های گایز🐍💚 داستان«ملکه ی اسلایدرین🐍»قسمت 7🐍💚
هفتمین سال هاگوارتز بود.باید با دراکو میرفتیم تا درباره ی کتابخانه ی اسرار تحقیق کنیم.وقتی که پیش مادر و پدرم بودم هیچ حرفی راجع بهش نمیزدند.نمیخواستم راجع بهش هم سوال کنم.رفتیم ایستگاه قطار،دراکو رو دیدم و بهش گفتم:{سلام دراکو،توی این تعطیلات از پدر و مادرت چیزی فهمیدی راجع به کتابخانه اسرار؟!}گفت:{نه راستش هیچی نگفتن و نتونستم ازشون سوالی بپرسم}به دراکو گفتم:{من هم همینطور،بنظرم باید این سال راجع بهش تحقیق کنیم،یادت میاد سه روز تعطیلی ای که پروفسور دامبلدور برای این سال را داد؟!یه فرصت عالیه}دراکو قبول کرد و رفتیم سوار قطار شدیم.وقتی رسیدیم هاگوارتز و نشسته بودیم دامبلدور بلند شد و گفت:{به هفتمین سال تحصیلتان خوش آمدید،من برای این سال ۳ روز تعطیلی میدم.}باز هم همه دست زدند جز اسلایدرین.رفتیم خوابیدیم. صبح شد و پاشدیم که یکهو نقشه جلومون ظاهر شد.روی هوا معلق بود.به دراکو گفتم:{بنظرم همین الان باید بریم و تحقیق کنیم.اما قبلش باید هری پاتر و لالیندا و رون و هرمیون رو بیهوش کنیم}دراکو گفت:{چرا؟}گفتم:{اگه نکنیم ممکنه بفهمن کجا میریم و توی دردسر بیفتیم}و اسپری بیهوش کننده رو بیرون اوردم.تحط طلسم فرمان گرفتمشون و بردمشون یک جایی که هیچ کس نبود.طلسمو برداشتم و بیهوششون کردم،و طلسم فراموش بهشون زدم تا یادشون نیاد که طلسم فرمان شدند،و رفتیم.🐍
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
1 لایک
نظرات بازدیدکنندگان (0)