داستان(کتاب بی پایان)پارت ۹📜

فردا صبح هارلی : بچه ها من امروز دفتر مدیر کار دارم جورج :باشه ولی چیکار داری؟ هارلی :دیشب من یه سوال از تام پرسیدم گفتم موقع زندانی کردند نشونه ای چیزی ندیدی، گفت :فقط دیدم توی دستش انگشتر مار داره همین

جک:حالا ت کجا معلوم بعد ۱ سال هنوز اون انگشتر دستش باشه بعدشم چرا دفتر مدیر؟ هارلی:چون یه بار یه انگشتر مار دوسر تو دستش دیدم جورج:بعد اگه کار خودش بود چجوری میخوای بفهمی توماس کجاست آره خب ۳ تا بچه ۱۲ ساله برن از پس مدیر بر بیان به همین خیال باش هارلی درو کوبید و رفت به دفتر مدیر رسید در زد مدیر درو باز کرد تو دستش انگشتر بود هارلی به بهانه اینکه پرینت میخوایت یه عکس داد و دوید رفت سر دفتر

هارلی :تام انگشتر دیدم دست آقای جونز ولی اون که ۳۰ سالشه تو ۱۷ سال چجوری میگی همسن بودین؟ توماس اندرسون:چی؟ مطمئنی ؟ هارلی :آره مطمئنم توماس :پسرشو میشناسی ؟ هارلی:آره همری وایسا پسرش ۱۷ سالشه منظورت اونه تام:آره خودشه ببین مدیر قبلی توسط یه سکته عادی نمرد مدیر قبلی سن زیادی داشت یه روز به پدر همری گفت اگر عملکرد خوبی داشته باشید شاید جانشین من بشید من دیدم که همری توی غذای مدیر سم ریخت . من بهش گفتم همچیو دیدم گفت تو اشتباه میکنی چند روز بعد اون کسی که انگشتر داشت یعنی جونز منو زندانی کرد خودشه همینه همینه هارلی:جک جورج بیاید اینارو بخونید جورج:حالا چجوری بفهمیم کجاست؟ جک برای تام نوشت:خیلی خوبه ولی ما از کجا بفهمیم کجایی؟ تام :نمیدونم واقعا نمیدونم جورج برایش نوشت:چیزی داری که بتونی صدایی در بیاری؟ تام:اینجا فقط یه سنگ نسبتا بزرگ همین هارلی :بکوبش تا ببینیم صدا از کجا میاد توماس :الان میفهمه ولی شب وقتی رفت بخوابه بهم بگید جک:یه اتاق هست همیشه درش قفله یه بار من رفتم اونجا درو با سنجاق باز کنم منو تا میخوردم زد به تهمت دزدی یادتونه؟ جورج :آره هارلی:باشه برای ساعت ۲ شب امشب

نظرتون؟ فالو و لایک و کامنت=حمایت