سلام من همون کسی هستم که تست «اعتقاد به چیز ها» رو گذاشته بود.

عنوان داستان:نامشخص. چپتر اول. اسم و فامیلم هیروشی آکیاما بود، در شهر توکیو بدنیا اومده بودم نوزده سالم بود،موهام سیاه بود ولی سفید شده بود چشمم سبز بود، چشم سومم باز بود الان دلیلش رو براتون میگم که چرا موهام سفید شده بود و همینطور چطور چشم سومم باز شد. «خب عالیه بالاخره دارم مانگایی که میخوام رو میخونم!!!» یه اوتوبوس داشت میومد رفتم عقب اما یه نفر منو هل داد. همه چیز به سرعت اتفاق افتاد؛ خواستم سرمو اونور کنم تا ببینم اون کیه، اما اون کسی که منو هل داد یه ماسک داشت و یه لباس سیاه و کلاه داشت .بعد یک ثانیه اتوبوس به من خورد و تموم برای یه لحظه انگار یه چیزی روی پیشانیم باز شد ، و انگار یه موجودی دیدم که سیاه بود یه لبخند شیطانی تا چشمش داشت، بهش توجه نکردم چون فکر میکردم توهم زدم، همون لحظه یاد مانگاهای ایسکای افتادم ، فکر کردم که مثل مانگاها ایسکای میکنم.» و چشمام بسته شد. «ها چیشد من کجام؟ چرا اینجا سفیده؟ چرا پر از مه؟اوه فهمیدم اینجا باید حتما همون جایی باشه که بقیه قبل از ایسکای میان اینجا؛الان حتما باید اینجا یه پیری باشه که من رو به یه دنیای دیگه میبره!» اما اینطور نبود بجاش یه موجود که سفید و سیاه جلوم ظاهر شد و گفت:«چه اسکل، مثل اینکه آدم اشتباهی رو انتخاب کردم». گفتم:«تو دیگه کی هستی؟». گفت:«اینقدر دلت میخواد بفهمی،باشه بهت میگم.من …. هستم.» ادامه داد:« ها؟ چیشد ؟ مثل اینکه فرشته ها دارن جلو زبونمو میگیرن.به هر حال تو دیگه نباید اینجا باشی وقتت تموم شد. و راستی از ترست لذت ببر! هاهاها!!!!!!!!!!». گفتم:« ها؟ یعنی چی؟ منظورت چیه؟». بعد از اینکه این رو گفتم بیدار شدم… پایان چپتر. ادامه دارد… خوب بود؟
خودمو توی بیمارستان با چند نفر دیدم. چپتر دوم باخودم گفتم: حتما اونا نجاتم دادن، باید بعدا ازشون تشکر کنم. همون لحظه یه موجود سیاه دیدم یه لبخند شیطانی تا چشم داشت.و یکی دیگه که روی همه جای بدنش چشم داشت». همون موقع اینقدر ترسیدم که میخواستم فریاد بزنم،اما دهنم باز نمیشد که فریاد بزنم. و همون موقع یکی از موجودات سیاه گفت:«نه نه نه، بقیه نباید بفهمن ما اینجا هستیم.» با خودم گفتم:«الان اون حرف زد؟ ولی مگه بقیه هم نباید بشنون؟» اون موجود سیاه گفت:« چه حقیر یعنی حتی نمیدونی فقط اونایی که چشم سومشون بازه میتونن مارو ببینن و حرفمون رو بشنون که یعنی تو چشم سومت بازه!!!هاهاها!!!!» گفتم:«چطوری!؟ الان ذهنمو خوند؟و اگه چشم سومم بازه مگه بقیه نباید ببین؟» این حرفا توی یه ثانیه گذشت، و هنوز ترسیده بودم و اون موقع به تنها چیزی که فکر میکردم مردن بود،اینقدر ترسیده بودم که آرزوی مردن داشتم ولی فکر نکنم همچین چیزی الان امکان پذیر باشه، و بعدش موهام سفید شد، بخاطر ترس زیاد. اون آدمایی که منو نجات دادن منو دیدن گفتن:هوی موهاش داره سفید میشه!!!حالش خوبه؟ پایان چپتر ادامه دارد… خوب بود؟
داشتم بیهوش میشدم ولی یه دفعه یه شوک بهم وارد شد. چپتر سوم اون موجودات سیاه گفتن:«فکر کردی میزاریم بیهوش بشی؟ ها؟هاهاهاهاها گفتم:«ولم کنین نمیخوام نه!!!!!لعنتی!لعنتی لعنتی لعنتییییییییی!!!». فقط میخواستم منو بکشن و خلاص بشم ولی نمیشد، چرا باید همچین اتفاقی برای من بیوفته. «چرا بهم چشم سوم دادی؟!!!ها؟! لعنتییییییییی!!!چرا چرا چرا چرا چرا؟!!!!!!!!». موجودات گفتن:ما به کسی رحم نمیکنیم!!!!! اما تو استثنایی. یه قدرت خاص توی بدنت داری که از چشم سومت میاد که یعنی تو هنوز کامل چشم سومت باز نشده و فقط میتونی ما موجودات سیاه رو ببینی.اگه کامل چشم سومت باز بشه میتونی کلی چیز ببینی،مثل ارواح و انرژی خوارها و دنیای موجوداتی مثل ما.» موجودات گفتن:«بیهوشت میکنیم تا نظر «اون» رو بشنویم». «ها؟منظورت از اون چی بود؟ها؟نه دیگه نمیخوام بدتر از این بشم نه!!!!! موجودات گفتن:«نترس چیزیت نمیشه!! هاهاها!!!هاهاهاهاها!!!!!!!!!!! بعدش یه دفعه بیهوش شدم.با اینکه نمیخواستم با خودم گفتم: لعنتی!چرا بین این همه آدم فقط من باید زجر بکشم ها؟ نمیخواستم اینطور بش_ بعدش دوباره رفتم تو اون رویا. با خودم گفتم:«این صحنه آشناست، یه جای سفید و پر از مه. باز نه! نمیخوام!!نمیخوام!!» و دوباره اون موجود سیاه و سفید اومد… پایان چپتر. ادامه دارد…
نویسنده:«این چپتر درباره اینه که چطوری با چشم سوم آشنا شده.» چپتر چهارم «هوف…چرا اینقدر این جا مانگای چرت و پرت داره،حالم بهم خورد اینقدر مانگای کلیشه ای خوندم.» میخواستم برم توی اینستا که یه دفعه شارژ گوشیم تموم شد. «لعنتی،چرا الان باید شارژ گوشیم تموم شه.» رفتم توی یه مغازه و گفتم:«اقا اینجا چیزی هست که گوشیمو بزنم شارژ؟». گفت:«اره، اونجا هست.(اشاره به گوشه ی مغازه)». به مدت 45 دقیقه طول کشید تا گوشیم شارژ بشه. گفتم:ممنون پیری بعدا شاید برات جبران کردم. گفت:نه نه لازم نیست. بعد از اون حرف رفتم پارک. «خب حالا برم توی اینستگرم،ببینم مانگایی چیزی معرفی کرده یانه» خواستم گوشیمو روشن کنم که یه دفعه یه زن با عجله داشت میرفت که دستش به دستم خورد و گوشیم افتاد. زن گفت:اوه!ببخشید حواسم نبود. گفتم:نه نه، نمیخواد معذرت خواهی کنید. خواستم کیفشو بردارم تا بهش بدم، ولی وقتی کیفشو برداشتم انگار یه چیز سیاه میخواست من رو ببلعه. زنه دستمو گرفت و با لحن جدی گفت:به کیفم دست نزن! گفتم: باشه باشه، فقط میخواستم بهتون بدنش. بعد این حرف اون زنه با عصبانیت رفت. «هوف!مثل اینکه امروز خیلی بدشانسم.ولی به هر حال چرا صدای این زن اینقدر آشنا بود؟هوف…ولش کن اصلا.» بعدش گوشیم رو که روی زمین بود رو برداشتم و رفتم توی اینستگرم. اتفاقی دستم خورد روی یه پیج که درباره ی چشم سوم نوشته شده بود. توی اون پیج گفته که اگه چشم سوممون باز شه میتونیم یه نوع موجودات سیاه رو ببینیم و…کلی چیز دیگه. «هممم…این دیگه چی بود، باز یه چرت و پرت دیگه؟» یکمی در موردش کنجکاو شدم و میخواستم توی گوگل بزنم ببینم این چشم سوم چیه. «حالا امتحانش میارزه، بزنم توی گوگل ببینم چی هست». توی گوگل زدم و دقیقا همون چیزی که توی اون پیج گفته بود اینجا هم گفته بود. «راستی،یه شایعه بود میگفت که یه نفر چشم سومش باز شده بود، اون شخص هم کی این رو گفته، گفته بود برای یه لحظه انگار روی پیشونی اون یه چشم دیدم،نکنه اون شایعه به چشم سوم ربط داشته باشه؟» این طوری با چشم سوم آشنا شدم. پایان چپتر. ادامه دارد…
چپتر پنجم اون موجود سیاه و سفید رو دیدم. اون موجود گفت:«خیلی وقته گذشته نه؟و از ترست لذت بر_ اومدم یقه شو گرفتم و گفتم:«کثافت لعنتی!!! چرا…چرا بهم چشم سوم دادی ها؟ چرا لعنتی!!!!» اون گفت:«تو، الان یقمو گرفتی؟یه آدم حقیر چطور جرعت میکنه به من دست بزنه هان؟!!! بعد یه لحظه دیدم دستی که باهاش یقه شو گرفته بودم نیست. «اییییییییی!!!!!!! دستم…دستم نیستش!!!!!!!اییییییییییییییییییییییی!!!!!!!!!!» اون گفت:«الان گفتی که چرا چشم سوم رو برات باز کردم،معلومه دیگه برای لذت!!!!!!هاهاهاهاها!!!!!!.» ادامه داد و گفت:« خب دیگه بازی بسه،باید بریم سر اصل مطلب.» «ها؟ چیشد؟مگه دستم قطع نشده بود ها؟» گفت:«فکر کردی من یه موجود عادی هستم؟من میتونم خیلی راحت با یه اشاره مولتیورس تون رو نابود یا از دوباره بسازم بعدش نتونم دست یه انسان رو درست کنم؟» ادامه داد:« به هر حال باید با چیزی که میگم موافقت کنی وگرنه میزنم اون چیزی که وسط پاته رو خورد میکنم، یا کاری میکنم که کامل چشم سومت باز بشه!!!!!» باخودم فکر کردم:یعنی من اینقدر ضعیفم؟یعنی انسانها اینقدر حقیر و ضعیفن؟. موجوده گفت:«شما انسان ها فقط یه وسیله برای رسیدن به هدف موجود های دیگه هستین.» از اینکه ذهنمو خوند تعجب نکردم.از حرفشم تعجب نکردم،چون فکر کنم موجود های دیگه هم همین رو میگن. اما باز اعصابم خورد بود، میخواستم بکشمش ولی قدرتشو نداشتم. اون موجود درست میگفت، ما یه موجود ضعیف هستیم. پایان چپتر. ادامه دارد…
چپتر ششم. موجوده انگشتشو روی یه نقطه از زمین گذاشت و یه دفعه یه خنجر دیدم. موجوده گفت:«خنجر رو بگیر و باهاش تمرین کن». گفتم:«چرا باید به دستوراتت پیروی کنم؟». گفت:« مثل اینکه هنوز نفهمیدی.» یه دفعه دستم قطع شد. «اییییییییییی!!!!!!دستم…دستم چرا دوباره قطع شد؟ تا ده بار همینطور دستم ترمیم شد و قطع شد. «نه!!! بس کن! لطفاً! هرکاری بگی میکنم، پس لطفاً بس کن!!». موجوده گفت:«باشه، ولی باز شکنجه دادن انسان ها واقعا لذت بخشه.» دیدم دستم به حالت قبل برگشت و خیالم راحت شد ولی باز میترسیدم، و با اینکه دستم میلرزید خنجر رو برداشتم و گفتم:«ب_بگو باید چ_چیکار کنم.» موجوده گفت:«خب دیگه باید شروع کنیم.» پایان چپتر. ادامه دارد…
چپتر هفتم موجود گفت:«این کارو توی دنیای واقعی انجام بده.» گفتم:«چرا؟» موجود ادامه داد:«اگه همیشه این جا بمونی فقط،بدنت توی دنیای واقعی ضعیف تر میشه و هرچقدر اینجا تمرین کنی،بدنت توی دنیای واقعی هیچ تغییری نمیکنه، و فقط تکنیک ها و نحوه ضربه زدن یادت میمونه، که در نتیجه باید بری توی دنیای واقعی تمرین کنی.» گفتم:«ولی این خنجر چی میشه؟.» گفت:« این خنجر رو میتونم به دنیای واقعی بیارم پس نگران نباش، از حالا به بعد تو بیدار میشی و تمرین میکنی،و خنجر توی خونته، وقتی رسیدی خونه خنجر رو برمیداری.فعلا خدافظ انسان.» و بیدار شدم و چشمم رو باز کردم.و همونایی که منو نجات دادن رو باز دیدم. یه نفرشون گفت:«هوف…پس بالاخره بیدار شدی،فکر کردیم که دیگه داری میمیری. از این به بعد موجود های سیاه جن نوشته میشوند* دوباره همون جن هارو رو دیدم ولی بهشون توجه نکردم چون اون سیاه سفید، ترسناک تر از این جن ها بود. خواستم حرف بزنم، ایندفعه تونستم حرف بزنم ولی به زور. گفتم:«چند ر_روزه بیهوش بودم؟» یه نفر از اونا گفت:«دو روز بیهوش بودی.ولی واقعا معجزه ست که یه اوتوبوس بهت خورد و زنده موندی.» ادامه داد:«وایسا الان به دکتر میگم که بیدار شدی.» گفتم:«خ_خیلی ممنون.» و دکتر اومد و گفت:«مثل اینکه بیدار شدی.» و بعدش گفت که فعلا مرخص هستی و اگر یه جاییت هنوز درد داره میتونی به من بگی. گفتم:«نه ممنون هیچ جاییم درد نداره.» و بعد از اون حرف برگشتم خونه. تا که در خونه رو باز کردم، یه دفعه کلی جن دیدم. «یا ابوالفضل!!! اینجا چرا پر از جنه؟» رفتم یکمی پیاده روی تا برای باز کردن در خونه آماده بشم. «خب، ایندفعه حتما بازش میکنم» بازش کردم و دوباره همون جن هارو دیدم. ایندفعه مثل قبل نترسیدم و رفتم خونه. بعدش رفتم توی اتاقم و دیدم یه بیستایی جن هست. «وات د فاک!!!هوی هوی اتاق من که بیشتر جن داره!» خواستم جن هارو نادیده بگیرم تا بتونم اتاقمو مرتب کنم. وقتی خواستم پتوم رو مرتب کنم دیدم یه خنجر شبیه اونی که تو رویا بود اینجا هست. «ها؟ این خنجر اینجا چیکار میکنه؟» یاد حرف اون موجود افتادم که گفته بود خنجر رو توی دنیای واقعی برات میزاریم خنجر رو برداشتم، و میخواستم بزنم به یکی از اون جن ها که ببینم چی میشه. پرتش کردم و خورد به یکی از اون جن ها، و اون جن ناپدید شد. حس کردم جن های دیگه یکمی عصبانی شدن. دیوار اتاقم هم خورد شد ولی بهش اهمیت ندادم. «ها؟ الان چی شد؟جنه کجا رفت؟» خنجر رو دوباره برداشتم و پرت کردم سمت یکی از جن ها_ پایان چپتر ادامه دارد…
چپتر هشت. خنجر رو دوباره برداشتم و پرت کردم سمت یکی از جن ها، ولی اون جن جاخالی داد. «ها؟چی شد؟جاخالیش داد؟» یکی از اون جن ها گفت:«یکی از هم نوعمون رو کشتی، بعدش میخوای یکی دیگه هم بکشی؟هان؟! گفتم:«چی؟من کشتمش؟» با خودم فکر کردم نکنه این خنجر قابلیت کشتن جن هارو هم داشته باشه. جنه ادامه داد:«حالا که یکی از هم نوعمون رو کشتی باید تاوانشو پس بدی!» جنه ادامه داد:«هوی بچه ها شروع کنین.» «ها؟چی؟ چی رو میخواین شروع کنین؟» بعدش دیدم که انرژیم داره کم میشه. بعد چند ثانیه که گذشت انرژیم کامل رفت و افتادم روی زمین. جن ها گفتن:«چقدر انرژیش خوشمزه بود.» یکی دیگه گفت:«اره،مزش عالی بود.» با خودم گفتم:«چشام داره تار میبینه…و هیچ ا…انرژی ندارم،انرژیم رو خ_خوردن؟» بعد از اون حرف بیهوش شدم. و بعد بیدار شدم. «چ_چی شد؟ه_هنوز انرژیم برنگشته؟چند روزه بیهوشم؟» «نمیتونم وایسم، لعنتی» خنجر رو روی زمین دیدم و با خزیدن روی زمین تونستم بهش برسم. «این خ_خنجر باید ی_یکمی انرژی داشته ب_باشه.فکر کنم به ص_صورت خودکار باید بهم ا_انرژی بده.» خنجر رو گرفتم، ولی حس میکردم تمام انرژیم رو این خنجر داره میمکه. «چ_چی؟ چرا انرژیم باز داره کم میشه؟» ضربان قلبم روی نرمال نبود. داشت متوقف میشد. «یعنی اینجوری د_دارم م_ میمیرم؟من دیگه به چشم سومم عادت کردم،د_دیگه الان نمیخوام ب_بمیرم.» «ن_نه، نمیخوام بمیرم،نهههههههه!!!» یه دفعه دیدم یه چیز های زرد رنگ مثل گلوله تفنگ وارد بدنم میشن. «ووااااااا!!!!» «هوف!هوف…هوف… چی شد؟ انرژیم برگشت؟ولی چطور؟» و همزمان توی یه جای سفید و پر از مه موجود سیاه سفید گفت:«چه بچه ی باحالی،مثل اینکه یکی از قدرت های چشم سوم رو باز کرده،ولی حالا قراره برای قدرت بعدیی که براش باز میشه خیلی شکنجه شه… و حالا در خانه ی هیروشی آکیاما:«به هر حال باید بفهمم تا کی بیهوش شدم. گوشیم رو برداشتم،پانزده دسامبر بود،و فهمیدم که فقط یک روز بیهوش شدم. «حداقل فقط برای یک روز بیهوش شدم، همین خوبه» پایان چپتر. ادامه دارد…
خوب بود؟(توی کامنت بگین)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
های کیوتی💜🫐
من یه رستوران زدم کلی خوراکی خوشمزه داره👸🏻🤟🏻
فقط برا سرگرمیه ی سر بزن خوشحال میشم
نیاز به کارمند نیس
ساری بابت تبلیغ💚
من تازه واردم برای همین نمیدونم چی میگی