
های کیدز ایم تاپاله پوکر🙂 پارت یک داستانم اگر خلاصه فیک رو نخوندین برین بخونین وگرنه متوجه داستان نمی شوید🙂 لایک،کامنت و فالو یادتون نره🙂☹️🥺
{راوی} دو ساعتی از زمانی که نامجون به ا.ت گفته که می خواهند سرپرستی شش تا بچه رو بگیرند می گذره ولی ا.ت همچنان به دیوار نگاه می کنه و هیچی نمیگه. {نامجون با خودش می گه} یا خدا ، خودت بهم رحم کن ، این سکوت ا.ت خیلی معنا داره، نکنه منو نبخشیده؟ نه قطعا منو بخشیده من مطمئنم .{تند تند سرش را در تایید حرفش تکان می دهد} نامجون نگران بابت این موضوع، تند تند ا.ت رو تکون می دهد نامجون:ا.ت منو نگاه کن{مظطربه} بگو منو بخشیدی ا.ت با بهت به نامجون نگاه می کند وبرای بار هزارم می پرسد:6 تا بچه؟ نامجون کلافه نفس می کشد: بابا من غلط کردم اونو ولش کن، اصلا ما بچه می خوایم چیکار؟ ا.ت با ذوق بدون توجه به نامجون بلند می شود: وایییی خدا ، بچه اونم نه یدونه شیش تا {میره رو بروی نامجون و یقه لباسش رو میگیره} میدونی این یعنی چی؟ این یعنی زندگییییی {یقه نامجون رو ول میکنه و تند تند لباس میپوشه} نامجون با بهت به ا.ت نگاه میکنه و میگه:چیکار داری می کنی؟ ا.ت با عجله میگه : زنگ بزن به اقای مین من می خوام بچه ها رو ببینم. نامجون هنگ میکنه. ا.ت گ.و.ن.نه شوهرش رو میبوسه میگه:بخشیدمت ، تو اصلا تقصیری نداشتی ، فقط بیا زود تر بریم{نامجون در شوک است} یااا نامجونااا دوباره ویندوزت هنگ کرده؟ نامجون با..شه من الان زنگ می زنم فقط فکر کنم باید فردا بریم چون الان پرورشگاه بسته است. ا.ت نا امید می شود: او اره ، ولی اشکال نداره ، بهشون بگو امشب رو از بچه هام مواظبت کنند تا فردا بیام ببرمشون نامجون:با..شه
نامجون وارد اتاق می شود و رو به ا.ت می گوید:زنگ زدم به اقای مین گفت باشه اشکال نداره فردا باید مدارکمون رو ببریم و بچه ها روببینیم اگر بچه ها راضی بودند با هم می ایم خونه{لبخند چال دار می زند} ا.ت : وایی نامی ، نمی دونم چرا از الان انقد این فسقلی ها را دوست دارم،من اصلا اونا رو ندیدیم ولی حس می کنم اونا بچه های خودمونن ولی ما گمشون کردیم.{از ذوق بغض می کند} نامجون :میدونم عزیزم منم وقتی شنیدم تقریبا همین حس رو داشتم و فکر می کنم این طبیعیه ا.ت : به نظرت نگهداری از 6 تا بچه سخته نه؟ نامجون: خب طبیعتا سخته ولی لذت های خودش رو داره، حالا هم انقدر فکر نکن پاشو بریم بخوابیم ا.ت: بریم... هی وایسا ببینم من به کلی حواسم پرت شده بود من هنوز با تو قهرم، درسته بخشیدمت ولی هنوز ناراحتم نامجون با خودش : یا خدا چرا یادش افتاد؟ نامجون : الان چی کار کنم{خودش را مظلوم می کند} ا.ت : خب به عنوان تنبیه..... امشب رو کاناپه می خوابی{لبخندی شیطانی می زند} نامجون: اما.. ا.ت : اما نداره دیگه باید قبول کنی{به اتاق می رود و پتو و بالش می اورد} ا.ت : بفرمایید نامجون: هوف باشه ا.ت:شب بخیر عشقم{لبخندی شیطانی می زند و میرود} نامجون: شب بخیر

تبلیغات بازرگانی......
{از دید نامجون} بلند شدم و به دور و بر نگاهی انداختم ، صبح شده بود. به ساعت نگاه کردم ، ساعت 6 صبح بود. اه خدا چقدر خوابم می اد، تا خواستم دراز بکشم چیز نرمی تو صورتم فرود اومد. {راوی} ا.ت بالش رو برداشت و پرت کرد تو صورت نامجون، بعد روبروی اون روی زمین نشست و گفت: کوالا کوچولو بیدار نمیشی؟ نامجون:یا بهم نگو کوالا ، بدم می اد{اخم می کند} {ا.ت اروم می خندد} باشه بلند شو بیا صبحونه بخوریم، باید بریم پرورشگاه نامجون: باشه حالا بزار بخوابم ا.ت چپ چپ نگاه می کند: کیم نامجون همین الان پاشو وگرنه... (نامجون سریع بلند میشه و میره طرف دستشویی) ا.ت : افرین پسر خوب {راوی} ا.ت و نامجون صبحونه خورد و کم کم اماده شدند تا به پرورشگا بروند. {ساعت 8 صبح پرورشگاه} اقای مین: خب خوش امدید ، می تونم اول مدارکتون رو ببینم نامجون: بله بفرمایید اقای مین : همه چیز کامل و مرتبه ازتون ممنونم فقط یه مسئله میمونه ا.ت : چه مسئله ای؟ اقای مین: شما مطمئن هستید می خواهید سرپرست 6 تا بچه رو بپذیرید؟ ا.ت مکث می کند و با خود می گوید یعنی واقعا می تونیم؟ مسئولیتش خیلی زیاده ... ا.ت بعد از چند دقیقه می گوید: خب نمیشه مثلا دو تا یا سه تاشون رو به سرپرستی بگیریم؟ اقای مین: اصلا نمیشه نامجون : اخه چرا؟ اقای مین : مطمئن بودم بحث به اینجا میکشه، ببینید اقا و خانم کیم ، این شیش تا بچه تقریبا از اول زندگیشون کنار هم بودند و بهم وابسته هستند و شاید عجیب باشه که بگویم تا حالا 20 تا خانواده این کار را با ان ها کرده اند ولی بعد چند روز بچه رو به پرورشگاه پس دادند.{منظورش اینه که سرپرستی یدونه اشون رو گرفتند} اون ها فکر می کنند برادر هستند و خیلی خیلی بهم وابسته هستند، اگر می خواهید این کار را کنید لطفا همشون رو باهم به سرپرستی قبول کنید وگرنه از الان به شما میگم این کار شما بی فایده است. {ا.ت و نامجون سخت در حال فکر کردن هستند که در دفتر به صدا در می اد} بچه : اقا اقا تهیونگ و جیمین دوباره تو مدرسه دعوا کردند ، از سرشون داره خون می اد چیکار کنیم؟ اقای مین: او خدا دوباره نه، بگو بیارنشون و لطفا دکتر رو هم خبر کن.
{10 دقیقه از گفت و گو خانواده کیم با اقای مین می گذرد و الان در اتاق 2 بچه زخمی هست} اقای مین: خانم و اقای کیم من از شما عذر می خوام ولی باید الان به این مسئله رسیدگی کنم. نامجون: مشکلی نداره ما منتظر می مونیم. اقای مین: ممنونم {اقای مین اهسته به طرف بچه ها می رود ، دو بچه زخمی خیلی تقس و اخمو محکم دست هم را گرفته اند} اقای مین : خب اقایون توضیح بدید. پسر مو قهوه ای شروع کرد به گریه کردن:ا..قا باور کنید .. هق .. تقصیر من و تهیونگ نبود .. اونا به ما...هق .. گفتن.. هق ... یتیم و بدبخت و خب ... هق ... ته ته عصبی شد و بهشون حمله کرد... هق ولی اونا ته ته رو زدند.. هق .. منم رفتم تا ته ته رو نجات بدم. و اما در کنار پسر موقهوه ای پسری عصبی بود،که اینطور که معلوم بود تهیونگ است خیلی عصبی شروع کرد به داد زدن:جیمین الکی گریه نکن ، اقای مین اونا داشتن به ما توهین می کردن من حق داشتم دعوا کنم. با داد تهیونگ ، نه تنها گریه جیمین قطع نشد بلکه بد تر شد. ا.ت : اوه خدا{دلش برای بچه ها میسوخت اگر دست خودش بود هردو پسر را محکم بغل می کرد} اقای مین با داد: تهیونگ الکی داد و بیداد نکن هردومون خوب میدونیم که کار خیلی بدی کردی، با دعوا نمیشه اینجور مسائل رو حل کرد. {تا صحبت مین تموم شد در با شدت باز شد و سه پسر وارد اتاق شدند، پسر اول گوشه اتاق ایستاد ولی پسر دوم و سوم جلوی تهیونگ و جیمین زانو زدند جویای حالشان شدند} جیمین با دیدن هوسوک ، هیونگ محبوبش دست تهیونگ رو ول کرد و بغل جیهوپ ولو شد. جیهوپ: یا موچی کوچولو ، دوباره با خودت چیکار کردی؟ {ا.ت با لذت به دو پسر نگاه می کرد اما در ان طرف تمام توجه نامجون به پسر حدودا 10 ساله گوشه اتاق بود، نگاه اون پسر خیلی محکم و سرد بو اما نگرانی رو در چشمان سردش می تونست تشخیص بده، او دقیقا شبیه... یه پدر بود، با صدای بلند غر زدن پسر روبه روی تهیونگ توجهش به ان ها جلب شد} پسر بزرگتر در حالی که صورت زخمی تهیونگ رو قاب کرده بود با نگرانی داد زد:پسره ی احمق، معلوم هست چیکار می کنی؟ اگر اون احمقا می زدن داغونت می کردند چیکار می کردی هان؟؟؟؟ تهیونگ بلاخره صد مقاومت را شکست و محکم پسر بزرگتر را بغل کرد: جین هیونگ ببخشید ، ولی اونا به من و جیمین توهین کرده ان.{اروم گریه می کند} اقای مین با تاسف سرش را تکون داد و به سمت یونگی رفت. مین: یونگی این وضعیت رو خودت درست کن، فقط تو حریف اینا میشی {پسر گوشه اتاق در سکوت فقط سر تکان داد}
{ساعت 10 پرورشگاه} اقای مین: هوف، من ازتون عذر می خوام میریم سر اصل مطلب، تصمیمتون رو گرفتید؟ ا.ت و نامجون هردو با هم می گویند: بله ا.ت : ما می خوایم سر پرستی هر شیش تا رو قبول کنیم.{لبخندی مظطرب می زند} نامجون: فقط مشکل اینه که ما هنوز بچه ها را ندیدیم. اقای مین: خب شما همین چند دقیقه پیش 5 تاشون رو ملاقات کردید، جین ،یونگی،جیمین ،تهیونگ و جیهوپ ا.ت : اوه خدا نامجون: پس بچه های شیطونی هستند اقای مین : البته نامجون : میشه دوباره همشون رو ملاقات کنیم؟ اقای مین: الان میگم بیان دفتر. نامجون : متشکرم {شیش تا بچه در اتاق حضور دارند،یونگی و جیهوپ و جین در گوشه اتاق ایستاده بودندو با خشم نامجون و ا.ت را نگاه می کردند، جیمین و تهیونگ روی صندلی نشسته بودند ، البته بغل تهیونگ پسر یکی دوساله ای نشسته بود و با خشم پستونکش را میمکید و هر از چند گاهی دستانش را دور گردن تهیونگ محکم گره می زد} اقای مین : خب بچه ها خودتون رو معرفی کنید. یونگی با سردی تمام گفت: فکر نمی کنم نیازی به معرفی باشه ، ما هیچ کدوم با شما نمی اییم،ما همیشه کنار هم می مونیم. ا.ت لبخند گرمی زد: اوه ما اینجا یه اقای خیلی جدی داریم. نامجون: پسرم ما فقط می خوایم با همتون اشنا بشیم. مین : زودتر خودتون رو معرفی کنید، نیازی به لج بازی نیست. یونگی: هوف باشه، یونگی هستم، 11 ساله جین: جین هستم و 10 سالمه جیهوپ :چیهوپ هستم و 11 سالمه تهیونگ چشم غره رفت و گفت: تهیونگم 8 ساله جیمین: جیمینم 8 ساله برادر دو قولوی تهیونگ پسر کوچولو ی بغل تهیونگ: کوکی هتم دو تاله(کوکی هستم دوساله) {ادامه نتیجه}
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
در حال بالا آوردن اکلیل*
عی جان:) تازه این شروع داستانه :)
وایییی منی که برای حرف زدن کوکی ذوق مرگگ شدممممم😭🤣
فقط یه سوال سن هاشون چرا تغییر کرد؟
جین مگه ۱۱ ساله نبود
یونگی هم ۱۰ ساله
جیهوپ ۹ ساله
تهیونگ و جیمین ۷ ساله؟؟
یعنی دارم تو ذهنم تصور میکنم جونگکوک 25 ساله چجوری تو 2 سالگی بستونک میمکه 😂وایییی مردم از خنده خیلی باحاله لطفا طولانی ترش کن 😂
خیلی کیوته بچم:))))) همین بچه وقتی بزرگ شه.........
خیلی خوب بودددددد عررررر
مرسییی:) اگر خواستی ادامه اش رو بخون
خیلی کیوت بودددد🥺💜
بهت توصیه میکنم بقیهاش رو هم بخون چون قراره اکلیل بالا بیاری🥺
ایخدااااااا
نبایدانقدکیوتباشهههههههه
پستونک؟؟؟
جانگکوکییییییی
عرررررررررررಥ‿ಥ
خیللللییییییییییی کیوته:)))
تازه بزار پارت بعد بیاد تازه متوجه اوج کیوتیش میشی:)
ಥ‿ಥಥ‿ಥಥ‿ಥಥ‿ಥಥ‿ಥ
جوری که میتونم واسه جونگ کوک کوچولو بمیرم 😭😭
خیلی خوب بود منتظر پارت بعد هستم :)
کوک دوساله عشقه خودمه و بس:)
هق💔
چه گشنگه👌
مرسی نظر لطفته:) داستانه کیوتیه:)
عالی و ادامه نداره؟
بله ادامه داره گلم:)
پارت بعد رو فردا اپ می کنم:)
پارت دو اومد:) خواستی برو بخون:)...