
های گایز🐍💚 داستان«ملکه ی اسلایدرین🐍»قسمت 6»من در رمانم ولدرموت را از رمان حذف کردم،پس این قسمت 6 هیچ ربطی به هرس پاتر و شاهزاده دورگه ندارد🐍💚و موضوع{کتابخانه ی اسرار}م🐍💚
ششمین سال هاگوارتز بود.به ایستگاه قطار رسیدیم.دراکو را دیدم و رفتم جلو و بـ*.غـ*.لـ*.شـ*. کردم و گفتم:{آماده ای که امسال هم بریم هاگوارتز؟!ببینیم امسال دوباره قراره چه اتفاقی بیوفته؟}گفت:{آماده ام که دوباره پاتر ا*.حـ*. مـ*.قـ*. رو سر میز گیریفیندور ببینم!}و رفتیم.رسیدیم هاگوارتز سر میز نشستیم و دامبلدور بلند شد و گفت:{به ششمین سال تحصیلتان در مدرسه ی سحر و جادوی هاگوارتز خوش آمدید}همه دست زدند به جز ما اسلایدرینی ها.مراسم رو گرفتیم و رفتیم خوابیدیم.صبح شد و لالیندا را دیدم.رفتم پیشش و گفتم:{به به لالیندا خانم!}که یهو هری پاتر اومد و دستشو گرفت.گفتم:{چی شده امسال عـ*.ا*. شـ*. قـ*. تر شدین؟!}و خندیدم.یهو لالیندا گفت:{خودت از سال یک عـ*.شـ*.قـ*. کل زندگیت دراکو بود!}یهو دراکو اومد و بدون اینکه حواسش باشه که لالیندا و هری اینجا هستند یهو بغلم کرد و گفت:{آدریانا بیا بریم سالن اجتماعات،صبحانه تمام شد}یهو یه نگاه به جلو کرد و دید و با تشر گفت:{شما دوتا اینجا چه کار میکنید!!}هیچی نگفتن و رفتن.زنگ کتابخانه بود.رفتیم کتابخانه.داشتم کتاب انتخواب میکردم.متاسفانه قفسه ای که بودم لالیندا هم کنارم بود.محلش نمیزاشتم که یکهو بالاسرمون رو دیدیم داره کل قفسه میوفته رو سرمون!!جیغ کشیدیم که یکهو دراکو اومدم من را پرت کرد اونور تا آسیب نبینم.هری هم لالیندا را.یکهو قفسه و کل کتاب ها ریخت روی سر دراکو و هری!}سریع کتابارو کنار زدم و دراکو پاشوندم.لالیندا هم هری را.دراکو گفت:{آی سرم!}گفتم:{ببخشید دردسر درست کردم!}گفت:{نه اصلا مهم نیست حداقل چیزیت نشد...آسیب نخوردن تو برام مهم تره}و لبخند زد.یکم گونه هام قرمز شد.وقتی لبخند میزد رو خیلی دوست داشتم.رفتیم توی اتاق.وقت استراحت بود که بهش گفتم:{انقدر خودتو بخاطره من توی دردسر ننداز نزدیک بود که....}وسط حرفم گفت:{اصلا برام مهم نیست...اینکه تو سالم باشی مهمه...حتی برای هری هم لالیندا....پس همیشه حتی شده جونم را هم میدم!}و لبخند زد و بـ.غـ.لـ.مـ. کرد.گونه هام باز هم قرمز شد و بعد روی گونه ام را هم بـ. و. سـ.یـ. د.🐍
فردا صبح شد و نامه ها داشت می آمد که نامه ی من و دراکو افتاد توی دستمان.بازش کردیم و یک نقشه دیدیم.پست هردومون نقشه بود.بازش کردیم و فهمیدیم نقشه ی هاگوارتزه.گفتم:{نقشه!اونم نقشه ی هاگوارتز!چرا خانواده هامون باید بهمون نقشه بدن!}دراکو با حالت تعجب گفت:{عجیبه... نمیدونم؟!}رفتیم توی اتاق.داشتم نقشه رو میدم که یکهو توی نقشه جایی را دیدم و گفتم:{دراکو اینجا دیگه کجاست؟!کتابخانه اسرار!من تاحالا چندین بار نقشه ی هاگوارتزو دیدم ولی اینو ندیدم!}دراکو گفت:{راست میگی من هم ندیدم!}دستمو گذاشتم روی اسمش و یکهو یه پیام صوتی از پدر و مادرمون ظاهر شد و گفتند:{دراکو مالفوی و آدریانا مالفوی شما ها باید به کمک هم به اینجا یعنی کتابخانه اسرار بروید،و این کار حتمی است!}و یهو غیب شد.من و دراکو هم زمان گفتیم:{چی!به کتابخانت اسرار برویم!}و تعجب کردیم.فردا صبح شد.تو اتاق بودیم و یکهو به دراکو گفتم:{باید به اونجا برویم!یعنی کتابخانه اسرار! حتما دلیل داشته!!باید بریم!}گفت:{راست میگی پدر و مادرمان الکی بهمون نمیگن که بریم جایی و تحقیق کنیم که!باید بریم!}نشسته بودیم سر میز که یکهو دامبلدور گفت:{تا ۳ روز استراحت هست و تعطیلات رسمی میباشد و دانش آموزان میتوانند استراحت کنند و به کلاس هاشان نروند}یکهو به دراکو گفتم:{آره!این بهترین وقته!میتونیم بریم و تحقیق کنیم!}قبول کرد.🐍
اما این سال تمام شد و رفتن به کتابخانه اسرار برای سال 7 است.از هم خداحافظی کردیم و رفتیم خانه.🐍 پایان🐍💚
بای🐍💚
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
قشنگه&^&