم. عرشه پشتی که یکی از آن بخش ها بود ، استخری بزرگ در خود جای داده بود و به طرز چشمگیری از عرشه جلو بزرگ تر بود. گفتم: «ما باید یه راهی برای دسترسی به اینجا پیدا کنیم ، چون موری حتما میاد اینجا.»
الکساندر نگاهی کرد و گفت: «اما موری خیلی از شما بزرگتر نیست. و اون سوئیت ها هزاران دلار در شب می گیرند. چجوری می خواد همچین جایی رو رزرو کنه؟»
من جواب دادم: "کروات به خاطر کمک به نقشه شیطانیشون پول زیادی بهش دادن. ما هم این رو دیدیم. و از اونجایی که موری دوست داره به خودش برسه ، هیچ جوره امکان نداره که اون تو آکونومی کلاس باشه. در واقع، با شناختی که از موری دارم ، احتمالا گرون ترین اتاق اینجا رو گرفته.»
"اوه! می دونم کجاست!» مایک به گروهی از اتاق ها در انتهای راهرو اشاره کرد که در بخش فورس کلاس بودند «این بزرگترین سوئیت امپراطور هست. تقریباً شش تا اتاق خواب داره، بنابراین برای موری و هر کسی که ممکنه استخدام کرده باشه ، فضای زیادی داره.»
من مجموعه را روی نقشه بررسی کردم. علاوه بر اتاق خواب ها، آشپزخانه ، اتاق غذاخوری، اتاق بازی و یک سینمای خصوصی داشت.
گفتم: «وقتی موری برای لئو شانگ کار میکرد، شانگ یک هتل کامل رو اجاره کرد. و زمانی که اسپایدر خارج از استراحتگاه آتلانتیس توی مکزیک فعالیت می کرد، کل سوئیت پنت هاوس اونجا رو گرفته بودند.»
الکساندر به من یادآوری کرد: "اسپایدر دیگه وجود نداره. احتمالا موری الان داره برای یه نفر دیگه کار میکنه."
گفتم: «اما احتمالا از رئیس های قبلیش یه چیز هایی یاد گرفته. این سوئیتهای بزرگ به شما حریم خصوصی و تجملات زیادی میدن. من به شما قول می دم، اگر موری توی این کشتی باشه، قطعا توی همین سوییت هست.”
کاترین متفکرانه سر تکان داد. "خب...... شما توی این ماموریت هستید چون موری رو بیشتر از هرکس دیگه ای میشناسید. بنابراین اگه می گید اون توی این سوییت هست، پس باید هر چه سریعتر یه سری به اونجا بزنیم.»
الکساندر هشدار داد: «این یه چالش بزرگ هست. اونجا فورس کلاسه پس قطعا از امنیت بالاتری نسبت به بقیه جاهای کشتی برخوردار هست. بیشتر مشتری های اونجا احتمالا یا میلیاردن یا مولتی میلیاردر. بعلاوه، هر خلافکاری که انقدر محافظ کار باشه ، احتمالا به امنیت خود کشتی بسنده نمیکنه.…»
اریکا با قاطعیت گفت: «من می تونم به اونجا نفوذ کنم. کار راحتیه.»
الکساندر با کنجکاوی به او نگاه کرد. "راحت؟ چطور…؟”
"سلام، مسافران کشتی کروز!" زن جوانی که در جلوی خط ایستاده بود این را گفته بود. او یک استرالیایی بومی بود، با لهجه غلیظ استرالیایی ها - و احتمالا زیباترین فرد استرالیایی بود که تا به حال در زندگی خود دیده بودم، با لبخندی بزرگ، چشمان درشت روشن، و گونه هایی به اندازه توپ های گلف. او یک یونیفرم صورتی رنگ با کلاه ملوانی به تن داشت که در زیباترین زاویه ممکن بالای سرش قرار داشت. ژست ایستادنش هم شبیه به علامت تعجب بود.
«اسم من کیت کارو است و من یکی از خدمه مهمان نواز امپراطور دریاها هستم! وظیفه ما اینه که مطمئن بشیم بهترین تعطیلات زندگی خودتون رو سپری می کنید! نوبت شماست که سوار شاتل کشتی بشید! پس کی آماده تفریح تا حد مرگه؟" شور و شوق او مسری بود. همه اطرافیان ما با هیجان تشویق می کردند. اریکا، که هنوز شخصیتش را نشان میداد، غوغایی از شادی ساختگی کرد.
"این چیزیه که من دوست دارم بشنوم!" کیت اعلام کرد. «پس بیایید از غر زدن دست برداریم و بریم سوار شاتل!» شور و هیجان بیشتری از سوی مسافران نزدیک به گوش می رسید.
کیت پنجاه نفر را در جلوی خط شمارش کرد و سپس ما را به بیرون به سمت اسکله بارگیری هدایت کرد، جایی که یک قایق شاتل سرخابی رنگ از امپراطور گروهی از گردشگران را که در حال پایان دادن به سفر دریایی خود بودند، پیاده کرده بود. همه آنها از اینکه تعطیلاتشان تمام شده بود کاملاً افسرده به نظر می رسیدند.
پس از گذراندن بیش از یک ساعت در ترمینال پر ازدحام و شلوغ، حضور در هوای تازه اسکله لذت بخش بود، حتی اگر بوی دود گازوئیل قایق های شاتل می داد.
همه به سمت شاتل رفتیم. کیت کنار در ایستاده بود و جلیقه های نجات را به هر یک از مسافران می داد. وقتی من و مایک و اریکا به او رسیدیم با تعجب گفت: «هی بچه ها. شما تو تعطیلات بهاری هستید؟»
"درسته!" اریکا در حالت کامل ساشا روتکو ای با شور و شوق جواب داد. "مدرسه ما در تمام طول سال برنامه داره، بنابراین تعطیلات ما دیرتر از بقیه مدرسه ها برگزار میشه."
"خب، فکر کنم بهتر باشه به شما سنجاق باشگاه نوجوانان کشتی رو بدم!" اریکا با تعجب الکی و تظاهر به اینکه اصلا این را نمیدانسته پرسید: «این کشتی باشگاه نوجوانان داره؟!» کیت با هیجان پاسخ داد. "معلومه که داره! اسمش کولنز هست و باور کنید خیلی شگفت انگیزه!» او به هر یک از ما یک سنجاق بزرگ داد که روی آن نوشته شده بود (باشگاه نوجوانان کونلز)، و تأیید کرد که نام باشگاه واقعاً به همان اندازه که او آن را تلفظ کرده ، مزخرف است.
اریکا واقعی در اولین فرصت سنجاق را در زباله ها می انداخت، اما ساشا روتکو طوری رفتار کرد که انگار این بزرگترین هدیه ای بود که تا به حال از کسی گرفته بود. "من عاشق اینم! زرق و برق داره! اولین فرصت میریم به باشگاه نوجوانان!»
"من اشتیاق تو رو دوست دارم!" کیت با هیجان گفت: «با جرأت میتونم بگم که این بهترین سفر عمرتون میشه! کارهای خیلی زیادی توی امپراتور هست که میتونید انجام بدید!»
پرسیدم: «مثل چی؟» و سعی کردم مثل اریکا مشتاق به نظر برسم.
"اوه! بذار نشونت بِدَم!" کیت سوار قایق شاتل شد و آخرین نفر از مسافران هم سوار آن شدند. خدمه ای از ملوانان به سرعت قایق را از اسکله باز کردند و ما در سراسر خلیج به سمت امپراتور دریاها حرکت کردیم.
چند لحظه بعد از حرکت ، ناگهان رنک الکساندر سبز شد. او گفت: "اوه،" و تلوتلو خورد به سمت نرده قایق.
در همین حال، کیت یک رایانه را از غلاف روی کمربندش جدا کرد. روی جلد و تبلت لوگوی امپراطور دریاها حک شده بود که نشان میداد این از جمله وسایلی ست که در اختیار خدمه قرار میدهند. کیت از انگشت شست خود برای ورود به سیستم استفاده کرد، سپس چند منو را گذراند تا منوی مورد نظر خود را پیدا کرد. "اینا هاش! فعالیت های نوجوان پسند! برای شروع، ببینم بچه ها دوست دارید برقصید؟»
(از زبان مترجم: ببینید کی گفتم ، بن و اریکا میرن اینجا میرقصند. حتی اگه شده بخاطر شناسایی)
اریکا با صدای جیغ جیغویی گفت "من عاشق رقصم!". حتی با اینکه در زندگی واقعی، از رقص متنفر بود.
او یک بار گفته بود که ترجیح می دهد توسط ماموران دشمن شکنجه شود تا اینکه به باشگاه نوجوانان برود. چه بخواهد در آن برقصد!
"پس شما به کشتی خوبی اومدید!" کیت با خوشحالی گفت. «چون در کولنز، ما هر شب مهمانی های رقص داریم! بعلاوه، بازیهای آرکید، پینگ پنگ، هاکی روی هوا، استخر، نیم زمین بسکتبال، مسابقات چیزهای بی اهمیت، کارائوکه و...» او با نفس نفس زدن یک دقیقه دیگر هم ادامه داد، اگرچه من واقعاً به بقیه آن توجه نکردم، زیرا به کشتی کروز خیره شده بودم.
امپراطور دریاها از ترمینال بزرگ به نظر می رسید، اما هر چه نزدیکتر می شدیم، عظمت کشتی بیشتر و بیشتر حیرت زده ام میکرد. قایق شاتل ما، که یک کشتی بزرگ بود، مانند یک تکه پلانکتون در کنار یک نهنگ شده بود. امپراطور برای حداکثر اشغال طراحی شده بود، نه برای زیبایی، بنابراین در حالی که خطوط زیبایی در کناره های آن وجود داشت ، مرکز آن در واقع فقط یک ساختمان هجده طبقه بود. انگار یک مجتمع آپارتمانی عظیم به نوعی به دریا رفته است.
در بالای کشتی، عرشه و استخر بود. چون روی سطح دریا بودم نمیتوانستم از این زاویه خوب ببینم ، اما میتوانستم نگاهی اجمالی به بالای دودکشها و چند حلقه پلاستیکی آبی که احتمالا سرسره های آبی بودند بیندازم. که عقل حکم میکرد نزدیک آن ها نشوم ، زیرا به طرز نگران کننده ای نزدیک نرده های استخر بود و یک حرکت اشتباه ، منجر به سقوط در دریا میشد.
ما از کمان به کشتی کروز نزدیک می شدیم، بنابراین من به خوبی به نمای بیرونی سوئیت های امپراتور نگاه کردم. سوییت ها درست زیر عرشه بالایی قرار داشت و کل کشتی را از بندر تا سمت راست میپوشاند و منظرهای فراگیر از افق را نمایان میکرد. یک بالکن تمام طول داشت که پشتش پنجرههایی از سقف تا سقف بود که زیر نور خورشید میدرخشیدند.
دقیقاً بالای سوئیت های امپراطور، اتاقکی قرار داشت که در آن کاپیتان و خدمه ، کشتی را هدایت میکردند. این اتاقک هم دارای پنجرههایی از لبه تا سقف بود و از بندر تا سمت راست ادامه داشت - اگرچه در واقع کمی عریضتر از بقیه قسمتهای کشتی بود، با بالهای شیشهای که از کنارهها بیرون زده بودند. من حدس زدم که برجستگیها احتمالاً همان هدفی را دارند که آینههای دید عقب روی یک ماشین انجام میدهند و به خدمه اجازه میدهند در طول حرکت به عقب کشتی هم دید داشته باشند.
"... مسابقات آشپزی، درس سفالگری، و مسابقات بینگو!" کیت بدون اینکه نفسی بکشد، تمام امکانات کولنز را به ما گفت. "بنظرتون جالب نیست؟"
"این همه سرگرمی!.....حتما کلی خوش میگذره!" اریکا فریاد زد. "از کی میتونیم بریم اونجا؟"
کیت گفت "بلافاصله بعد از ثبت اسمتون توی سیستم! تازه ، باشگاه تا ساعت دو امشب باز میمونه! البته ساعت هشت یک ساعت تعطیل می کنیم تا همه بتونند توی جشن دزدان دریایی شرکت کنند!»
هر شب امپراطور دریاها میزبان یک مهمانی با تم های مختلف بود و برای شب اول ما، موضوع دزدان دریایی بود.
بودن دزدان دریایی در کشتی مجلل و مدرنی مثل امپراطور کمی عجیب بنظر بود ، ولی با عکس هایی که در بروشور موجود بود سرگرم کننده بنظر میرسید.
کیت ادامه داد "من دوست دارم همه سرگرمی های کشتی رو براتون لیست کنم اما ما تقریباً به کشتی رسیدیم و من باید به همه کمک کنم تا سالم و سلامت سوار بشند! پس ، شما رو توی کولنز می بینم!»
اریکا دوباره یا صدای جیغ جیغویش گفت"حتما ، من که بی صبرانه منتظرم!"
کیت تبلتش را دوباره داخل جلدش فرو کرد و از آنجا دور شد تا به همه مسافران نکات ایمنی برای سوار شد را بگوید.
وقتی کیت از کنار ما رد شد، اریکا ماهرانه تبلتش را کش رفت. او این کار را خیلی سریع انجام داد ، طوری که کیت - و هر کس دیگری - متوجه چیزی نشد. صفحه تبلت هنوز روشن بود، بنابراین ما هنوز به همه صفحهها دسترسی داشتیم.
اریکا برگشت تا کیت نتواند ببیند چه کار می کند و شروع به جستجو در منوها کرد. همه مهمانان دیگر به سمت در خروجی حرکت کردند و می خواستند اولین کسی باشند که پا بر روی امپراتور می گذارد.
کاترین، مایک و من دور اریکا جمع شدیم.
البته الکساندر هنوز روی نرده ها خم شده بود. او حتی از قبل هم سبز تر شده بود. مثل سیبی بود که صورت و دست و پا دارد.
مایک پرسید "خوبی بابا؟" و تمام تلاشش را کرد تا شخصیت خود را حفظ کند. الکساندر با اطمینان گفت: «من خوبم. فقط یکم دریا زده شدم ، زیاد توی آب شور بودم ، بدنم کم کم عادت میکنه. من مطمئنم که به زودی حالم سر جاش میاد ... اوه دوباره نه.» و دوباره روی نرده خم شد و در دریا بالا آورد. کاترین زیر لب گفت: "من بهش هشدار داده بودم. همیشه تو دریا همینجوریه. اما هر بار فکر می کنه که می تونه مقاومت کنه. برای ماه عسل ، یه سفر دریایی رزرو کرد و تمام سفر رو با سرش تو توالت گذروند.» قایق شاتل ما در کنار امپراطور دریاها ایستاد. چند فوت بالاتر از خط آب، دریچه ای در بدنه کشتی باز بود که به ما اجازه می داد وارد آن شویم. در سمت چپ ما ، چندین دریچه بسیار بزرگتر باز بود. محموله از طریق آنها بارگیری می شد و ده ها باربر آن را از بارگیری میکردند و به داخل کشتی منتقل می کردند. نزدیکترین نفر به ما داشت هزاران چمدان را که مسافران جدید آورده بودند، تخلیه میکرد، در حالی که یکی از باربر های نزدیکتر به عقب در حال تحویل بسته های بزرگ غذا بود. آن طرف ما، به سمت کمان، قایق تندرو سیاه تیره ای که مهمانان انحصاری را حمل می کرد، جلوی دریچه ای باز ایستاد، جایی که یک گارسون لباس پوشیده با سینی پر از لیوان های نوشیدنی آماده بود. موتورهای قدرتمند قطع شدند و دری در کنار قایق باز شد. انبوهی از کارمندان کشتی کروز یک تخته باند روی شکاف کوچک بین قایق تندرو و دریچه قرار دادند، سپس به مسافران ثروتمند کمک کردند. مسافران ثروتمند ، واقعاً با مسافران شاتل من فرقی نداشتند. اکثراً تی شرت و شلوارک پوشیده بودند. با آنها خیلی بهتر از ما رفتار می شد. و با توجه به ظاهر تازه چهره آنها، به نظر می رسید که کابین داخلی قایق تندرو آنها باید دارای تهویه مطبوع باشد. به امید اینکه موری هیل را ببینم، آنها را زیر نظر داشتم.
در همین حین، در کنار من، اریکا مشغول جستجوی تبلت کیت کارو بود، بدون توجه به هق هق پدرش.او اعلام کرد. «اینجا مال ماست!» او ادامه داد «همونطور که من فکر میکردم، اونا همه چیز در مورد کشتی رو اینجا دارن. از جمله لیست مسافران فعلی.» او لیست سوئیت مانیفست را باز کرد. «مهمون هایی که توی مانیفست فهرست شده اند، هری و اوفِلیا بوتز هستن.»
مایک قهقهه زد.
گفتم: «این کاملاً شبیه شوخی های موری هست.»
کاترین نگاه کرد: «به نظر میرسه ما محل اقامت اون رو پیدا کردیم» و بعد به الکساندر نگاه کرد. "حالت خوبه عزیزم؟ وقتشه که سوار کشتی بشیم.»
الکساندر از روی نرده برگشت، تی شرتش با چند قطره استفراغ تزئین شده بود. نگاه خسته در چشمان او نشان می داد که تصمیم خود برای پذیرش این مأموریت را زیر سوال می برد. او نفس نفس زد: «بیاین بریم،» سپس به سمت در خروجی حرکت کرد.
ما آخرین مسافران شاتل بودیم. در حالی که کیت به ما کمک کرد تا از کشتی پیاده شویم، اریکا ماهرانه تبلت را دوباره داخل کیفش فرو کرد. کیت هرگز متوجه گم شدن آن نشد.
برخلاف مسافران ثروتمند، ما بین شاتل خود و امپراطور یک تخته باند خوب نداشتیم. در عوض، مجبور شدیم از شکاف باریکی که بر روی آب قرار دارد، قدم بگذاریم. دریاها آرام بودند، اما شاتل همچنان روی امواج تکان میخورد.
همانطور که از شکاف عبور کردم، یک بار دیگر به سمت قایق تندرو فورس کلاس نگاه کردم، همچنان که مواظب موری هیل بودم.
او در میان جمعیتی که از کشتی پیاده میشدند نبود، اما شخص دیگری بود که میشناختم. کسی که حضورش آنقدر مرا متحیر کرد که نزدیک بود در دریا بیفتم.
دیدن او کار سختی نبود، زیرا او حداقل یک فوت بلندتر از همه افراد حاضر در قایق بود.
او دین برامیج ، یک اراذل و اوباش خطرناک اسپایدر و دیگر سازمان های شیطانی بود که چندین بار سعی کرده بود مرا بکشد. فکر میکردم مرده ولی ظاهراً اینطور نبود. و حالا قرار بود با او در یک کشتی تفریحی گیر بیفتم.
13 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
10 لایک
امتحانی ۵۰ تا زدم فقط پارت بعدی را درست کن یک کار راحت انگلیسی را تو گوگل ترجمه بنویس بعد برات ترجمه می کنه کپی کن بزار تو تستچی من که به متن ترجمه نشدش دسترسی ندارم مگرنه ترجمه می کردم
نه اونجوری خوب در نمیاد چون ترنسلیت ربات گونه ترجمه میکنه و اصطلاحات رو ترجمه نمی کنه.
خودت تو گوگل بزن مدرسه جاسوسی جلد ۹ برات فایل پی دی اف جلد ۹ رو میاره بعد برو تو گوگل ترنسلیت بزن ، اصلا خوب درنمیاد
ممنون نمی دانستم ولی این دور زمونه تمام مترجم ها تنبلی می کنند تو گوگل می نویسند تا ترجمه کنه دیگه مترجم خوب گیر نمی اید اما خودت خیلی خوب ترجمه کردی بازم از این کتاب ها ترجمه کن
حتما! اگه کتابی سراغ داری که ترجمه نشده بگو ترجمه بذارم
جلد ۱۰ مدرسه ی جاسوسی اومده اما ترجمه نشده لینک زبان اصلی اش هم تو گوگل هست من که هر کاری می کنم برایم دانلود نمیشه اما برای بعضی ها شده اگر برات دانلود شد ترجمه کن و بگذار راستی برنامه گوگل ترجمه را نصب کردم صفحه ی اول فصل ۴ مدرسه ی جاسوسی ۹ را خوب ترجمه کرد برنامه اش بهتر از هم خود سایتش است اگر کمک تو ترجمه می خواهی یا مثلا یک فصل یک فصل نوبتی ترجمه کنیم و بگذاریم تو تستچی بگو
من یک چیزی اضافه کنم...
من می خواستم که یک قسمت از کتابو بخونم، زدم گوگل ترنسلیت، خب خودتون می دونین که خوب نیست خیلی، بعد من تقریبا می فهمیدم که چی میگه و جمله بندیشو درست کردم و عین ترجمه واقعی شد! خودت باید جمله بندیشو درست کنی.
سلام من تازه عضو تستچی شدم می گم چطوری باید امتیاز انتقال کنم
باید تو قسمت بازارچه بزنی روی انتقال امتیاز و بعد لینک پروف کسی که میخوای رو بزن بعد تعداد امتیازارو مشخص کن.... خوش اومدی به تستچی💗
250 زدم فقط تروخدا بقیشو زودتر بزار
خیلی ممنون.
دارم تمام تلاشم رو میکنم ولی لامصب از چیزی که فکر می کردم سختره
سلام، من می خواهم شما را حمایت کنم..،
فقط لطفا ترجمه را پایان ندهید...
فقط من خیلی با واحد پول اینجا آشنا نیستم... چقد بریزم که هم گدا بازی نباشه هم ورشکست نشم؟؟ پنجاه خوبه؟
شما کجایی هستید؟
هرچقدر خودتون خواستید فرقی نمیکنه
مشهدی ام
شما که تعارف می کنید...
رفتم با واحد پول اینجا آشنا تر شدم ۲۰۰ تا میزنم
۲۵۰ تا زدم، اومد؟
آره ممنون.
پیشنهاد خوبی دادی.
حالا امتحان میکنم ببینم چجوری میشه