
های گایز🐍💚 داستان«ملکه ی اسلایدرین🐍»قسمت 5🐍💚
پنجمین سال هاگوارتز بود.سوار ماشین شدم و به ایستگاه قطار رفتم.دراکو را دیدم.ب. غ. ل. ش کردم و گفتم:{سلام دراکو،د. لـ. مـ. بـ. ر. ا. تـ.تـ. نـ. گـ.ـشـ. د.ه. بود،بیا بریم الان دیرمون میشه}و لبخند زدم.سوار قطار شدیم و رسیدیم هاگوارتز.سر میز هایمان نشستیم.پروفسور دامبلدور بلند شد و گفت:{درود دانش آموزان مدرسه ی سحر و جادوی هاگوارتز،به پنجمین سال تحصیلتان خوش آمدید.} بعد از اینکه مراسم را گرفتیم دامبلدور بلند شد و گفت:{حالا همه به خوابگاه هاشان بروند.}و رفتیم و خوابیدیم.فردا صبح شد.صبحانه را خوردیم و بعد یکهو دیدیم که درهای هاگوارتز باز شدند و یکی از اعضای محفل ققنوس بود.همه ی لباس هایش صورتی رنگ بود.کیف و کفش لباس و کلاه.همه صورتی!به دراکو گفتم:{فکر کنم پلنگ صورتی آمده توی مدرسه!}و زیرزیرکی خندیدیم.اسمش آمبریج بود.آمبریج گفت:{من از امروز معلم شما هستم!معلم آمبریج!}.باید میرفتیم کلاسش،سر میز نشستیم و یکهو گفت:{در این کلاس از چوبدستی استفاده ای نمیکنیم! و باید علم دقیق جادوگری را یاد بگیرید! و در آینده مثل من بشید!زیبا و خوشگل!}.یواشکی به دراکو گفتم:{این معلممان خیلی خودشیفته به نظر میاد!}دراکو گفت:{آره خیلی!}باز هم زیرزیرکی خندیدیم.بعد یک هفته اعلام شد که آمبریج مدیریت و بازرسی از هاگوارتز شده است.هر روز می آمد و بررسی میکرد.یک روز میخواست یکی از معلم ها را اخراج کنه ولی دامبلدور نگذاشت.🐍
یک ماه گذشت.صبح بود.رفتیم صبحانه بخوریم که دیدیم دامبلدور نبود.یکهو آمبریج آمد و نشست سر جای دامبلدور و گفت:{از این به بعد من مدیر کل هاگوارتز هستم.پروفسور آمبریج.}صدای همهمه ی دانش آموز ها بلند شد.همه پچ پچ میکردند.به دراکو گفتم:{یعنی اون مدیر هاگوارتزه؟! غیر ممکنه!!}یکهو آمبریج گفت:{۹۸٪ درصد والدینتان قبول کردند و امضا کردند که من مدیر شما باشم،پروفسور دامبلدور دیگه پیر شده بود و هاگوارتز در امنیت نبود،همینطور دانش آموزانش بدون قانون و مقررات هستند}یکهو به دراکو گفتم:{چطور به دامبلدور میگه پیر!تازه ما دانش آموزان را هم مسخره کرد!}دراکو گفت:{شاید اون ۲٪ درصد کسانی که امضا نکردند پدر مادر ما باشند؟!} گفتم:{بعید میدونم پدر مادر ما میخوان که بهترین آموزش پرورش را داشته باشیم؟!}.آمبریج گفت:{همینطور که میبینید الان داره باران می آید!میتونید به مناسبت آمدن مدیر جدیدتان که خیلی زیبا و خوشگل هستندیعنی من بروید در باران و قدم بزنید!} به دراکو گفتم:{هنوز هم خیلی خودشیفته است!}با دراکو چترمونو باز کردیم و رفتیم قدم زدیم.زیر باران بهش گفتم:{فردا روز تماس با پدر و مادر هست،میخوام بهشون بگم آیا آن ها امضا کردند یا نه؟همیشه راست میگن و دروغ نمیگن}دراکو گفت:{آره من هم حتما میگم،درسته که دامبلدور گروه گیریفیندور را در نظر میگیره و امتیاز میده اما میخوام دامبلدور برگرده!}من هم گفتم:{منم همینطور!}.🐍
فردا صبح شد.بعد صبحانه به راهرو رفتیم.دیدیم که همه ی تابلو ها دارند برداشته میشوند و تابلوهای جدیدی میزنند.آمبریج گفت:{از این به بعد در این قسمت تابلوهایی میزنیم که مقررات و قانون های مدرسه را نشان میدهند!}و لبخند ز. شـ. تـ. یـ زد!.فردا شده بود و دیدیم که همه ی پروفسور ها اخراج شدند و پروفسور های دیگری آمده بودند.عصبانی شدم و به دانش آموزان خصوصی(بدون اینکه آمبریج ببینه) گفتم:{ما باید شکایت کنیم! فردا جلسه ای هست که آمبریج پرونده ای را امضا بزنه و کل هاگوارتز برای او شود،آنجا دامبلدور هم هست!باید شکایت کنیم!}همه قبول کردند.وقت تماس با پدر و مادران بود.زنگ زدم و جواب دادند. جدی گفتم:{سلام پدر و مادر!خواستم بپرسم شما امضا کردید که مدیر ما آمبریج شود؟!}جواب دادند:{سلام عزیزم؟!خیر ما امضا نکردیم عزیزم راست میگیم!دامبلدور زمان ماهم مدیر بود و واقعا آن را دوست داشتیم!}بدون هیج حرفی سریع قطع کردم.اومدم پیش و گفتم:{خانواده من امضا نکردن تو چه طور؟}گفت:{خانواده من هم امضا نکردن}و رفتیم.🐍
فردا صبح شد.آمبریج بلند شد و گفت:{امروز باید به جلسه ای بریم،همه ی دانش آموزان هم میایند،باید امروز کل هاگوارتز برای من بشود!}و لبخند خودشیفته ای زد.رفتیم و یکهو فریاد کشیدم:{دامبلدور باید مدیر باشد اون لیاقت هاگوارتز را دارد!نه آمبریج!دامبلدور ما را مثل یک خانواده میبینه!اون حق مدیر شدن را داره!}یکهو همه ی والدین آمدند و گفتند:{ما اون امضا ها را نزدیم تقلبی هستند!}و معلوم شد که اون امضا ها تقلبی بودند.و رئی گرفتند و ۱٠٠٪ درصد والدین و دانش آموزان به دامبلدور رئی دادند و او مدیر کل هاگوارتز شد و آمبریج از محفل هم اخراج شد.به مناسبت برندت شدن دامبلدور هم جشن گرفتیم.🐍 پایان🐍💚.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)